شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

یاد ایامی - رهی معیری


یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم

در میان لاله و گل آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار

پای آن سرو روان اشک روانی داشتم

آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود

عشق را از شوق بودم خک بوس درگهی

چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم

در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود

در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم

درد بی عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من

داشتم آرام تا آرام جانی داشتم

بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش

نغمه ها بودی مرا تا همزبانی داشتم

 

 

رهی معیری


 

شب زنده دار- رهی معیری


خاطر بی آرزو از رنج یار آسوده است

خار خشک از منت ابر بهار آسوده است

گر به دست عشق نسپاری عنان اختیار

خاطرت از گریه بی اختیار آسوده است

هرزه گردان از هوای نفس خود سرگشته اند

گر نخیزد باد غوغا گر غبار آسوده است

پای در دامن کشیدن فتنه از خود راندن است

گر زمین را سیل گیرد کوهسار آسوده است

کج نهادی پیشه کن تا وارهی از دست خلق

غنچه را صد گونه آسیب است و خار آسوده است

هر که دارد شیوه نامردمی چون روزگار

از جفای مردمان در روزگار آسوده است

تا بود اشک روان از آتش غم بک نیست

برق اگر سوزد چمن را جویبار آسوده است

شب سرآمد یک دم آخر دیده بر هم نه رهی

صبحگاهان اختر شب زنده دار آسوده است

 

رهی معیری

 

تو را خبر ز دل بی‌قرار باید و نیست - رهی معیری


تو را خبر ز دل بی‌قرار باید و نیست

غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست

 

اسیر گریه ی بی‌اختیار خویشتنم

فغان که در کف من اختیار باید و نیست 

 

چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست

چو صبحدم نفسم بی‌غبار باید و نیست

 

مرا ز باده ی نوشین نمی‌گشاید دل

که می به گرمی آغوش یار باید و نیست

 

درون آتش از آنم که آتشین گل من

مرا چو پاره ی دل در کنار باید و نیست

 

به سردمهری باد خزان نباید و هست

به فیض‌بخشی ابر بهار باید و نیست

 

چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق

تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست

 

کجا به صحبت پاکان رسی که دیده ی تو

به سان شبنم گل اشکبار باید و نیست

 

رهی به شام جدایی چه طاقتیست مرا

که روز وصل دلم را قرار باید و نیست

 

رهی معیری


حاصل عمر - رهی معیری


بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیده‌ام

همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده‌ام

شمع طرب ز بخت ما آتش خانه‌سوز شد

گشت بلای جان من عشق به جان خریده‌ام

حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود

تا تو ز من بریده‌ای من ز جهان بریده‌ام

تا به کنار بودیَم بود به جا قرار دل

رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده‌ام

تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو

تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده‌ام

چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون

ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده‌ام

یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو

سوخت در انتظار تو جان به لب رسیده‌ام

 

 

رهی معیری


کاروان - رهی معیری


همـه شب نالم چون نی که غمی دارم

دل و جـــان بـردی اما نشدی یارم

با ما بـــودی، بی مــا رفتی

چون بوی گل به کجا رفتی

تنهــــا مانــدم، تنهـــا رفتی

چو کاروان رود، فغانم از زمین بر آسمان رود

دور از یــــارم خــــــون مـــی بارم

فتـادم از پــا ز ناتوانی، اسیــر عشقــم، چنان که دانی

رهایی از غــم نمی توانم، تو چاره ای کن، که می توانی

گـــر ز دل بـر آرم آهـــی آتش از دلم ریزد

چون ستـاره از مژگانـم اشک آتشین ریزد

نه حریفـی تـا بـا او غـم دل گویم

نه امیدی در خاطر که تو را جویم

ای شـادی جان، سرو روان، کز بر ما رفتی

از محفل مـا چون دل مـا سـوی کجا رفتی

تنهـا ماندم، تنها رفتی

به کجایی غمگسار من، فغان زار من بشنو بازآ

از صبـــا حـکایتــی ز روزگــــار مـن بشنـــو بازآ

بازآ سوی رهی

چون روشنی از دیده ما رفتی

با قافلـه باد صبـا رفتی

تنهـا مانـدم تنهـا رفتی

 

رهی معیری