ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
می آید روزی که در تراس خانهات
روی صندلی دسته دار نشستهای و بازی کودکان را تماشا میکنی
آن روز دیگر نه باران خاطره ای از من برایت تازه میکند و نه غروب آفتاب سنگی بر دریاچه آرام دلت می اندازد.
سال هاست که تو مرا پاک از یاد برده ای...
کنار روزمرگی هایت،یک فنجان چای برای خودت میریزی و با دستانی که دیگر چروک شده اند لرزان لرزان فنجان چایت را به لبانت نزدیک میکنی
اما یکباره یکی از کودکان نام مرا فریاد می زند...
شباهت اسمی بود!
تو آرام فنجانت را کمی پایین می آوری،لبخند کوچکی می زنی و دوباره چایت را مینوشی...
من به همان لبخند زنده ام ..
روزبه معین
هر فرد بخشی از خودش را پنهان میکند.
ما آدمها در صداقتِ مطلق نمیتوانیم دوام بیاوریم.
بخشی از دنیا همیشه شبیه به رازی بر ما پنهان است و دانشمندان همیشه در حال جستجو و کشفِ بخشهای پنهانِ جهانند. دانشمندان جستجوگرند.
پنهان بودن بخشی از زندگیست اما یادمان باشد ما در رابطههایمان با آدمها، اصلا نباید "دانشمند" باشیم.
قرار است در هر شرایطی و در هر رابطهای خودمان را کشف کنیم نه دیگران را.
هر چقدر بیشتر در رابطههایمان دانشمند باشیم بیشتر از قلب آدمها دور میشویم. و جستجو و فشار آوردن به هر نحوی، آدم رو به رویمان را مضطرب میکند و صمیمیت را کم میکند. درست است گاهی ما متوجه میشویم که یارمان یا دوستمان چیزی را پنهان میکند اما این دانستن اصلا به این معنا نیست که باید به رویشان بیاوریم و آنها را تحت فشار قرار دهیم که متوجه این رفتارشان شوند. رابطهها محلِ جستجو ، آموزش و تذکر نیست. رابطهها محل پذیرش و به وجود آوردن امنیت است. ما وارد رابطهها میشویم که از فشارهای زندگیمان کم شود و دردهایمان را راحتتر تحمل کنیم نه اینکه تحت فشار قرار بگیریم یا تحت بازپرسی و جستجوی روان و تحلیلهای عمیق قرار بگیریم.
به آدمها اجازه ندهیم ما را تحلیل کنند و خودمان هم هیچکس را مورد جستجو قرار ندهیم. آدمها قرار نیست در رابطههایشان دانشمند، فیلسوف و تحلیلگر باشند. آنچه ما باید به خودمان یاد آوری کنیم این است که آدمها برای امنیت و دوستداشتنی بودن و درک شدن وارد رابطه با ما میشوند. حقیقت آن است که بیشتر آنچه که در مورد آدمها میخواهیم تحلیل کنیم به احتمال زیاد مربوط به بخشهای پنهان، احساسات، اضطرابها و امیال خودمان است؛ پس ممکن است آنچه که حس میکنیم و یا میدانیم هیچ ربطی به آدم مقابل نداشته باشد.
قرار است بدانیم در رابطههای صمیمانه، برابری قدرت است نه داناتر بودن و تحلیلگر بودن. رابطههای صمیمانه را قلبها جلو میبرند نه افکار و ذهن.
ما هم بخش هایی از خودمان را در مقابل دیگران پنهان میکنیم و دیگران هم این حق را دارند؛ وقتی رابطه صمیمانه و عمیق جلو برود، صمیمیت کار خودش را انجام میدهد؛ آنچه که لازم است بیان میشود و آنچه که لازم نیست ممکن است پنهان بماند. آدمها را تحت فشار و بازپرسی و تحلیل قرار ندهید که با شما صادق باشند. در عمیقشدن صمیمیت تلاش کنید؛ صداقت خود به خود شفافیت ایجاد می کند.
