ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
پس این ها همه اسمش زندگی است:
دلتنگی ها، دل خموشی ها، ثانیه ها، دقیقه ها
حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد
ما زنده ایم، چون بیداریم
ما زنده ایم، چون می خوابیم
و رستگار و سعادتمندیم،
زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پانشینی
برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم
خوشبختیم، زیرا هنوز صبح هامان آذین ملکوتی بانگ خروس هاست
سرو ها مبلغین بی منت سر سبزی اند
و شقایق ها پیام آوران آیه های سرخ عطر و آتش
برگچه های پیاز ترانه های طراوتند
و فکر کن!
واقعا فکر کن که چه هولنک می شد اگر از میان آواها
بانگ خروس را بر می داشتند
و همین طور ریگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نیز باید دوست بداریم ... آری باید
زیرا دوست داشتن، خالِ بالِ روحِ ماست.
حسین پناهی
از مجموعه ستاره
تیر برقی «چوبیم» در انتهای روستا
بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا
ریشه ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت
کوچ کردم از وطن، تنها برای روستا
آمدم خوش خط شود تکلیف شبها، آمدم
نور یک فانوس باشم پیش پای روستا
یاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتند
پیکرم را بوسه می زد کدخدای روستا
حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم
قدر یک ارزن نمی ارزم برای روستا
کاش یک تابوت بودم کاش آن نجار پیر
راهیم می کرد قبرستان به جای روستا
قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است
بد نگاهم می کند دیزی سرای روستا
من که خواهم سوخت حرفی نیست اما کدخدا
تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا
کاظم بهمنی
شعر نا تموم سهراب ، قطره های سرخ جوهر
فصل سبز بی بهار و دل داغ دار یه مادر
چه خبر از زنگ آخر ، هم کلاسی ها تو زندون
سوز سرمای شکنجه توی گرمای تابستون
هنوزم سبز دلاشون ، یا که پاییزی و زردن
تو کدوم سلول تاریک پی آزادی می گردن
از کدوم ، از کدوم پنجره باید خاطراتو پس بگیرن
لحظه ای ، لحظه ای زنده بمونن تا تموم عمر بمیرن
عمری گذشت اما هنوز تابستونم زمستونه
سهرابو شعری ناتموم ، حامد هنوز تو زندونه
برگای سبز این درخت ، رها شدن تو دست باد
برگا که میریزن به خاک ، مرگ ندا یادم میاد
برگای سبز این درخت ، رها شدن تو دست باد
برگا که میریزن به خاک ، مرگ ندا یادم میاد
رها اعتمادی
من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبانها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زنها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی ز آئینه می ترسم!
سلام رادوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم
پس هستم
اینچنین می گذرد روز و روزگار من!
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم.
حسین پناهی
با مرجانها در عمق دریاها لرزیدیم
با کوسه ها خروارها تُن آب را باله زدیم
با امواج به ساحلها کوبیدیم
دنیای سرخ و سیاه خزهها را بر صخرهها روییدیم
با ابرها بارها با پرندهها بر شاخهی نارونها قاقار کردیم
ترکیدیم با انارها و سیرسیرکها
وزیدیم...
ترسیدیم...
درخشیدیم...
و درخشیدیم با ستارگان نیمه شب تا کجا... کجا !
میبینی؟ میبینی تا کجا میرفتیم و برمیگشتیم !
اکنون چنگ میزند بر نم روح انسانی رویاهایمان
خزههای سبز سفر
خیس باران به سوی پنجرههای مه گرفته سرازیر میشویم
میبینی تا کجا با آب آمدهایم!؟
با قایق بی پارو!؟
خوابم میآید...
نه
از عشق سخن گفتن برای آدمی هنوز خیلی زود است...
خیلی زود...
حسین پناهی
پا برهنه با قافله به نا معلوم میروم
با پاهای کودکی ام!
عطر پریکه ها
مسحور سایه ی کوه
که میبرد با خود رنگ و نور را!
پولک پای مرغ
کفش نو
کیف نو
جهان هراسناک و کهنه
و
آه سوزناک سگ!
سال های سال است که به دنبال تو میدوم
پروانه زرد،
وتو از شاخه ی روز به شاخه ی شب میپری
و همچنان..
حسین پناهی
خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش
مائیم که یا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم
هر پسین
این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست
نگاه
ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره می کشاند؟
ای راز
ای رمز
ای همه روزهای عمر مرا اولین و آخرین.
حسین پناهی
پنجره
بگشای از هم
چون کتاب قصۀ خورشید
تا امیدم باز جوید
در صدف های دهان رنج
صبح مروارید تابش را
به ژرفاژرف
این دریای دورافتادۀ نومید
احمد شاملو
من را نگاه کن که دلم شعلهور شود
بگذار در من این هیجان بیشتر شود
قلبم هنوز زیر غزل لرزههای توست
بگذار تا بلرزد و زیر و زبر شود
من سعدیام اگر تو گلستان من شوی
من مولوی، سماع تو برپا اگر شود
من حافظم اگر تو نگاهم کنی، اگر
شیرازِ چشمهای تو پر شور و شر شود
«ترسم که اشک در غم ما پردهدر شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود»
آنقدر واضح است غم بی تو بودنم
اصلا بعید نیست که دنیا خبر شود
دیگر سپردهام به تو خود را که زندگی
هرگونه که تو خواستی آنگونه سر شود
نجمه زارع
درس امروز جدید است :
نفس
نقطه
نفس
بنویسید پرستو و بخوانید قفس...
علیرضا آذر
حس می کنم کنار تو، از خود فرا ترم
درگیر چشم های تو باشم، رها ترم
دلتنگی ام، کم از غم تنهایی تو نیست
من هرچه بی قرارتر...بی صدا ترم
گاهی مقابل تو که می ایستم،نرنج
پیش تو از هر آیینه بی ادعاترم
قلبی که کنج سینه می زند...تویی
من با غم تو از خود آشنا ترم
هر لحظه اتفاق می افتم بدون تو
از مرگ ها و زلزله ها، بی هوا ترم
حالم بد است...با تو فقط خوب می شوم
خیلی از آن چه فکر میکنی، مبتلا ترم
اصغر معاذی
چشمه های خروشان ترا می
شناسند
موجهای
پریشان ترا می شناسند
پرسش
تشنگی را تو آبی جوابی
ریگ
های بیابان ترا می شناسند
نام تو
رخصت رویش است و طراوت
زین
سبب برگ و باران ترا می شناسند
از
نشابور با موجی از لا گذشتی
ای که
امواج طوفان ترا می شناسند
اینک
ای خوب فصل غریبی سر آمد
چون
تمام غریبان ترا می شناسند
کاش من
هم عبور ترا دیده بودم
کوچه
های خراسان ترا می شناسند
قیصر امین پور
میبویم گیسوانت را
تا فرشتهها حسودی کنند
شانه میزنم موهایت را
تا حوریها سرک بکشند از بهشت برای تماشا
شعر میگویم برای تو
تا کلمات کیف کنند...
مست شوند...
بمیرند.
مصطفی مستور