شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

ســــر درون ســـــینه بـــــردم تـــا بـبینـــــم خویــــــش را - معینی کرمانشاهی


ســــر درون ســـــینه بـــــردم تـــا بـبینـــــم خویــــــش را

طـعــــــــمه دنـــدان گـــــــرگ آز دیـــــــدم میــــــش را

 

هرکـــه از این خوان هستی جرعه نوش غفلت است

آخـــرش چـــون مــــن بجـــــان باید خریدن نیش را

 

پــــرتـــــوی در راهـــــم افکــــن، ای چراغ عافیت

تـــــا بجویــــــــم مقصـــــد افتـاده اندر پیش را

 

عمر سودا نیست، ای سوداگران خود پرست

بیشـتر جــــــو، بیشتــــر دارد زیـــان بیـــــش را

 

جــــان بـــــدر بـــرد آنکه سودای جهانداری نداشت

ای جـــــوان کـــــن گــــوش پنــــــد پیر خیر اندیش را

 

گـــــر ســــری آزاده میــــخواهـــی رهــــا کــــن زور و زر

ایــن تعلقهـــاست کــــافزون مــــی کــــند تشــــویش را...

 

 

معینی کرمانشاهی


تا بی کران خویشم گامی دگر نمانده است - معینی کرمانشاهی


تا بی کران خویشم گامی دگر نمانده است

 آغوش مهر بگشا ای راز روزگاران

 

خسته است شبرو ماه ای ابر همرهی کن

 تا تر کند گلویی از جام چشمه ساران

 

ای شب چه می فشانی در خاک و خون شفق را؟

 فردا دوباره آیند از راه نیزه داران

 

 روز وداع یاران ما را امان ندادند

 دردا که تا بگیرییم چون ابر در بهاران

 

 روزی که با تو بودم در زیر چتر باران

 گفتی خوش است بودن، گفتم کنار یاران!

 

 

معینی کرمانشاهی


ما وقار کوه را گاهی به کاهی دیده‌ایم - معینی کرمانشاهی


ما وقار کوه را گاهی به کاهی دیده‌ایم

ماورای آنچه می‌بینید، گاهی دیده‌ایم

 

سالک روشن دلیم، از گم شدن تشویش نیست

جای پای دوست را در کوره راهی دیده‌ایم

 

عاشق بی پا و سر شو، چون که بسیار از فلک

کجروی‌ها در بساط کج کلاهی دیده‌ایم

 

رنگ و رو ای‌ گل دلیل لطف باطن نیست، نیست

این کرامت را گهی هم در گیاهی دیده‌ایم

 

ای به‌دست آورده قدرت کار خلق آسان مگیر

عالمی در خون کشیدن ز اشتباهی دیده‌ایم

 

از نوای بینوایان اینقدر غافل نباش

بارها تاثیر صد آتش، به آهی دیده‌ایم...

 

معینی کرمانشاهی


ندارم چشـم من، تاب نگاه صحنه سازی ها - معینی کرمانشاهی


ندارم چشـم من، تاب نگاه صحنه سازی ها

من یکرنگ بیزارم، از این نیرنگ بازی ها

 

زرنگی نارفیقا! نیست این، چون باز شد دستت

رفیقان را زپا افکندن و گردن فرازی ها

 

تو چون کرکس، به مشتی استخوان دلبستگی داری

بنازم همت والای باز و بی نیازی ها

 

 به میدانی که می بندد پای شهسواران را

تو طفل هرزه پو، باید کنی این ترکتازی ها

 

تو ظاهرساز و من حقگو، ندارد غیر از این حاصل

من و از کس بریدن ها، تو و ناکس نوازی ها

 

معینی کرمانشاهی


بیان نامرادیهاست اینهایی که من گویم - معینی کرمانشاهی


بیان نامرادیهاست اینهایی که من گویم

همان بهتر به هر جمعی رسم کمتر سخن گویم

 

شب وروزم بسوز وساز بی امان طی شد

گهی از ساختن نالم گهی از سوختن گویم

 

خدا را مهلتی ای باغبان تا زین قفس گاهی

برون آرم سر وحالی به مرغان چمن گویم

 

مرا در بیستون بر خاک بسپارید تا شبها

غم بی همزبانی را برای کوهکن گویم

 

بگویم عاشقم ، بی همدمم ، دیوانه ام ، مستم

نمی دانم کدامین حال و درد خویشتن گویم

 

از آن گمگشته ی من هم ، نشانی آور ای قاصد

که چون یعقوب نابینا سخن با پیرهن گویم

 

تو می آیی ببالینم ، ولی آندم که در خاکم

خوش آمد گویمت اما ، در آغوش کفن گویم

 

معینی کرمانشاهی