شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

عشق سیمرغ است، کورا دام نیست - عراقی


عشق سیمرغ است، کورا دام نیست

در دو عالم زو نشان و نام نیست

پی به کوی او همانا کس نبرد

کاندر آن صحرا نشان گام نیست

در بهشت وصل جان‌افزای او

جز لب او کس رحیق آشام نیست

جمله عالم جرعه چین جام اوست

گرچه عالم خود برون از جام نیست

ناگه ار رخ گر براندازد نقاب

سر به سر عالم شود ناکام، نیست

صبح و شامم طره و رخسار اوست

گرچه آنجا کوست صبح و شام نیست

ای صبا، گر بگذری در کوی او

نزد او ما را جزین پیغام نیست:

کای دلارامی که جان ما تویی

بی تو ما را یک نفس آرام نیست

هرکسی را هست کامی در جهان

جز لبت ما را مراد و کام نیست

هر کسی را نام معشوقی که هست

می‌برد، معشوق ما را نام نیست

تا لب و چشم تو ما را مست کرد

نقل ما جز شکر و بادام نیست

تا دل ما در سر زلف تو شد

کار ما جز با کمند و دام نیست

نیک بختی را که در هر دو جهان

دوستی چون توست دشمن کام نیست

با عراقی دوستی آغاز کن

گر چه او در خورد این انعام نیست


عراقی


دلم، مسافر خواب آلود

دلم

مسافر خواب آلود

در آن اتاق خیال اندود

چو روح کهنه‌ء سرگردان

هنوز می پلکد حیران

به جست و جوی کسی شاید

که از کنار تو می آید.

چشمهای تو -نصرت رحمانی


می گفت با غرور

این چشمها که ریخته در چشم های تو

گردنگاه را

این چشمها که سوخته در این شکیب تلخ

رنج سیاه را

این چشمها که روزنه آفتاب را

بگشوده در برابر شام سیاه تو

خون ثواب را

کرده روانه در رگ روح تباه تو

این چشمها که رنگ نهاده به قعر رنگ

این چشمها که شور نشانده به ژرف شوق

این چشمها که نغمه نهاده بنای چنگ

از برگ های سبز که در آبها دوند

از قطره های آب که از صخره ها چکند

از بوسه ها که در ته لب ها فرو روند

از رنگ

از سرود

از بود از نبود

از هر چه بود و هست

از هر چه هست و نیست

زیباترند ، نیست ؟

من در جواب او

بستم به پای خسته ی لب ، دست خنده را

برداشتم نگاه ز چشم پر آتشش

گفتم

دریغ و درد

کو داوری که شعله زند بر طلسم سرد

کوبم به روی بی بی چشم سیاه تو

تک خال شعر مرا

گویم ‚ کدام یک ؟

این 

این شعرهای من

غزل برای لبت


بپوش پنجره را ای برهنه! می ترسم

که چشم شور ستاره تو را نظر بزند!

غزل برای لبت عاشقانه تر گفتم

که بوسه بر دهنم عاشقانه تر بزند

 

گوشه تنهایی


شب اگر باشد و

مـِی باشد و

مـن باشم و تـو

 

به دو عـالـم ندهم

گوشـه‌ی تنـــهایی را


همه چیز کنار تو لطیف است


همه چیز کنار تو لطیف است

پونههای لب رودخانه

سنگی که در آب می اندازی

و کلمات بی رحمی که بر زبان می آوری

صدایت

شب آرامی ست

که جنگل را در بر می گیرد

و آخرین شعله های آتش را

در من خاموش می کند

مرا به دلت بسپار


مرا به ذهنت نه،

به دلت بسپار!

من

از گم شدن

در جاهای شلوغ

می‌ترسم

 

مثل گیسویی که باد آن را پریشان می‌کند


مثل گیسویی که باد آن را پریشان می‌کند

هر دلی را روزگاری عشق ویران می‌کند

 

ناگهان می‌آید و در سینه می‌لرزد دلم

هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان می‌کند

 

با من از این هم دلت بی‌اعتناتر خواست، باش!

موج را برخورد صخره کِی پشیمان می‌کند؟

 

مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرت‌کِش است

هرکسی او را به زخمی تازه مهمان می‌کند

 

اشک می‌فهمد غم ِ افتاده‌ای مثل مرا

چشم تو از این خیانت‌ها فراوان می‌کند


***


عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند

دردِ بی‌درمان‌شان را مرگ درمان می‌کند…


حفره‌


رفتنت

حفره‌ ای در من ایجاد خواهد کرد

که تابستان و زمستان

از آن سوز می‌آید؛

با اینهمه آغوشت را بردار و برو

هرجای دنیا را که خواستی گرم کن!

پرندگانی هستند

که ترجیح می‌ دهند

پای عشقی که ریشه دارد

از سرما یخ بزنند.

