ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
یکی را دوست دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
نگاهش میکنم شاید
بخواند از نگاه من
که او را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
به برگ گل نوشتم من
تو را دوست می دارم
ولی افسوس او گل را
به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم ای مهتاب!
سر راهت به کوی او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست می دارم
ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید
یکی ابر سیه آمد که روی ماه تابان را بپوشانید
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست می دارم
ولی افسوس و صد افسوس
ز ابر تیره برقی جست
که قاصد را میان ره بسوزانید
کنون وامانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست می دارم
ولی افسوس… او هرگز نمیداند
فریدون مشیری
چشم مرا دید و دل سپرد به فالم
دست مرا خواند و گریه کرد به حالم
روز ازل هم گریست آن ملک مست...
نامه ی تقدیر را که بست به بالم
مثل اناری که از درخت بیفتد
در تب و تاب رسیدن به کمالم
هر رگ من رد یک ترک شده بر تن
منتظر یک اشاره است سفالم
هرکه جگر گوشه داشت خون به جگر شد
در جگرم آتش است ،از که بنالم ؟!
فاضل نظری
اقلیت
هبوط
در من کوچهایست
که با تو در آن نگشته ام
سفریست که با تو
هنوز نرفته ام
روزها و شبهاییست
که با تو به سر نکرده ام
عاشقانه هایی که با تو
هنوز نگفته ام
افشین یدللهی
دیر برگشتیم
تو نبودی
راه دور بود
تو نبودی
رود بیقرار بود
تو نبودی،
و رویای ناتمامِ ترانهای که هنوز ...
هنوز در سایهسارِ مهگرفتهی صنوبرانِ تشنه نشستهام
راه را میپایم،
رود میآید و میرود.
دیر برگشتنِ ما،
دور بودنِ راه،
و رویای ناتمام ترانهای که هنوز ...
سید علی صالحی
آن بى گناهى ام که در آغوشِ آتشم
سودابه ى غزل تویى و من سیاوَشم
بین بهشت و لمسِ تو، ترجیحِ من تویى
از دین خویش و بر تنِ تو، دست میکشم
اسلام و کفر، موى سیاه و سفیدِ توست
چون لفّ و نشر موى تو، هرشب مشوّشم
تو دست خطِ میرعمادى به کِلک و من
سنگ مزارى ام که به خطى مُنقّشم
با وصفِ من شکوه تو محدود میشود
اى بى کران ببخش، که من تیر آرشم
حسین زحمتکش
از عشق همین خاطره می ماند و بس
گلدان لب پنجره می ماند و بس
از آن همه چای عصرگاهی با هم،
بر میز دو تا دایره می ماند و بس
احسان افشاری
تو می روی و دل ز دست می رود
مرو که با تو هر چه هست می رود
دلی شکستی و به هفت آسمان
هنوز بانگ این شکست می رود
هوشنگ ابتهاج
تو که هستی غزل از عاطفه لبریزتر است
نفست از نفس صبح دل انگیزتر است
آمده فصل خزان موسم دلتنگی ها
بی تو ای هم نفس این فصل چه پاییزتر است!
چشم خورشید به تو قبل همه روشن شد
می شود کامروا هر که سحرخیزتر است
پلک بر هم مزن از لشگر بی رحم مغول
به خداوند قسم چشم تو چنگیزتر است
نه فقط ابر به حال دل من می گرید
پای درد دل من چشم خدا نیز تر است
حسین علاءالدین
صبح است
و گل در آینه بیدار می شود
خورشید در نگاه تو ، تکرار می شود
مردی که روی
سینه ی عشق تو خفته بود
با دست های عشق تو،بیدار می شود
حسین منزوی
بی تو شبهای پر از حسرت طولانی را
هی نشستم بنویسم غم پنهانی را
گاه شاعر شدم و از تو غزلها گفتم
موج موهای تو آورد پریشانی را
دل به دریا زدم و با تو خطر ها کردم
بردم از یاد هراس شب طوفانی را
گاه تصمیم گرفتم که مسافر باشم
به شمال تو زدم این دل بارانی را
خواستم در عطش خواستنت ذوب شوم
حس کنم در تب آغوش تو عریانی را
خواستم ، خواستم اما نتوانستم آه...
