شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

تا بی کران خویشم گامی دگر نمانده است - معینی کرمانشاهی


تا بی کران خویشم گامی دگر نمانده است

 آغوش مهر بگشا ای راز روزگاران

 

خسته است شبرو ماه ای ابر همرهی کن

 تا تر کند گلویی از جام چشمه ساران

 

ای شب چه می فشانی در خاک و خون شفق را؟

 فردا دوباره آیند از راه نیزه داران

 

 روز وداع یاران ما را امان ندادند

 دردا که تا بگیرییم چون ابر در بهاران

 

 روزی که با تو بودم در زیر چتر باران

 گفتی خوش است بودن، گفتم کنار یاران!

 

 

معینی کرمانشاهی