ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
این قهوه هم سرد شد،
حتما باز هم پشت آن ترافیک همیشگی گیر کرده ای...
می دانی جانم،
انتظار کشیدن دلهره دارد،
دلهره از اینکه نیایی.
اما چشیدن این قهوه سرد ترسناک است!
بعضی چیزها نباید از دهن بیفتند،
چون دیگر طعم گذشته را ندارند،
من از خیلی دیر آمدن می ترسم.
بگذریم،
شنیده ام
فردا خیابان ها خلوت است،
پس قرارمان فردا،
ساعت هفت،
همان کافه همیشگی...
روزبه معین
می آید روزی که در تراس خانهات
روی صندلی دسته دار نشستهای و بازی کودکان را تماشا میکنی
آن روز دیگر نه باران خاطره ای از من برایت تازه میکند و نه غروب آفتاب سنگی بر دریاچه آرام دلت می اندازد.
سال هاست که تو مرا پاک از یاد برده ای...
کنار روزمرگی هایت،یک فنجان چای برای خودت میریزی و با دستانی که دیگر چروک شده اند لرزان لرزان فنجان چایت را به لبانت نزدیک میکنی
اما یکباره یکی از کودکان نام مرا فریاد می زند...
شباهت اسمی بود!
تو آرام فنجانت را کمی پایین می آوری،لبخند کوچکی می زنی و دوباره چایت را مینوشی...
من به همان لبخند زنده ام ..
روزبه معین
یه روز صبح از خواب بلند میشی و متوجه میشی هیچ حسی به گذشته و آدم های گذشته نداری، دیگه می تونی واسه همشون آرزوی خوشبختی کنی؛
یه جور رهایی و بی احساسی کامل، از اون به بعد با کسی جر و بحث نمی کنی، به همه لبخند می زنی و از همه چیز ساده می گذری.
مردم بهش میگن قوی شدن، اما من میگم سِر شدگی!
قهوه سرد آقای نویسنده
روزبه معین
شنیده ام چشم به راه باران پاییزی
کنار پنجره اتاقت می نشینی و بوسه بر سیگار می زنی
خوش به حال سیگارها
شنیده ام تنهایی به کافه می روی
خیابان ها را متر می کنی
بی دلیل می خندی
شنیده ام خواب هایت زمستانی شده اند
روزهایت کوتاه، موهایت کوتاه...
راستی،
کنار همیشگی هایت، شب های تنهایی، دلتنگ من هم می شوی؟
روزبه معین
آدمها جدا از عطری که به خودشون میزنن
عطر دیگهای هم دارن
که اتفاقا تاثیر گذارتر هم هست
عطر چشم هاشون، عطر حرف هاشون، عطری که فقط مختص شخصیت اون هاست
و متاسفانه
در هیچ مغازه ی عطر فروشی
پیدا نمیشه !
روزبه معین
آری پاییز نزدیک است ...
اما پاییز که همیشه
صدای خش و خش برگ ها
در گذر ها نیست ..
پاییز که همیشه
با بوی مهر نمی آید ..
پاییز گاهی در
زیر سیگاری روی میز،
زیر انبوهی از خاکستر است ..
گاهی حوالی عطری تلخ
پشت یقه لباسی تا شده
گاهی هم نم بارانیست
که گوشه چشمانت می درخشد ..
پاییز که همیشه
لای برگ های
زرد و نارنجی نیست ..
گاهی در دل کاجیست
میان یک کاجزار همیشه سبز ..
گاهی قهوه ایست
که سر می رود ..
غذاییست که ته می گیرد ..
و لبخندیست
که بی بهانه
بر لبانت می نشیند ..
ساده بگویمت
دلتنگ که باشی
پاییز نزدیک است ...
روزبه معین
داستان من و چشمان تو ، داستان پسرکیست که هر روز غروب پشت شیشه دوچرخه فروشی مینشیند و از پشت شیشه دوچرخهای را میبیند که سال ها برای خودش بود !
با آن دوچرخه تمام کوچههای شهر را میگشت ، از کنار رودخانه آواز کنان عبور میکرد . سر بالاییها را با همهی قدرت رکاب میزد و در سرپایینیها ، دستانش را باز میکرد ، از میان سروها و کاجها میگذشت و بلند بلند میخندید ...
داستان من و چشمان تو ، داستان آن پسرک و دوچرخه است ...
پسرکی که حالا پشت شیشه دوچرخه فروشی در خیالش رکاب میزند !
میخندد ، رکاب میزند ...
میگرید ، رکاب میزند ...
رکاب میزند ...
روزبه معین
بخند، نذار فک کنن برنده میشن
هر جمعه بابام به کلوپ محلمون می رفت و نوار بوکس محمد علی کلی و جورج فورمن رو کرایه می کرد، مسابقه قهرمانی جهان بود، ما با هم اون بازی رو هزار بار دیدیم، حرف نداشت.
اولش فورمن تا جایی که می خورد علی رو زد، هوک چپ، هوک راست، شکم، زیر چونه، اما علی چسبیده بود به رینگ و می گفت" نا امیدم کردی پسر!"
فورمن چپ می زد، علی می خندید، فورمن راست می زد، علی می رقصید، رقص پاش بی نظیر بود، این کارش باعث می شد فورمن عصبی تر شه، تا اینکه آخر سر علی با یه هوک راست جانانه فورمن رو ناک اوت کرد.