پونه مقیمی
می آیی
با انار و آینه در دست هایت
یک دنیا آرامش در چشم هایت
و قناری کوچکی در حنجره ات
که جهان را
به ترانه های عاشقانه میهمان می کند.
می دانم تاپلک به هم بزنم
می آیی
و با نگاهت
دشت ها را کوه
کوه ها را پرنده می کنی
به قول فروغ:
من خواب دیده ام !
رضا کاظمی
قرار بود یکی از میان شما
برای کودکان بیخواب این خیابان
فانوس روشنی از رویای نان و ترانه بیاورد!
قرار بود یکی از میان شما
برای آخرین کارتنخواب این جهان
گوشهی لحافی لبریز از تنفس و بوسه بیاورد!
قرار بود یکی از میان شما
بالای گنبد خضرا برود
برود برای ستارگان این شب خسته دعا کند!
پس چه شد چراغ آن همه قرار و
عطر آن همه نان و
خواب آن همه لحاف؟!
من به مردم خواهم گفت
زورم به این همه تزویر مکرر نمیرسد
حالا سالهاست که
شناسنامههای ما را موش خورده است
"فرهاد" مرده است
و "جمعه"
نام مستعار همه هفتههای ماست.
سیدعلی صالحی
زمانی به کم راضی شدم که فهمیدم هیچ زیادی راضیام نمیکند.
هیچ تلاشی هیچوقت برایم کافی نیست
و هیچ به دست آوردنی آرامم نمیکند.
آن وقت راضی شدم که هیچ وقت راضی نباشم.
و درست در همان لحظه به کم راضی شدم.
به هر چقدر که هستم و هر آنچه در همین لحظه دارم.
.
.
.
.
پ.ن:
بی شک به دست آوردن و تلاش کردن ارزشمند است اما زمانی که رضایت ما تنها در گروی به دست آوردن است، خودِ رضایت را از دست میدهیم. و آن روز ، روزِ شروعِ اضطرابی عمیق و طولانیست که مدام به ما یادآوری میکند برای دستآورد بعدی کی و چطور برنامه ریزی کنیم . و در نهایت نتیجهی این رقابتِ ذهنی چیزی جز این نیست که احساس ارزشمند بودنمان شرطی میشود. یعنی زمانهایی احساس میکنیم آدم ارزشمندی هستیم که چیزی را به دست آوردهایم و در رقابت ذهنیمان با خودمان یا دیگران مدالِ طلا دریافت کردهایم.
غافل از اینکه نه تنها این مدالها ما را راضی نمیکند بلکه ما را حریصتر میکند برای شروعِ یک مسابقه و دستآورد دیگر.
پونه مقیمی
می شود سخت ترین مساله آسان باشد
پشت هر کوچه ی بن بست، خیابان باشد!
می شود حال بدِ ثانیه ها خوب شود
شهر هم غرقِ هماغوشی باران باشد
گیرم این عشق -که آتش زده بر زندگی ات
بعد جان کندنِ تو شکل گلستان باشد!
گیرم این دفعه که برگشت، بماند...نرود!
گیرم از رفتنِ یکباره پشیمان باشد
بعد شش ماه به ویرانه ی تو برگردد
تا درین شعر پر از حادثه مهمان باشد
فرض کن حسرتِ_پاییز، تو را درک کند
روز برگشتنِ او اولِ_آبان باشد!
بگذر از این همه فرضیه، چرا که دل من
مثل ریگی ست که در کفش تو پنهان باشد!
