ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
برایت آرزوهای ساده میکنم
آرزو میکنم شبها خوابهای خوب ببینی و صبحها سر حوصله ملافههای سفید را مرتب کنی، پنجره اتاقت را باز کنی و هنگامی که چایت را مینوشی آفتاب روی گونهات بنشیند.
آرزو میکنم به کسی که دوستش داری بگویی، دوستت دارم
اگر نه امیدوارم قدرت این را داشته باشی که لبخندهای مصنوعی بزنی
آرزو می کنم کتابهای خوب بخوانی، آهنگهای خوب گوش کنی، عطرهای خوب ببویی، با آدمهای خوب حرف بزنی و فراموش نکنی که هیچ وقت دیر نیست بودن چیزی که دوست داری باشی!
روزبه معین
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتش ها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها... خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دستانت
که این یخ کرده را از بی کسی «ها» می کنم هر شب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هرشب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
محمد علی بهمنی
به ساعت نگاه می کنم :
حدود سه نصف شب است
چشم می بندم تا مباد که چشمانت را از یاد برده باشم
و طبق عادت کنار پنجره می روم
سوسوی چند چراغ مهربان
و سایه های کشدار شبگردان خمیده
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ آسمانی چند خروس
از شوق به هوا می پرم چون کودکیم
و خوشحال که هنوز معمای سبزی رودخانه از دور برایم حل نشده است
آری از شوق به هوا می پرم
و خوب می دانم که
سالهاست که مُرده ام !
حسین پناهی
من چه دانم که چرا از تو جدا افتادم؟
نیک نزدیک بدم، دور چرا افتادم؟
چه گنه کرد دلم کز تو چنین دور افتاد؟
من چه کردم که ز وصل تو جدا افتادم؟
جرمم این دان که ز جان دوستترت میدارم
از پی دوستی تو به بلا افتادم
حاصلم از غم عشق تو نه جز خون جگر
من بیچاره به عشق تو کجا افتادم؟
پایمردی کن و از روی کرم دستم گیر
که بشد کار من از دست و ز پا افتادم
تا چه کردم، چه گنه بود، چه افتاد، چه شد؟
چه خطا رفت که در رنج و عنا افتادم؟
چند نالم ز عراقی؟ چه کند بیچاره؟
که درین واقعهٔ بد ز قضا افتادم.
عراقی
بی آنکه تو را ببینم
در تو رها میشوم
و در کف دریا چشم میگشایم
رودم
و به غرق شدن در تو معتادم!
شمس لنگرودی
می خواهم ازدنیادلم را پس بگیرم
این شعله ی ناقابلم راپس بگیرم
ازعشق ازاین بی دلیل بی مهابا
دل نامه ی بی حاصلم راپس بگیرم
می خواهم ازتقویم سردِ بی توبودن
صدها قرار باطلم راپس بگیرم
از دست بی باورترین اقوام تاریخ
آیات سبز نازلم راپس بگیرم
دیراست دیگر باید ازچشمان پاییز
پس مانده ی آب وگلم راپس بگیرم
بایدبه جرم اینکه آزادم نکردی
ازچشم هایت مشکلم راپس بگیرم
یعنی همین امشب برای خاطردل
حکم قصاص قاتلم را پس بگیرم
رضا علیپور
منظور من از بزرگ شدن،بالا رفتنِ سن نیست!
این «فهمیدنه» که آدمها رو بزرگ میکنه.
کسی که تنها میمونه و فکر میکنه بزرگ میشه...
کسی که سفر میکنه و از هرجایی چیزی یاد میگیره بزرگ میشه...
کسی که با آدمهای مختلف حرف میزنه و سعی میکنه اونها رو درک کنه بزرگ میشه...
واسه همین به این اعتقاد دارم که کسانی که زیاد کتاب میخونن میتونن آدمهای بزرگی بشن،
چون اونها تنها میمونن و فکر میکنن،
با داستانها به سفر میرن،
چیزهای مختلف یاد میگیرن و سعی میکنن بقیه رو درک کنن...
به نظرِ من زنها و مردهایی که کتاب میخونن و روح بزرگی دارن،
دوست داشتن و دل بستن واسَشون خیلی با ارزشه...
روزبه معین
به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ی ممنوع ولی لب هایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!
فاضل نظری
خورشید پشت پنجره ی پلک های من
من خسته ام! طلوع کن امشب برای من
می ریزم آنچه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به پای من
وقتی تو دل خوشی همه ی شهر دلخوشند
خوش باش هم به جای خودت هم به جای من
تو انعکاس من شده ای... کوه ها هنوز
تکرار می کنند تو را در صدای من
آهسته تر! که عشق تو جرم است هیچکس
در شهر نیست باخبر از ماجرای من
شاید که ای غریبه تو همزاد با منی...
من ، تو، چقدر مثل تو هستم! خدای من!!
نجمه زارع
چشم در راه کسی هستم
کوله بارش بر دوش
آفتابش در دست
خنده بر لب ، گل به دامن ، پیروز
کوله بارش سرشار از عشق ، امید
آفتابش نوروز
باسلامش ، شادی
در کلامش ، لبخند
از نفس هایش گُل می بارد
با قدم هایش گُل می کارد
مهربان ، زیبا ، دوست
روح هستی با اوست !
قصه ساده ست ، معما مشمار
چشم در راه بهارم آری
چشم در راهِ بهار …. !
فریدون مشیری