ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
من راه خانهام را گم کردهام
اسامی آسان کسانم را
نامم را ، دریا و رنگ روسری ترا ، ریرا
دیگر چیزی به ذهنم نمیرسد
حتی همان چند چراغ دور
که در خواب مسافرانْ مرده بودند
من راه خانهام را گم کردهام آقایان
چرا میپرسید از پروانه و خیزران چه خبر
چه ربطی میان پروانه و خیزران دیدهاید
شما کیستید
از کجا آمدهاید
کی از راه رسیدهاید
چرا بیچراغ سخن میگوئید
این همه علامت سوال برای چیست
مگر من آشنای شمایم
که به آن سوی کوچه دعوتم میکنید ؟
من که کاری نکردهام
فقط از میان تمام نامها
نمیدانم از چه " ریرا " را فراموش نکردهام
آیا قناعت به سهم ستاره از نشانیِ راه
چیزی از جُرم رفتن به سوی رویا را کم نخواهد کرد ؟
من راهِ خانهام را گم کردهام بانو
شما ، بانوْ که آشنای همهی آوازهای روزگار منید
آیا آرزوهای مرا در خواب نیلبکی شکسته ندیدید
میگویند در کوی شما
هر کودکی که در آن دمیده ، از سنگ ، ناله و
از ستاره ، هقهقِ گریه شنیده است
چه حوصلهئی ریرا
بگو رهایم کنند ، بگو راه خانهام را به یاد خواهم آورد
میخواهم به جایی دور خیره شوم
میخواهم سیگاری بگیرانم
میخواهم یکلحظه به این لحظه بیندیشم
آیا میان آن همه اتفاق
من از سرِ اتفاق زندهام هنوز !؟
سیدعلی صالحی
تا دل ترانه خونه
دل من ترانه خونه
چرا بی تپش بمونه
دل لین ترانه خونه
وقتی آسمون قفس شد
باز هوای قصه پس شد
دم آخر سقوطم
یه ستاره هم نفس شد
ستاره با چشای تو
شبونه آفتابی می شه
با سایه ی تو کوچه مون
دوباره مهتابی می شه
تا به رویا دل سپردم
تورو تا خاطره بردم
شبا رو دونه به دونه
تو چشای تو شمردم
نذار این خار تو باشه
غصه دنبال تو باشه
اگه گاهی نگرونی
دل من مال تو باشه
ستاره با چشای تو
شبونه آفتابی می شه
با سایه ی تو کوچه مون
دوباره مهتابی می شه
اگه بغضو بشه خندید
میشه پشت پرده رو دید
می شه دست غمو رو کرد
اگه عشقو بشه فهمید
میشه تردیدو سفر کرد
عمرو با حادثه سر کرد
وقتی با یه عشق ساده
بشه خستگی رو در کرد
ستاره با چشای تو
شبونه آفتابی می شه
با سایه ی تو کوچه مون
دوباره مهتابی می شه
تا دل ترانه خونه
دل من ترانه خونه
چرا بی تپش بمونه
دل لین ترانه خونه
وقتی آسمون قفس شد
باز هوای قصه پس شد
دم آخر سقوطم
یه ستاره هم نفس شد
ستاره با چشای تو
شبونه آفتابی می شه
با سایه ی تو کوچه مون
دوباره مهتابی می شه
افشین یداللهی
از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟
بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایرهی کبود، اگر عشق نبود
از آینهها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟
در سینهی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟
قیصر امین پور
چه وقت گل کند آیا شکوفه های تنت
چه قدر مانده که دستم رسد به پیرهنت ؟
چگونه صبر کنم که باز برچینم
شکوفه غزل از گیسوان پر شکنت
غمی نجیب نهفته ست در دلم که مرا
رها نمی کند احساس دوست داشتنت
تو آن دقایق شیرین خاطرات منی
ببر مرا به تماشای باغ نسترنت
تمام شهر به تایید من بپا خیزند
اگر دقیق ببینند از نگاه منت
چگونه با تو بجوشم؟چونه دل بدهم ؟
منی که این همه می ترسم از جدا شدنت
محمد سلمانی
اسیر عشق شدن ، نقش روی آب شدن
اسیر مرگ ، معمّای بی جواب شدن
و فکر کرد به تقدیر بهتری ، مثلاً :
برای خودکشی شاعری طناب شدن
و یا توسط این بیت های بازیگوش
برای گفتن یک شعر انتخاب شدن
غزل سرودن و در گوش آسمان خواندن
غزل سرودن و با عشق بی حساب شدن
و سرنوشت بدی داشتن ، چه می دانم
برای کشتن یک شورشی خشاب شدن
خبر نداشت که پایان سرنوشتش بود
گدای پیر خیابان انقلاب شدن !