امید صباغ نو
خستهتر از صدای من ، گریهی بیصدای تو
حیف که مانده پیش من ، خاطرهات به جای تو
رفتی و آشنای تو ، بیتو غریب ماند و بس
قلب شکستهاش ولی پاک و نجیب ماند و بس
طعنه به ماجرا بزن ، اسم مرا صدا بزن
قلب مرا ستاره کن ، دل به ستارهها بزن
یکسره فتح میشوم ، با تو اگر خطر کنم
سایهی عشق میشوم ، با تو اگر سفر کنم
شبشکن صد آینه با شب من چه میکنی ؟
این همه نور داری و صحبت سایه میکنی
وقت غروبِ آرزو ، بهت مرا نظاره کن
با تو طلوع میکنم ولولهای دوباره کن
با تو چه فرق میکند زنده و مرده بودنم
کاش خجل نباشم از زخمِ نخورده بودنم
افشین یداللهی
شبی که پرشده بودم زغصههای غریب
به بال جان ، سفری تا گذشتهها کردم
چراغ دیده بر افروختم به شعلهی اشک
دل گداخته را جام جان نما کردم
هزار پله فرا رفتم از حصار زمان
هزار پنجره بر عمر رفته وا کردم
به شهر خاطرهها چون مسافران غریب
گرفتم از همه کس دامن و رها کردم
هزار آرزوی ناشکفتهی سوخته را
دوباره یافتم و شرح ماجرا کردم
هزار یاد گریزنده در سیاهی را
دویدم از پی و افتادم و صدا کردم
هزار بار عزیزان رفته را از دور
سلام و بوسه فرستادم و صفا کردم
چه های های غریبانه که سر دادم
چه نالهها که ز جان و جگر جدا کردم
یکی از آن همه یاران رفته باز نگشت
گره به باد زدم ، قصه با هوا کردم
طنین گمشدهای بود در هیاهوی باد
به دست من نرسیده آنچه دست و پا کردم
دریغ از آن همه گلهای پرپر فریاد
که گوشوارهی گوش کر قضا کردم
همین نصیبم ازین رهگذر ، که در همه حال
تو را که جان مرا سوختی دعا کردم
فریدون مشیری
جهان بی تو برایم شبیه ویرانیست
بدون تو غزلم یک بلوک سیمانیست
چقدر بی تو تمام دقیقه ها یلداست
چقدر بی تو زمستانِ شهر طولانیست
دل و دماغ نوشتن نمانده بعد از تو
و روزهاست که کارم سکوت درمانیست
نه اینکه فکر کنی اهل نق زدن باشم
هوای حوصله ام مدتی ست بارانیست
دلم رباعی خیام، کوچک و غمگین
غمم قصیده ی بی انتهای خاقانیست
به جرم اینکه دلم را به باورت دادم
شکنجه می شوم ای ماه....این چه تاوانیست؟
کنار دفتر شعرم به خواب خواهم رفت
اگرچه بی تو امیدی به صبح فردا نیست....
مریم ناظمی
حسِ آدمهایی که به ما اعتماد میکنند شبیه پرنده ای زیباست که روزی تصمیم میگیرد ما را امتحان کند.
او قمار میکند و بر شانه مان مینشیند.
او به دستان ما پناه میآورد تا ببیند آیا متعلق به ما هست یا نه!
در گیر و دارِ این امتحان کردن ممکن است نابود شود، چون زندگی اش در دستان ماست!
پرنده ای که ریسک میکند و به ما اجازه میدهد زندگی اش را در دست بگیریم. .
.
پ.ن: آدمها اعتماد میکنند چون احتمالاً ما را دوست دارند. اعتماد کردن کار سختی ست و سخت تر از همه داشتنِ جانِ پرنده ای در دست است.
مواظب پرنده هایی که ما را انتخاب کرده اند باشیم، قمار کرده اند.
پونه مقیمی
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت
این اشک دیدهٔ من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست
آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است
آن پادشا که مال رعیت خورد گداست
بر قطرهٔ سرشک یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست
پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست
پروین اعتصامی
"انتظار" برای داشتنِ هر چیز بهتری شما را از درون فرسوده میکند! شما را ناراضی و آشفته میکند.
وقتی در ذهن شما "انتظار" شروع شود، لذت و دیدنِ لحظه ها کم می شود.
این لحظه و هر چه که دارید و هستید، کافی ست.
اگر این الگوی "همیشه به دنبال بهتری بودن" وارد رابطه های صمیمانه مان بشود، فرسایش درونی بسیار زیاد خواهد بود.
