شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

هنوز در فکرِ آن کلاغم در دره‌های یوش - احمد شاملو

هنوز

در فکرِ آن کلاغم در دره‌های یوش:

   

با قیچی سیاهش

بر زردی‌ِ برشته‌ی گندمزار

با خِش‌خِشی مضاعف

از آسمانِ کاغذی مات

                          قوسی بُرید کج،

و رو به کوهِ نزدیک

با غار غارِ خشکِ گلویش

                             چیزی گفت

که کوه‌ها

          بی‌حوصله

                     در زِلِّ آفتاب

تا دیرگاهی آن را

                    با حیرت

در کَلّه‌های سنگی‌شان

                            تکرار می‌کردند.

  

  گاهی سوآل می‌کنم از خود که

                                      یک کلاغ

با آن حضورِ قاطعِ بی‌تخفیف

وقتی

     صلاتِ ظهر

با رنگِ سوگوارِ مُصرّش

بر زردیِ برشته‌ی گندمزاری بال می‌کشد

تا از فرازِ چند سپیدار بگذرد،

با آن خروش و خشم

                         چه دارد بگوید

با کوه‌های پیر

کاین عابدانِ خسته‌ی خواب‌آلود

در نیمروزِ تابستانی

تا دیرگاهی آن را با هم

تکرار کنند؟

  

شهریورِ ۱۳۵۴

می‌زند باران به انگشتِ بلورین - احمد شاملو


می‌زند باران به انگشتِ بلورین

ضرب

با وارون شده قایق

 

می‌کشد دریا غریوِ خشم

می‌خورد شب

بر تن

از توفان

به تسلیمی که دارد

مُشت

 

می‌گزد بندر

با غمی انگشت.

 

تا دلِ شب از امیدانگیزِ یک اختر تهی گردد

ابر می‌گرید

باد می‌گردد

 

 

احمد شاملو

 

افسوس - احمد شاملو


افسوس، چشم‌های تو که مثل خون در رگ‌های من دوید، یک بار دیگر مرا به زندگی بازگرداند. تصور می‌کردم خواهم توانست به این رشته‌ٔ پُرتوان عشقی که به طرف من افکنده شده است چنگ بیندازم و یک بار دیگر شانس خودم را برای زندگی و سعادت آزمایش کنم. چه می‌دانستم که برای من، هیچگاه زندگی، مفهوم درست خود را پیدا نخواهد کرد؟ چه می‌دانستم که دربه‌دری و بی سروسامانی سرنوشت ازلی و ابدی من است. چه می‌دانستم که تلاش من برای نجات از این وضع، تلاش احمقانه‌ای بیش نیست؟

 

مثل خون در رگهای من

احمد شاملو

در غریوِ سنگینِ ماشین‌ها و اختلاطِ اذان و جاز- احمد شاملو


در غریوِ سنگینِ ماشین‌ها و اختلاطِ اذان و جاز

 آوازِ قُمری‌ِ کوچکی را

 شنیدم،

 چنان که از پسِ پرده‌یی آمیزه‌ی ابر و دود

 تابشِ تک‌ستاره‌یی.

_

 

آنجا که گنه‌کاران

 با میراثِ کمرشکنِ معصومیتِ خویش

 بر درگاهِ بلند

              پیشانیِ‌ درد

                            بر آستانه می‌نهند و

 بارانِ بی‌حاصلِ اشک

                         بر خاک،

 و رهایی و رستگاری را

 از چارسویِ بسیطِ زمین

                            پای‌در زنجیر و گم‌کرده‌راه می‌آیند،

 گوش بر هیبتِ توفانی‌ِ فریادهای نیاز و اذکارِ بی‌سخاوت بسته

 دو قُمری

         بر کنگره‌ی سرد

                            دانه در دهانِ یکدیگر می‌گذارند

 و عشق

         بر گردِ ایشان

                        حصاری دیگر است.

 

احمد شاملو


بر کدام جنازه زار می‌زند.. - احمد شاملو


بر کدام جنازه زار می‌زند..

 

بر کدام جنازه زار می‌زند این ساز؟

بر کدام مُرده‌ی پنهان می‌گرید

این سازِ بی‌زمان؟

در کدام غار

بر کدام تاریخ می‌موید این سیم و زِه،

این پنجه‌ی نادان؟

 

بگذار برخیزد مردمِ بی‌لبخند

بگذار برخیزد!