¨
غزل شکسته رها شد ، دو رکعتی مانده
به عاشقانه ترین شعر این کتاب شدن
برای کفر پی یک بهانه می گردم
دعا نمی کنم از ترس مستجاب شدن !
حامد ابراهیم پور
خانهها، خیابانها، درها، دیوارها،
اینجا هر صبح و هر غروب
فراموشکارانِ خستهی سر به زیر
میآیند و آهسته از مسیرِ مشترکِ ما میگذرند،
و باز از همان چیزهای مثلِ همیشه حرف میزنند،
حرف میزنند که بشنوند فقط چیزی،
حرف میزنند که باور کنند فقط چیزی.
من هم هستم
من هم با آنها هستم
من هم میانِ همین گمشدگانِ بیگور
هی میآیم صبحها و
هی میروم به وقتِ غروب،
من هم دارم تاوانِ ترانههای خودم را پس میدهم.
حالا هزارههاست
که سایههایی که از وَهمِ گریه میآیند
هر سپیدهدم بیدارم میکنند،
خانهها، خیابانها، درها و دیوارها را
نشانم میدهند
بعد دوباره چشمهایم را میبندند
دستم را میگیرند
میگویند تو حق نداری داستان به دریارفتگان را به یاد آوری،
تو حق نداری از رگبارِ آب و آوازهای آدمی سخن بگویی،
تو حق نداری ...!
نگاه میکنم آهسته
آهسته از درزِ تاریکِ چشمبندِ تیره نگاه میکنم،
سایهسار بعضی چیزها پیداست
بوی کاملِ سپیدهدم را میفهمم
سه تا ستارهی بامدادی
پُشتِ پیرترین درختِ پایینِ کوه
حوصلهی شبِ خسته را سَر بُردهاند،
هنوز حرف میزنند از تابیدنِ بیخیالِ ماه.
و بعد
اتفاقِ عجیبی میافتد.
من هم میدانم که اتفاق عجیبی افتاده است،
و یقین دارم که اتفاقِ عجیبی ...!
من هنوز پُشت به دیوارِ آجری
رُخ به رُخِ جوخهی جهان ایستادهام
من صدای رگبارِ آب و آوازهای آدمی را شنیدهام.
آیا ادامهی بیدلیلِ زندگی
دشوارتر از شنیدنِ دشنام نیست؟
من زندهام هنوز،
نگاه میکنم، میبینم، میشنوم، حس میکنم،
این باد است،
باد ... انبوه و بیقرار میوَزَد،
پُر از عطرِ آب و طعمِ پونهی تَر است.
از انتهایِ تنفسِ اتفاق
سوسویِ مخفیِ چیزی از جنسِ نور میتابد،
شبحی شناور
سراسرِ بیشه را در وَهمِ شب شُسته است.
کسانی از قفای من میآیند
لَمسِ فلز بر شقیقهام
پُر از هراسِ حادثه است،
هر لحظه ممکن است اتفاقی بیفتد.
حس میکنم عدهای انگار
با صدای سنج و تکبیر و همهمه
از مراثیِ ماهِ مِه گرفته برمیگردند.
اینجا کجاست، شما کیستید
مرا کجا میبرید؟
از خانهها دور افتادهام،
از خیابان، از در، از دیوارها ...!
