ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
چله به چله عشق را از غم به شادی میبریم
حق خود از لبخند را با اشک با خون میخریم
هر جا سکوت کوچه ها از ترس سنگین تر شود
یک اه همگون می کند تا شهر رنگین تر شود
پروانه پشت پیله اش حس کرد راهی هست و رفت
شاید به راه بسته هم باید امیدی بست و رفت
شب از درون می پوسد و با یک تلنگر میرود
دستان ما در بند هم دور از تصور میرود
چله به چله عشق را از غم به شادی میبریم
حق خود از لبخند را با اشک با خون میخریم
حتی عبور از عشق هم رو به رهایی سخت نیست
بی ذوق آزادی کسی با عشق هم خوشبخت نیست
قنقوس برمیخیزد و ما را تماشا میکند
شعله فرو می افتد و در بهت حاشا میکند
چله به چله عشق را از غم به شادی میبریم
حق خود از لبخند را با اشک با خون میخریم
با اشک با خون میخریم
افشین یداللهی
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید
من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آندم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو، نه آتشی و نه گِلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر
چیز از آنسوی یقین، شاید کمی هم کیش تر
آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود
دیگر فقط تصویر من در مردمک های تو بود
افشین یداللهی
پروانه پشت پیله اش
حس کرد راهی هست و رفت،
شاید به راه بسته هم
باید امیدی بست و رفت...
افشین یداللهی
From behind the cacoon
Butterfly felt a pathway
And went, so;
Maybe in choked pathway
There's a hope also
And so should go...
تا توطئهای دیگر، ای دوست خداحافظ
تا ضربهی کاریتر، ای دوست خداحافظ
مِیلی به سلامت نیست، هر بار دروغی تو
یکبار به خود بنگر، ای دوست خداحافظ
این حقِ من از ما نیست، تعبیرِ تو از حق است
من میگذرم، بگذر، ای دوست خداحافظ
میبخشمت امّا تو، هستی که بمانی با
این کینهی شرمآور، ای دوست خداحافظ
بفروش رفاقت را، من از تو نمیرنجم
بس نیست همین کیفر؟ ای دوست خداحافظ
افشین یداللهی
یکروز می آیی که من، دیگر دچارت نیستم
از صبر ویرانم ولی، چشم انتظارت نیستم
یکروز می آیی که من،نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی،نه یقین،مست و خمارت نیستم
شب زنده داری می کنی، تا صبح زاری می کنی
تو بی قراری می کنی، من بی قرارت نیستم
پاییز تو سر میرسد، قدری زمستانی و بعد
گل میدهی، نو میشوی، من در بهارت نیستم
زنگارها را شسته ام، دور از کدورت های دور
آیینه ای پیش توام، اما کنارت نیستم
دور دلم دیوار نیست، إنکار من دشوار نیست
اصلا "منی"در کار نیست،امنم حصارت نیستم
افشین یداللهی
خستهتر از صدای من ، گریهی بیصدای تو
حیف که مانده پیش من ، خاطرهات به جای تو
رفتی و آشنای تو ، بیتو غریب ماند و بس
قلب شکستهاش ولی پاک و نجیب ماند و بس
طعنه به ماجرا بزن ، اسم مرا صدا بزن
قلب مرا ستاره کن ، دل به ستارهها بزن
یکسره فتح میشوم ، با تو اگر خطر کنم
سایهی عشق میشوم ، با تو اگر سفر کنم
شبشکن صد آینه با شب من چه میکنی ؟
این همه نور داری و صحبت سایه میکنی
وقت غروبِ آرزو ، بهت مرا نظاره کن
با تو طلوع میکنم ولولهای دوباره کن
با تو چه فرق میکند زنده و مرده بودنم
کاش خجل نباشم از زخمِ نخورده بودنم
افشین یداللهی
از تو بعید نیست جهان عاشقت شود
شیطان رانده، سجده کنان عاشقت شود
از تو بعید نیست میان دو خنده ات
تاریخ گنگی از خفقان، عاشقت شود
توران به خاک خاطره هایت بیافتد و
آرش، بدون تیر و کمان، عاشقت شود
چشمان تو، که رنگ پشیمانی خداست
درآینه، بدون گمان، عاشقت شود
از تو بعید نیست، قیامت کنی و بعد
خاکستر جهنمیان عاشقت شود
وقتی نوازش تو شبیخون زندگیست
هر قلب مات بی ضربان، عاشقت شود
از من بعید بود ولی عاشقت شدم...
از تو بعید نیست جهان عاشقت شود
افشین یداللهی
برایم شعر بفرست
حتی شعرهایی که عاشقان دیگرت
برای تو می گویند.....
