ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان میتوان گرفت
افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع
شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت
زین آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعلهایست که در آسمان گرفت
میخواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت
آسوده بر کنار چو پرگار میشدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت
آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت
کاتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت
خواهم شدن به کوی مغان آستین فشان
زین فتنهها که دامن آخرزمان گرفت
می خور که هر که آخر کار جهان بدید
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت
بر برگ گل به خون شقایق نوشتهاند
کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت
حافظ چو آب لطف ز نظم تو میچکد
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت
حافظ
قسم به نم نم باران که دوستت دارم
به اشک های خیابان که دوستت دارم
قسم به سعدی و حافظ، به منزوی... قیصر
به شاعران پریشان که دوستت دارم
قسم به مجلس مادر، به کاسه ی شله زرد
به نذرهای فراوان که دوستت دارم
ورای فقه، ورای کلام، باور کن
ورای فلسفه... عرفان... که دوستت دارم
بجای این که بخواهم ... و یا ... ولش کن! نه!
عجیب نیست کماکان که دوستت دارم
قسم نمی خورم اما اگر قسم بخورم
به آیه آیه ی قرآن که دوستت دارم . . . !
خوبِ من! حیف است حال خوبمان را بد کنیم
راه رود جاری احساسمان را سد کنیم
عشق، در هر حالتی خوب است؛ خوبِ خوبِ خوب
پس نباید با "اگر" یا "شاید" آن را بد کنیم
دل به دریا میزنم من... دل به دریا میزنی؟
تا توکّل بر هر آنچه پیش میآید کنیم
جای حسرت خوردن و ماندن، بیا راهی شویم
پایمان را نذر راه و قسمتِ مقصد کنیم
میتوانی، میتوانم، میشود؛ نه! شک نکن
باورم کن تا "نباید" را "فقط باید" کنیم
زندگی جاریست؛ بسم الله... از آغاز راه ...
نقطههای مشترک را میشود ممتد کنیم
آخرش روزی بهار خندههامان میرسد
پس بیا با عشق، فصل بغضمان را رد کنیم
:: رضا احسانپور :: مجموعه غزل «چه حرفها »
:: انتشارات فصل پنجم :: چاپ دوم
پرنده بودی و از بام من پرت دادند
تو ساک بستی و نام مسافرت دادند
قَدت خمید ، نگاهت شکست ، روحت مُرد
کلاغهای مزاحم چه بر سرت دادند ؟
تو نیم دیگر من بودی و ندانستی
چه داغها که به این نیم دیگرت دادند
خدا نخواست من و تو کنار هم باشیم
سه چار هفته به کنکور شوهرت دادند
چون شیر عاشقی که به آهوی پُر غرور
من عاشقم به دیدنت از تپه های دور
من تشنه ام به رد شدنت از قلمرو ام
آهو بیا و رد شو از این دشت سوت و کور
رد شو که شهر گل بدهد زیر ردِّ پات
اردیبهشت هدیه بده ضمنِ هر عبور
آواره ی نجابت چشمان شرجی ات
توریست های نقشه به دست بلوند و بور
هرگاه حین گپ زدنت خنده می کنی
انگار "ذوالفنون" زده از "اصفهان" به "شور"
دردی دوا نمی کند از من ترانه هام
من آرزوی وصل تو را می برم به گور
مرجان ببخش "داش آکلت" رفت و دم نزد
از آنچه رفت بر سر این دل، دل صبور
تعریف کردم از تو، تو را چشم می زنند
هان! ای غزل بسوز که چشم حسود کور
باران که گرفت غربتم را شستم
دلتنگی تلخ عزلتم را شستم
یک شب تو به خواب من مرا بوسیدی
یک هفته ی بعد صورتم را شستم
درد من این روزها از جنس دردی دیگر است
کوچه ات بی من مسیر کوچه گردی دیگر است
راه آن راه است و کفش آن کفش و پا آن پا ولی –
رهنورد این بار اما رهنوردی دیگر است
فرق ما در " آنچه بودیم" است با " آنچه شدیم"
تو همان زن هستی و این مرد ‘ مردی دیگر است!
نقشه ی گنجی که من میخواستم پیش تو نیست!