سید علی صالحی
موجیم و وصل ما، از خود بریدن است
ساحل بهانهای است، رفتن رسیدن است
تا شعله در سریم، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما، در خود چکیدن است
ما مرغ بی پریم، از فوج دیگریم
پرواز بال ما، در خون تپیدن است
پر میکشیم و بال، بر پردهی خیال
اعجاز ذوق ما، در پر کشیدن است
ما هیچ نیستیم، جز سایهای ز خویش
آیین آینه، خود را ندیدن است
گفتی مرا بخوان، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را، تنها شنیدن است
بی درد و بی غم است، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما، از کال چیدن است
قیصر امین پور
گروس عبدالملکیان متولد ۱۳۵۹ در تهران است و رشته مهندسی صنایع خوانده است. تا به حال مجموعه شعرهای زیادی را منتشر کرده است. اگر چه گروس عبدالملکیان از شاعران جوان کشور محسوب میشود و سابقه شاعریاش هنوز به ده سال نرسیده است ، اما در همین مدت اندک به موفقیتهای قابل توجهی دست یافته است. عشق و جنگ ، دو مضمون محوری شعرهای اوست که در بیشتر کارهایش به چشم میخورد ، دو مضمومنی که به نوعی دیگر در شعرهای پدرش (محمدرضا عبدالملکیان) نیز وجود داشتهاند. او همچنین جایزه شعر کارنامه به خاطر مجموعه شعر پرنده پنهان ، جایزه کتاب سال جوان به خاطر رنگهای رفته دنیا و به عنوان یکی از برگزیدگان جشنواره شعر فجر معرفی شده است.
فکر یک خنده ی بی دلهره در سر دارد
این غزل های پر از گریه اگر بگذارد!
خسته ام خسته از این حادثه هایی که هنوز...
دارد از هرطرفی بر سرمان می بارد!
ترسم این است که این غصه خدایم بشود
کاش دست از سر ایمان ِ دلم بردارد
شهر، تاریک – تبر، تیز و در بتکده باز
دیگر این قصه فقط دست تورا کم دارد...
بیت های غزلم هم به شمارش افتاد
پس کسی نیست نفس های مرا بشمارد؟!
دست تقدیر نبوده ست پریشانی ما
عشق هرجا برسد بذر جنون می کارد
آن قَدَر خسته ام از گریه که یک بار شده
فارغ از دلخوری ِ قافیه خواهم خندید
رویا باقری
ماییم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه پر درد شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
خیام
یک سینه حرف هست، ولی نقطهچین بس است
خاتون دل و دماغ ندارم.... همین بس است
یک روز زخم خوردم یک عمر سوختم
کو شوکران؟ که زندگی اینچنین بس است
عشق آمدهست عقل برو جای دیگری
یک پادشاه حاکم یک سرزمین بس است
مورم، سیاوشانه به آتش نکش مرا
یک ذره آفتاب و کمی ذرهبین بس است
ظرف بلور! روی لبت خندهای بپاش
نذری ندیده را دو خط دارچین بس است
ما را به تازیانه نوازش نکن عزیز
که سوز زخم کهنهی افسار و زین بس است
از این به بعد عزیز شما باش و شانههات
ما را برای گریه سر آستین بس است
حامد عسکری
دیریاست از خود، از خدا، از خلق دورم
با اینهمه در عین بیتابی صبورم
پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی
سرشاخههای پیچدرپیچ غرورم
هر سوی سرگردان و حیران در هوایت
نیلوفرانه پیچکی بیتاب نورم
بادا بیفتد سایهی برگی به پایت
باری، به روزی روزگاری از عبورم
از روی یکرنگی شب و روزم یکی شد
همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم
خط میخورد در دفتر ایام، نامم
فرقی ندارد بیتو غیبت یا حضورم
در حسرت پرواز با مرغابیانم
چون سنگپشتی پیر در لاکم صبورم
آخر دلم با سربلندی میگذارد
سنگ تمام عشق را بر خاک گورم
قیصر امین پور
دیریاست از خود، از خدا، از خلق دورم
با اینهمه در عین بیتابی صبورم
پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی
سرشاخههای پیچدرپیچ غرورم
هر سوی سرگردان و حیران در هوایت
نیلوفرانه پیچکی بیتاب نورم
بادا بیفتد سایهی برگی به پایت
باری، به روزی روزگاری از عبورم
از روی یکرنگی شب و روزم یکی شد
همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم
خط میخورد در دفتر ایام، نامم
فرقی ندارد بیتو غیبت یا حضورم
در حسرت پرواز با مرغابیانم
چون سنگپشتی پیر در لاکم صبورم
آخر دلم با سربلندی میگذارد
سنگ تمام عشق را بر خاک گورم
قیصر امین پور
در هر ایستگاهی که پیاده شوی
کنار توام
این قطار
مثل همیشه در کف دستم راه می رود
شمس لنگرودی