ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
سکوت می کنم و حرف می زنم با تو
درین مباحثه دیوانه تر منم یا تو؟
من و تو پس زده روزگار امروزیم
تو عشق بی سروپایی و من سراپا تو
شبیه بوته خاری اسیر صحرا من
شبیه قایق دوری غریق دریا تو
چقدر حادثه با خود کشانده ای تا من
چقدر آینه در خود شکسته ام تا تو
به چشم من که اگر زنده ام به خاطر توست
تمام اهل جهان مرده اند، الا تو ...
پوریا شیرانی
ماهی نمیر! باش که دریا بیاورم
دانلود دکلمه علی ایلکا
تقدیر بود... ، پای کسی در میان نبود
آن روزها که صحبتی از این و آن نبود!
می شد زمانه وار بخواهم تو را ولی
وصلی چنین که لایق عشقی چنان نبود
یک روز رنج بی پر و بالی مرا شکست
یک روز بال بود ولی آسمان نبود
وقتی که دوست آینه ام را شکست و رفت
هیچ انتظار دیگری از دشمنان نبود
از خنده ی ترحم مردم که بگذریم
با من کسی به غیر غمت مهربان نبود
پوریا شیرانی
"دردم شبیه دردهای پیش از اینم نیست"
گاهی فقط یک ابر میفهمد هوایم را
یک روح سرگردان، سرای ناکجایم را
یک باغبان در خشکسالیهای پیدرپی
یک گوش کر، فریادهای بیصدایم را
دردم شبیه دردهای پیش از اینم نیست
گم کردهام انگار در قلبم خدایم را
میترسم ازتصویر آیینه که در چشمش
دیوانهای دیگر بگیرد باز جایم را
مثل خوره این زخمها بر روحم افتاده*
درهم تنیده تار رخوت انزوایم را
من گرم رویای خودم بودم نمیدیدم
کابوسهای منتظر در خوابهایم را
رفتم به سمت آرزوهای مهآلودم
آنقدر که دیگر ندیدم ردپایم را...
پوریا شیرانی
قفس در چشم مرغ خانگی خانه ست، زندان نیست
قناری تا نمی داند به دام افتاده نالان نیست!
شبیهم گرد تو بسیار می گردند و می گریند
فراوان مثل من می بینی و چون من فراوان نیست
به چشمان تو جز دلدادگی چیزی نمی آید
چرا پنهان کنیم از خلق، رازی را که پنهان نیست
فقط بی ریشه ها از قصه ی آینده می ترسند
درخت ریشه در خون را هراسی از زمستان نیست
ازین دشوارتر حرفی نخواهی یافت در عالم
که هرگز عشق آسان نیست آسان نیست آسان نیست..
پوریا شیرانی
آیینه ام همیشه و هرقدر بشکنم
جای تو زخم میخورم و جا نمی زنم،
حالا که عشق بال دلم را شکسته است
چاهی به عمق باورِ پرواز می کنم!
من زخمی از قصورِ زمینم که تیر غیب
از هر کمان رها شده خوردهست بر تنم
فردای من تصور دنیای بهتری ست
امروز اگر به دورِ خودم پیله میتنم
باید به دست حادثهای زیر و رو شوم
تقدیر را بهپای غرورم بیفکنم
اینجا هزار قله ی بی فتح مانده وُ
آن فاتحی که نام از او میبری منم!
وقتی نهان شده به قفا دست دوستی
رحمت به دشنه ای که عیان کرد دشمنم...
پوریا شیرانی
در خنده ی دلواپسِ تو، ترس جهان بود
دلنازکی و گریه ی من نیز از آن بود
روزی که تو را دیدم از این پنجره ی باز
باد خنکی جانب موهات وزان بود *
□ □
شیرین سخنی های تو تلخی مرا برد
گویی که رطب جای زبانت به دهان بود
بوسیدن لبهای تو در لحظه ی افطار
تنها هوسم هر شب ماه رمضان بود
بیمار نبودم ولی از شوقِ تو، در من
عادت به خیالات شبیه سرطان بود
آن چیز که دستان تو را داد به دستم
نجوای دلی غمزده هنگام اذان بود.
□ □ □ □
شهر من و تو قصه ی بی عشق نمی گفت
در شاهرگِ خاطره هایش هیجان بود
از شایعه ی رفتن تو شهر به هم ریخت
چیزی که فقط بی حرکت ماند، زمان بود!
حتا نفسِ زنده ترین رود جهان هم
از ترس خداحافطی ات در نوسان بود
سرهای درختان همگی سمت تو چرخید
پایِ تو که در رفتن از این شهر دوان بود
دیگر نه سرودی و نه رودی و نه بودی
تا بود همین بود که تقدیر، همان بود
□ □
در شهر من از آمد و شد غلغله ای بود
تا خنده ی تو جاذبه ی نصف جهان بود
پوریا شیرانی