ظاهرا در سینه ی دریانوردی دیگر است
چشمهایت را که بستی با خودم گفتم : جهان –
باز هم در آستان جنگ سردی دیگر است
در درونم جنگجویی از نفس افتاده ، باز -
با وجود این به دنبال نبردی دیگر است
وقت خوشحالی ندارم! زندگی من فقط –
داغ روی داغ و دردی روی دردی دیگر است
اصغر عظیمی مهر
دلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بس
نسیم روضه شیراز پیک راهت بس
دگر ز منزل جانان سفر مکن درویش
که سیر معنوی و کنج خانقاهت بس
وگر کمین بگشاید غمی ز گوشه دل
حریم درگه پیر مغان پناهت بس
به صدر مصطبه بنشین و ساغر مینوش
که این قدر ز جهان کسب مال و جاهت بس
زیادتی مطلب کار بر خود آسان کن
صراحی می لعل و بتی چو ماهت بس
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس
هوای مسکن مألوف و عهد یار قدیم
ز رهروان سفرکرده عذرخواهت بس
به منت دگران خو مکن که در دو جهان
رضای ایزد و انعام پادشاهت بس
به هیچ ورد دگر نیست حاجت ای حافظ
دعای نیم شب و درس صبحگاهت بس
حافظ
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را
هر ساعت از نو قبلهای با بت پرستی میرود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
می با جوانان خوردنم باری تمنا میکند
تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را
از مایه بیچارگی قطمیر مردم میشود
ماخولیای مهتری سگ میکند بلعام را
زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا میکشد
کز بوستان باد سحر خوش میدهد پیغام را
غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی
باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را
جایی که سرو بوستان با پای چوبین میچمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را
دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را
باران اشکم میرود وز ابرم آتش میجهد
با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را
سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر میرود
صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را
سعدی
گرچه همچون آرزو دمساز دلها بوده ام
در جهان تا بوده ام تنهای تنها بوده ام
از غرور، از حجب، از بی عقلی، از کم مایگی
بوده ام در جمع و تنها بوده ام تا بوده ام
این فرار ازخلق و این احساس تنهایی زچیست
من کهدر هر محفلی منظور دلها بوده ام
گه اسیر سیل و گه بازیچـه دست نسیم
همچو خاری خشک در دامان صحرا بوده ام
بس که در تردیدم از بود و نبود خویشتن
سخت حیرانم که:هستم درجهان،یا بوده ام
هرگزت یادی ز دور افتادگان ناید، ولی
من به یادت بوده و هستم به هر جا بوده ام
پژمان بختیاری
به نسیمی همه ی راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد؟
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه ی هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه ی کوتاه به هم می ریزد
آه! یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد
فاضل نظری
کتاب گریه های امپراطور
چشم هایش شروع واقعه بود / آسمانــــی درون آنهــــــا، من
در صدایش پرنده می رقصید / بر تنش عطر خـــوب آویشن
باز گوشواره هـــــای گیلاســـی / پشتِ گوشش شلوغ می کردند
دست هــــای کمندِ نیلوفر / سینه ریزی ظریف بر گردن
احتمـــــالا غریبــــــه مـی آمد / از خیابان به شرم رد می شد
دختـــــر پا بـــه راهِ دیروزی / هیکلِ رو به راهِ حالا/ زن
در قطاری که صبـــح آمده بود / دشت هایی وسیع جا ماندند
شهر از این زاویه قفس می شد / زیــر پاهــای گــرمِ در رفتن
پشت سر لاشه های پل بر پل / پیشِ رو کـــوره راهِ سردرگم
مثل یک مادیـــانِ ناآرام / در خیابان سایه و روشن
در خیـالش قطار مردی بود / بی حیا،بی لباس،بی هر چیز
در خیالش عروس خواهد شد / تـــوی هر کوپه کوپــه آبستن
سارقانی که دست می بردند / سیب سرخ از حصــــار بردارند
دکمه هایی که حیف می مردند / روی دنیــای زیـــر ِ پیــراهن
مردمانـــی کـــه توی پنجره ها / در پیِ هرچه لخت می گشتند
پیش چشمانِ گردشان اینک / فرصتــی داغ بود و طعمِ بدن
آسمان با گُـروم گرومب خودش / عکس هایی فجیع می انداخت
چکه های غلیظِ خون افتاد / از کجــا روی صورتِ دامن
او مسافر نبود اما باز / منتظر تا قطار برگردد
مثل حالا که داشت برمی گشت / تـن تَ تَـن تـن تَ تـن
سوتِ کمرنگِ سرد می آمد / تیـــر غیبی تَلَق تلق در راه
خاطراتی که داشت قِل می خورد / روی تصویــر ریــل ِ راه آهـــــن
توی چشمِ فلان فلان شده اش / آسمانـــی برای ماندن نیست
زندگی بود و آخرین شِیهه / مادیـــــانی در انتظار ِ تِــرن
علیرضا آذر
مادیان
یک رود و صد مسیر، همین است زندگی
با مرگ خو بگیر! همین است زندگی
با گریه سر به سنگ بزن در تمام راه
ای رود سر به زیر! همین است زندگی
تاوان دل بریدن از آغوش کوهسار
دریاست یا کویر؟ همین است زندگی!
بر گِرد خویش پیله تنیدن به صد امید
این "رنج" دلپذیر همین است زندگی
پرواز در حصار فرو بسته حیات
آزاد یا اسیر، همین است زندگی
چون زخم، لب گشودن و چون شمع سوختن
"لبخند" ناگزیر، همین است زندگی
دلخوش به جمع کردن یک مشت "آرزو"
این "شادی" حقیر همین است زندگی
با "اشک" سر به خانه دلگیر "غم" زدن
گاهی اگرچه دیر، همین است زندگی
لبخند و اشک، شادی و غم، رنج و آرزو
از ما به دل مگیر، همین است زندگی
فاضل نظری
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادة سهشنبه شب قم شروع شد
آیینه خیره شد به من و من به آیینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد
خورشید ذرهبین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد
وقتی نسیم آه من از شیشهها گذشت
بیتابی مزارع گندم شروع شد
موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد
از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شروع شد
در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد
فاضل نظری
درد عشقی کشیدهام که مپرس
زهر هجری چشیدهام که مپرس
گشتهام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیدهام که مپرس
آن چنان در هوای خاک درش
میرود آب دیدهام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیدهام که مپرس
سوی من لب چه میگزی که مگوی
لب لعلی گزیدهام که مپرس
بی تو در کلبه گدایی خویش
رنجهایی کشیدهام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیدهام که مپرس
حافظدرد عشقی کشیدهام که مپرس
زهر هجری چشیدهام که مپرس
گشتهام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیدهام که مپرس
آن چنان در هوای خاک درش
میرود آب دیدهام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیدهام که مپرس
سوی من لب چه میگزی که مگوی
لب لعلی گزیدهام که مپرس
بی تو در کلبه گدایی خویش
رنجهایی کشیدهام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیدهام که مپرس
حافظ