همیشه وقتی بازی تموم میشد بابام بهم می گفت: ضربه وحشتناکی بود ولی علی با این ضربه برنده نشد، چیزی که اون رو برنده کرد رقصیدن و خنده هاش بود...بعد نوار رو در میاورد و با خودش می گفت: بذار هرچقدر که می خوان ضربه هاشون رو بزنن، اما بخند، نذار فکر کنن که برنده میشن، نذار فکر کنن که برنده میشن...
روزبه معین
داستانک
من از نظر تو آدم معمولی هستم، چون دست هام زور چندانی ندارن، یه بازیگر معروف و دلربا نیستم و پولی هم ندارم تا مثل دیگران واست کادو بگیرم. اما چیزهایی درباره من، پیچیدگی های ذهن من و قلب بزرگ من هست که تو شاید در هنگام کار کردن، تلویزیون دیدن یا خندیدن با دوست هات متوجه نباشی، ولی هنگام تنهایی، آهنگ گوش دادن و خوابیدن همه چیز فرق می کنه، اون وقت خاطرات، حرف ها و داستان های من جان می گیرن، من اسم این رو گذاشتم نفوذ...!
روزبه معین
آدم یک روز چشمهایش را میبندد و دستهایی را رها میکند!
با چشمهای بسته دستهای دیگری را میگیرد!
با چشمهای بسته سعی میکند همه چیز را فراموش کند!
با چشمهای بسته حرف میزند، میخندد، راه می رود!
و در آخر با چشمهای بسته سقوط می کند!
پس از آن چشمهایش را باز میکند،
با چشمهای باز راه میرود اما دیگر سقوط نمی کند،
با چشمهای باز کم حرف میزند،کم میخندد،
و همه چیز را مو به مو به یاد میآورد...
اما با چشمهای باز دیگر میترسد که دستهایی را بگیرد، میترسد...
روزبه معین
آرزو میکنم
کتابهای خوب بخوانی،
آهنگهای خوب گوش کنی،
عطرهای خوب ببویی،
با آدمهای خوب حرف بزنی
و فراموش نکنی
که هیچ وقت دیر نیست
بودن چیزی که دوست داری باشی!
روزبه معین
مادرم زمانی که آلو جنگلی رو تو دستش می گرفت چند لحظه بهش خیره می شد و بعد شروع می کرد زیر لب زمزمه کردن، وقتی ازش می پرسیدم داری چی میگی؟
لبخند می زد و بعد از یه سکوت معنا دار می گفت: باید چشم هاش را می دیدی...
من هیچ وقت نتونستم رابطه بین آلو جنگلی رو با چشم ها بفهمم؛
تا اینکه آخرین روزهای عمر مادرم رفتم پیشش و داستان آلوهای جنگلی رو ازش پرسیدم؛
مادرم در حالی که به سقف خیره شده بود گفت: وقتی بچه بودم نزدیک خونه مون یه جنگل بزرگ بود که من توش یه درخت آلو جنگلی پیدا کرده بودم، بی نظیرترین آلوی دنیا، صبح ها به شوق اون آلو از خواب بیدار می شدم و پای اون درخت می رفتم و آلو جنگلی می خوردم، طعمش جادویی بود، باید اون رو می چشیدی تا بفهمی.
تا اینکه یه روز وقتی دوباره سمت جنگل رفتم، دیدم تموم جنگل آتش گرفته و خبری از درخت آلو جنگلی نیست.
بعد از اون اتفاق، آلوهای زیادی رو امتحان کردم، اما هیچ کدوم دیگه اون آلو جنگلی نشد...
گفتم: آلوی جنگلی شما رو یاد کسی میندازه؟
گونه هاش خیس شد و گفت: باید چشم هاش رو می دیدی، بعضی ها هیچ وقت تکرار نمی شن.
کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی / روزبه معین
برایت آرزوهای ساده میکنم
آرزو میکنم شبها خوابهای خوب ببینی و صبحها سر حوصله ملافههای سفید را مرتب کنی، پنجره اتاقت را باز کنی و هنگامی که چایت را مینوشی آفتاب روی گونهات بنشیند.
آرزو میکنم به کسی که دوستش داری بگویی، دوستت دارم
اگر نه امیدوارم قدرت این را داشته باشی که لبخندهای مصنوعی بزنی
آرزو می کنم کتابهای خوب بخوانی، آهنگهای خوب گوش کنی، عطرهای خوب ببویی، با آدمهای خوب حرف بزنی و فراموش نکنی که هیچ وقت دیر نیست بودن چیزی که دوست داری باشی!
روزبه معین
منظور من از بزرگ شدن،بالا رفتنِ سن نیست!
این «فهمیدنه» که آدمها رو بزرگ میکنه.
کسی که تنها میمونه و فکر میکنه بزرگ میشه...
کسی که سفر میکنه و از هرجایی چیزی یاد میگیره بزرگ میشه...
کسی که با آدمهای مختلف حرف میزنه و سعی میکنه اونها رو درک کنه بزرگ میشه...
واسه همین به این اعتقاد دارم که کسانی که زیاد کتاب میخونن میتونن آدمهای بزرگی بشن،
چون اونها تنها میمونن و فکر میکنن،
با داستانها به سفر میرن،
چیزهای مختلف یاد میگیرن و سعی میکنن بقیه رو درک کنن...
به نظرِ من زنها و مردهایی که کتاب میخونن و روح بزرگی دارن،
دوست داشتن و دل بستن واسَشون خیلی با ارزشه...
روزبه معین