 

زاری در باغچه بس تلخ است

زاری بر چشمه‌ی صافی

زاری بر لقاحِ شکوفه بس تلخ است

زاری بر شراعِ بلندِ نسیم

زاری بر سپیدارِ سبزبالا بس تلخ است.

بر برکه‌ی لاجوردینِ ماهی و باد چه می‌کند این مدیحه‌گوی تباهی؟

مطربِ گورخانه به شهر اندر چه می‌کند

زیرِ دریچه‌های بی‌گناهی؟

 

بگذار برخیزد مردمِ بی‌لبخند

بگذار برخیزد!

 

 احمد شاملو


گنجشک کوچک من باش - احمد شاملو


به تو گفتم: «گنجشک کوچک من باش

تا در بهار تو من درختی پرشکوفه شوم.

و برف آب شد، شکوفه رقصید، آفتاب درآمد.

من به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدم

من به خوبی ها نگاه کردم

چرا که تو خوبی و این همه اقرارهاست،

بزرگ ترین اقرارهاست.

من به اقرارهایم نگاه کردم

سال بد رفت و من زنده شدم

تو لبخندی زدی و من برخاستم

دلم می خواهد خوب باشم

دلم می خواهد تو باشم و

برای همین راست می گویم

نگاه کن

با من بمان...

 

احمد شاملو

از دفتر: هوای تازه



نامه های احمد شاملو به آیدا - 14


آیدای خودم؛ آیدای احمد!

...

چشم هایت با همه ی مهربانی های عالم به من نگاه می کنند؛ لب هایت با عطش همه ی عالم مرا می بوسند؛ دست هایت با همه ی نوازش ها به سرم کشیده می شود؛_لب های مرا می گذاری که تو را به دلخواه ببوسند؛ اطلسی های مرا به نوازش دستانم رها می کنی؛ حتی تن گرمت را به گشاده دستی به من تفویض می کنی؛ به تن من که، می کوشد با پرستش آن، دست کم ذره ای از این عطش سوزنده را تسکین بخشد ...

تن گرمت را با گشاده دستی و اطمینان به تن من می سپاری، گو اینکه این دیگری با همه ی گرسنگی و عطش نسبت به هرآنچه تویی یا از آن توست، تا بدان حد خوددار و متقی هست که این لذیذترین مائده ی عشق را، چون امانتی مقدس، دست ناخورده به خود تو بازگرداند...

اما با همه ی این ها با همه ی خاطره هایی که هر بار پس از رفتنت در ذهن من باقی می ماند؛ با همه این خاطره هایی که هر بار از هنگام رفتنت تا بار دیگر که بازآیی در ذهن من تکرار می شود، و با همه ی عطر جنون انگیزی که پس از رفتنت تا ساعات دراز، خاطره ی تو را در این کلبه ی درویشانه زنده نگه می دارد،_ باز، همین که پا از کنار من کنار گذاشتی، آن ناباوری عظیم همیشگی چون کوهی بر سرم فرود می آید و وادارم می کند که باها و بارها، با تعجب از خودم بپرسم:

«_آیدا؟ آیدای من؟ این جا بود؟ کنار من بود؟ این طعم دبش که روی لب های خودم احساس می کنم طعم آخرین بوسه ی اوست؟ این لالایی سکرآوری که مرا این طور مرا به خواب فرو برد، نفس او بود؟ زانوی او بود که گذاشت سرم را بر آن بگذارم؟ باور نمی کنم. آخر این خوشبختی خیلی بزرگ است؛ این یک رویاست!

...

 

از نامه های  احمد شاملو  به آیدا

کتاب: مثل خون در رگ های من

گزیده ای از صفحات 73 تا 74


عشق عشق می آفریند - احمد شاملو


عشق

عشق عشق می آفریند

عشق زندگی می بخشد

زندگی رنج به همراه دارد

رنج دلشوره می آفریند

دلشوره جرات می بخشد

جرات اعتماد به همراه دارد

اعتماد امید می آفریند

امید زندگی می بجشد و زندگی عشق می آفریند

عشق عشق می آفریند

 

احمد شاملو



کاش دلتنگی نام کوچکی می داشت - احمد شاملو


کاش دلتنگی نام کوچکی می داشت

نام کوچکی تا به مهر آوازش می دادی

همچون مرگ که نام کوچک زندگیست ....!

و بر سکوب وداعش به زبان می آوری

هنگامی که قطاربان سوت آخر را بدمد

و فانوس سبز از حرکت باز ایستد...