برای رابطه هایتان تلاش کنید، آدمها همه پر از تعارض و نقص هستند. وقتی به آنها نزدیک شوید و با آنها صمیمی شوید این چاله های احساسی را در آنها خواهید دید. درست در همین لحظه آزمایش های ما شروع میشود.
آزمایشِ دیدن و تلاش برای درک کردنِ زخمها، رفتارها و نقص ها.
وقتی رابطه شروع میشود، سختی ها هم شروع میشود. این قسمتی از رابطه است! چه تصویر و رویایی از رابطه دارید؟ چه رویایی از آدمها دارید؟ ما همه برای بودن در کنار هم باید تلاش کنیم! باید فرصت بدهیم و فرصت بگیریم برای شناخت خودمان و طرف مقابلمان.
انتظار برای داشتنِ رابطه ی بهتر اگر تبدیل به یک عادت شود، عادت خفه کننده ای است. اینکه هر بار با کسی وارد رابطه شوید بخشی از شما میگوید شخصِ بهتری هم هست، برو نفر بعدی!
احتمالا آدمهای بهتری هم هستند، شاید تا اخر دنیا آدم هایی باشند که حاضر باشند با ما وارد رابطه شوند و یا ما بخواهیم آنها را تجربه کنیم، اما اگر این وسوسه همیشه در درون ماست باید از خودمان بپرسیم چرا؟ چه چیزی ما را راضی نمیکند؟ چه انتظاری از آدمها و روابط داریم؟ عشق را چگونه تجربه میکنیم؟ و چرا در رابطه هایمان اینگونه سردرگم میشویم؟
چیزی بیرون از ما و رابطه خودمان با خودمان برای کشف کردن وجود ندارد.
همه ی جواب ها در خود ماست.
اینکه ما خودمان را دوست نداشته باشیم و برای خودمان ارزش قائل نشویم تبعاتی به دنبال دارد که یکی از آنها، راضی نبودنِ مدام از آدمها و رابطه هایمان با آنهاست.
اگر بدانیم آدم درونی مان چقدر دوست داشتنی و خاص است، هیچگاه اینگونه او را با رابطه های متفاوت تنبیه نمیکنیم. در نهایت او لایق بودن در رابطه ای بادوام و پایدار است. تصویر های افسانه ای از عشق ها و دوست داشتن های بی نقص را از ذهنتان بیرون کنید و اجازه دهید آدم درونی تان آرامش را حس کند.
اگر با همینی که هستیم رضایت را تجربه نکنیم، هیچ بهتر بودنی برای ما کافی نخواهد بود. هیچ بهتر بودنی.
پ.ن: احساس کفایت به معنای عدم تلاش برای بهتر شدن نیست، بلکه به معنای پذیرفتن و دوست داشتن خود همانگونه که هستیم، میباشد. تنها در این صورت است که میتوانید به جلو بروید اما حسرت و نگرانی بهتر بودن یا بهتر داشتن را نداشته باشید.
پونه مقیمی
من یکی را از خودم دیوانه تر می خواستم
سر نمی پیچید اگر یک روز سر می خواستم
اهل عشق و عاشقی اهل تمنّا اهل درد
این چنین دیوانه ای را همسفر می خواستم
می نشستم روبه رویش، روبه رویم می نشست
لحظه های عاشقی از او نظر می خواستم
او قدح در دست و من جامِ تمنّایم به کف
هرچه او می داد من هم بیشتر می خواستم
من کجا در می زدن سودای خیامی کجا
من پیِ جامی دگر جامی دگر می خواستم
هر زمان هرجا که می افتادم از مستی به خاک
تکیه می کردم به مِی از خاک بر می خاستم
بارها فرموده: روزی خواستی از من بخواه
من تورا می خواستم روزی اگر می خواستم
گوشه ای دنج و تو و یک جام مِی قدری گناه
از خدا چیز زیادی را مگر می خواستم؟
محمد سلمانی