 

مرگ

 

می ایی و من می روم ای مرد دیگر

چون تیرگی از بیخ گوش صبحگاهی

می ایی و من می روم ، زیباست ، زیباست

باران نرمی بر غبار کوره راهی

دشت بلاخیز غریب تفته ای بود

هر تپه ای چون طاولی چرکین بر آن دشت

ما سوختیم و خیمه برکندیم و رفتیم

اینک ، تو می ایی برای سیر و گلگشت

حلاج ها ، بر دار ، رقصیدند و رفتند

شیطان حدایی کرد در این خک سوزان

این قصر عاج افتخار آمیز تاریخ

بر پاستی ، از استخوان تیره روزان

تابوت خون آلود من گهواره ی توست

جنباندت دست پلید پیر تقدیر

هشدار یک دنیا فریب و رنگ و بازیست

روزی شنیدی گر کسی می گفت : تدبیر

می ایید و من می روم

بدرود

بدرود

چیزی نیاوردیم و چیزی هم نبردیم

بیهوده بودن ، تلخ دردی بود ، اما

اما ... چه دردانگیز ما بیهوده مردیم


احساس


در سایه ی مرطوب چرکین سیاه من

در این شب بی مرز

مردی ست زندانی

نوری ست سرگردان

در مرگ من آن سایه در خود رنگ می بازد

هر سایه موجودی ست

کز نور در خود نطفه می سازد

آنگاه می میرد

من دیده ام

مردی که روزی سایه اش درپیش پایش مرد

نور پلیدی سایه اش را خورد

در روح من تصویر کم رنگی

پیدا و پنهان می شود هر دم چون سایه ای بیمار

در آب های تار

تصویر می خواند

من مردگان را دوست می دارم

آنها نمی میرند هرگز ، چون

از همدگر بیگانه می باشند

سرگشتگان

بی سایه می باشند

در این شب بی مرز

در این شب لبریز از اندوه

باران نرمی شیشه را می شوید ، آرام

تک سایه ای حیران و سرگردان

پاشیده بر دیوار

دیوار می ریزد فرو آوار

آوار

احساس من ، احساس بیمار


قفل


بر چفت مقبره پیر

قفلی میان گره ها و قفل ها

دیشب گشوده شد

هیهات ... بدبختی چه کس آغاز گشته است ؟

 

زندان


دستهایمان

بالای تخت به دیوار بر میادین شهر

حتی بر دکمه های ... جلیقه

زنجیر بسته ایم و یک ساعت

بی آنکه قبله نمایی به دست بگیریم

در موجتاب اینه را ندیم

و ... واماندیم

زندان چه هست ؟ جز انسان درون خود

راستی که هیچ زندانی به کوچکی مغز نیست

آری ما همه زندانیان خویشتنیم

سراب


در موج تاب ، اینه چو چشم گشودم 
آنقدر پیر گشته بودم 
که لوح حمورابی را می توانستم 
به جای شناسنامه ارائه دهم 
بودن چه سود ؟
با خورد و خواب 
دلفسرده تر از مرداب 
طرحی ز یک سراب ، نقشی عبث بر آب 
باید شناخت ، ورنه بناگاه خوشبخت می شوی 
بی رحم و تنگ دیده و دل سنگ می شوی 
قارون چنانکه شد 
گند کثیف خوشبختی را 
با عطرهای عربستان نمی توانی شست


پگاه


با اینکه تا پگاه

پاسی نمانده بود

ماسیده بود روی پنجره لرد سیاه شب

آب نرم نرمک می بافت گیسوان

آرام می چمید و زمزمه می کرد

در زیر بیدهای پریشان

ساز قلم به دست گرفتم

آرام زخمه کشیدم

بر پرده نژند ، پریشیده روان

بر تارهای گم شده احساس

من می زدم و آب زمزمه می کرد ، های ... های

در گرمگاه کار

حس کردم آه ... چیزی مرا به سوی درون پیش می کشد

بی حوصله چو جیوه فرار ، مرگ وار

بهتر بگویم : چیزی بسان خواب

من را فسون نموده و با خویش می برد

چیزی چنان زمان

دیری نرفت و رفت

ساز قلم رها شد از دستم

و پلک های خسته روی دیده بال کشیدند

صوت و کلام و شکل

تبخیر گشته پریدند

بیدار و خواب دیدم

دیدم نشسته است زیر حباب مه

سرکش تر از غرور

غمگین تر از غبار

دلکش تر از بهار

در روبروی من ، گویی به انتظار

من مرد کارم

از پیش دام و دانه ریخته بودم

از خویش خویشتن گریخته

احساس و اندوهان را در سینه بیخته

و غربال را به میخ آویخته بودم

دستم فصیح گشت

شورم بلیغ

بر خشک کشتگاه لبانم ترنمی بارید

تا خواستم بخوانمش ، آنگه بگیریمش

چیزی چو فش فش ماری

از بند بند مهره ی پشتم

بالا خزید ، در هم دوید

چنان ترک یاس بر ساغر امید

و ریخت در تار و پود وجودم

در هم شکست جام شکرخواب بامداد

پلکان خسته را چو گشودم

پرنده الهام شعر من

قهقه زنان پرید

تا دور ، دور دید

در آبی بلند

افعی زرد چنبره ای بست

و نیش آفتابی او

چون نیزه ای طلایی

در گود نی نی چشمان من شکست