چون زلیخا که نشد یوسف کنعانی را
گاه ترسیدم وتصمیم گرفتم آری
از سرم کوچ شوم وسوسه ای آنی را
سهمم از این همه دنبال تو گشتن ها چیست؟
یا بکش یا که رها کن من زندانی را
تا به کی قحطی چشمان تو، چندین سال است
که ندیده است به خودعشق، فراوانی را
خواب دیدم که تو از شهر سفر خواهی کرد
ابن سیرین چه کنم این همه حیرانی را
مهر باطل زده انگارکسی بر بختم
این چه داغیست که آتش زده پیشانی را
منم آن عاشق سرگشته که بعد ازیک عمر
در شب چشم تو گم کرده مسلمانی را
عهد کردم که از این کفر به ایمان برسم
سر و سامان بدهم این همه ویرانی را
باز شاعر شدم و از تو نوشتم هرچند
پس زدی هر چه من و هر چه غزلخوانی را
من کم آورده ام این بار خودت کامل کن
خودت این بار بگومصرع پایانی را
فریبا عباسی
در شب باران به خاک ریخته گاهی
بوسه ی ابری که دل سپرده به ماهی
خط به خط سرنوشت من مژه ی توست
زندگی کوه بسته است به کاهی
زلف تو و عمر من ؟ چه راه درازی!
چشم تو و حال من ؟ چه روز سیاهی!
مسئله مرگ و زندگی نظر توست
می کُشی و زنده می کنی به نگاهی
حق من این زندگی نبود خدایا!
جان مرا زودتر بگیر، الهی ...
فاضل نظری
من گرفتار شبم در پی ماه آمده ام
سیب را دست تو دیدم به گناه آمده ام ،
سیب دندان زده از دست تو افتاد زمین
باغبانم که فقط محض نگاه آمده ام ،
چال اگر در دل آن صورت کنعانی هست
بی برادر همه شب در پی چاه آمده ام ،
شب و گیسوی تو تا باز به هم پیوستند
من به شبگردی این شهر سیاه آمده ام ،
این همه تند مرو شعر مرا خسته مکن
من که در هر غزلم سوی تو راه آمده ام،
فریدون مشیری
ای بوسه ات شراب و ، از هر شراب خوش تر
ساقی اگر تو باشی ، حالم خراب خوش تر
بی تو چه زندگانی ؟ گر خود همه جوانی
ای با تو پیر گشتن ، از هر شباب خوش تر
جز طرح چشم مستت ، بر صفحه ی امیدم
خطی اگر کشیدم ، نقش بر آب خوش تر
خورشید گو نخندد ، صبحی تتق نبندد
ای برق خنده هایت ، از آفتاب خوش تر
هر فصل از آن جهانی است ، هر برگ داستانی
ای دفتر تن تو ، از هر کتاب خوش تر
چون پرسم از پناهی ، پشتی و تکیه گاهی
آغوش مهربانت ، از هر جواب خوش تر
خامش نشسته شعرم ، در پیش دیدگانت
ای شیوه ی نگاهت ، از شعر ناب خوش تر
حسین منزوی
اگر کوهم! خراب از قصهء فرهاد خواهم شد
کنار نام اهل عشق، من هم یاد خواهم شد
دلیل از من مخواه، از سرنوشت پیله ها پیداست
که از زندان دنیا عاقبت آزاد خواهم شد
تمام عمر کوهم خواندی و آتشفشان بودم
سکوتم گرچه سر تا پا، شبی فریاد خواهم شد
مسیحای تو بر من گرچه دیگر جان نمی بخشند
اگر یکدم بیاید بر مزارم شاد خواهم شد
به خاک افکندی ام در خون و قول سوختن دادی
چه بهتر! بعد از این خاکستری در باد خواهم شد
فاضل نظری