می خواهم بدانم
دیگران که دچار تو میشوند
تا کجای شعر پیش میروند
تا کجای عشق
تا کجای جاده ای که من
در انتهای آن ایستاده ام!
افشین یداللهی
تو با قلب ویرانه ی من چه کردی
ببین عشق دیوانه ی من چه کردی
در ابریشم عادت آسوده بودم
تو با حال پروانه من چه کردی
در ابریشم عادت آسوده بودم
تو با حال پروانه من چه کردی
ننوشیده از جام چشم تو مستم
خمارست میخانه ی من چه کردی
مگر لایق تکیه دادن نبودم
تو با حسرت شانه ی من چه کردی
مرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفر کرده با خانه ی من چه کردی
جهان من از گریه ات خیس باران
تو با سقف کاشانه ی من چه کردی؟
افشین یداللهی
تو
حق نداری
عاشقِ کسی بمانی
که سال هاست
رفته
تو
مالِ کسی نیستی
که نیست
تو
حق نداری
اسمِ دردهای مزمنت را
عشق بگذاری
تو
میتوانی مدیونِ زخمهایت باشی
اما
محتاجِ آنکه زخمیَت کرده
نه!
دست بردار
از این افسانههای بی سر و ته
که به نامِ عشق
فرصتِ عشق را
از تو میگیرد
آنکه
تو را
زخمیِ خود میخواهد
آدمِ تو نیست
آدم نیست
و
تو
سال هاست
حوای بیآدمی
حواست نیست...
#افشین_یداللهی
از کتاب #روزشمار_یک_عشق
انتشارات نگاه
من
پیامبرِ مردمی هستم
که بتپرست خواهند شد
تمامِ تو
یک روز
در ازدحام
بر قلبِ من
نازل شد
پس از آن
به غارِ تنهاییِ خود رفتم
و
با تبرِ بتِ بزرگ
بازگشتم
کسانی که
با رسالتِ من
به تو ایمان میآورند
دشمنم میشوند
از نیلِ سینه ات
عبور میکنم
و
آنسوی اعجاز
با دستِ نجاتیافتگان
پیشِ چشمِ پدرم
به صلیب کشیده خواهم شد
با پیراهنی
که تو
آن را
از روبرو
دریدهای...
افشین یداللهی
گیاه
از اوّل
گیاه شد
حیوان
از اوّل
حیوان شد
آدم
آخر هم
آدم نشد ...
افشین یداللهی
از کتاب مشتری میکده ای بسته
انتشارات نگاه
یک روز میآیی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر لبریزم ولی چشم انتظارت نیستم
یک روز میآیی که من نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی نه یقین ، مست و خمارت نیستم
شبزنده داری می کنی تا صبح زاری می کنی
تو بیقراری می کنی ، من بیقرارت نیستم
پاییز تو سر میرسد قدری زمستانی و بعد
گل میدهی ، نو می شوی ، من در بهارت نیستم
زنگارها را شستهام دور از کدورتهای دور
آیینهای رو به توام ، اما کنارت نیستم
دور دلم دیوار نیست ، انکار من دشوار نیست
اصلا منی در کار نیست ، امن ام حصارت نیستم
افشین یداللهی
نیمه جانی بر کف
کوله باری بر دوش
مقصدی بی پایان
قرن ها پشت افق
سحری سرگردان
که در آن آتش کم نور نگاهی تنها
سینه ساکت صحرای سحرگاهی را
مثل یک آینه رو به برهوت
پی سوسوی نگاهی دیگر
بی ثمر می کاود
وحشتی بیگانه در سراپای وجود
لذتی پرآشوب پای محراب سجود
در دل ویرانی آخرین دلخوشیم
چشم ویرانگر توست
خسته از جنگیدن
آخرین فرصت صلح
عشق عصیانگر توست
کاش غیر از منو تو هیچکس باخبر از ما نشود
نوبت بازی ما باشد و دیگر هرگز
نوبت بازی دنیا نشود.
افشین یداللهی
به سوگ من نشسته ای، ولی نمرده ام هنوز
بدان دیار گمشده، تو را نبرده ام هنوز
اگر نبود ترس تو، از این مسیر بی بلد
خراب تن نمی شدی، چه از ازل چه تا ابد
به خواب من نیامدی، که بی اراده بگذری
تو را نمی دهم به تو، به هر کجا که می روی
تو اتفاق ساده ای، برای خود نبوده ای
تو آخر این دل مرا، به دست خود ربوده ای
سپرده ام به چشم تو، تمام آنچه دیده ام
هنوز هم نگفته ای، ولی بدان! شنیده ام
افشین یدالهی