 

احمد شاملو


توکجایی؟ - احمد شاملو


- توکجایی؟

             در گستره ی بی مرز این جها ن

                                                  تو کجایی؟

- من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام :

کنار تو .

 

- تو کجایی؟

در گستره ی ناپاک این جهان

                                    تو کجایی ؟

- من در پاک ترین مقام جهان ایستاده ام :

بر سبزه شور این رود بزرگ که می سراید

برای تو !

 

احمد شاملو


خدای را ناخدای من - احمد شاملو


خدای را ناخدای من !

                              مسجد من کجاست ؟

در کدامین دریا

کدامین جزیره ؟--

آن جا که من از خویش برفتم تا در پای تو سجده کنم

و مذهبی عتیق را

چونان مومیائی شده ئی از فرا سوهای قرون

به ورد گونه ئی جان بخشم .

 

 

مسجد من کجاست ؟

با دست های عاشق ات آن جا

مرا مزاری بنا کن !

 

احمد شاملو


پیش از تو - ‎احمد شاملو


پیش از تو

صورت گران

بسیار

از آمیزه‌یِ برگ‌ها

آهوان برآوردند؛

یا در خطوطِ کوه پایه‌ئی

رمه‌ئی

که شبان‌اش در کج و کوجِ ابر و ستیغِ کوه

نهان است؛

یا به سیری و ساده گی

در جنگلِ پُرنگارِ مه‌آلود

گوزنی را گرسنه

که ماغ می‌کشد.

 

تو خطوطِ شباهت را تصویر کن:

آه و آهن و آهکِ زنده

دود و دروغ و درد را. ـــ

که خاموشی

تقوای ما نیست.

 

 

 

سکوتِ آب

می‌تواند خشکی باشد و فریادِ عطش؛

سکوتِ گندم

می‌تواند گرسنه گی باشد و غریوِ پیروزمندِ قحط؛

هم چنان که سکوتِ آفتاب

ظلمات است ـــ

اما سکوتِ آدمی فقدانِ جهان و خداست:

غریو را

تصویر کن!

 

عصرِ مرا

در منحنی‌ ی تازیانه به نیش‌خطِ رنج؛

هم سایه‌یِ مرا

بیگانه با امید و خدا؛

و حُرمتِ ما را

که به دینار و درم برکشیده‌اند و فروخته.

 

 

 

تمامیِ الفاظِ جهان را در اختیار داشتیم و

آن نگفتیم

که به کار آید

چرا که تنها یک سخن

یک سخن در میانه نبود:

ـــ آزادی!

 

ما نگفتیم

تو تصویرش کن!

 

احمد شاملو


مرا تو بی سببی نیست - احمد شاملو


مرا

تو

بی‌سببی

نیستی.

 

به‌راستی

صلتِ کدام قصیده‌ای

ای غزل؟

ستاره‌بارانِ جوابِ کدام سلامی

به آفتاب

از دریچه‌ی تاریک؟

 

کلام از نگاهِ تو شکل می‌بندد.

خوشا نظربازیا که تو آغاز می‌کنی!

 

 

پسِ پُشتِ مردمکانت

فریادِ کدام زندانی‌ست

که آزادی را

به لبانِ برآماسیده

گُلِ سرخی پرتاب می‌کند؟ ــ

ورنه

این ستاره‌بازی

حاشا

چیزی بدهکارِ آفتاب نیست.

 

 

نگاه از صدای تو ایمن می‌شود.

چه مؤمنانه نامِ مرا آواز می‌کنی!

 

 

و دلت

کبوترِ آشتی‌ست،

در خون تپیده

به بامِ تلخ.

 

با این همه

چه بالا

چه بلند

پرواز می‌کنی!

 

فروردینِ ۱۳۵۱

 

احمد شاملو


دلم کَپَک زده - احمد شاملو


دلم کَپَک زده، آه

که سطری بنویسم از تنگیِ دل،

هم چو مهتاب زده‌ای از قبیله‌ی آرش بر چَکادِ صخره‌ای

زِهِ جان کشیده تا بُنِ گوش

به رها کردنِ فریادِ آخرین.

 

کاش دل تنگی نیز نامِ کوچکی می داشت

تا به جانش می خواندی:

نامِ کوچکی

تا به مهر آوازش می دادی،

هم چون مرگ

که نامِ کوچکِ زندگی ست...!

 

احمد شاملو


پنجره - احمد شاملو

 

پنجره

 

بگشای از هم

 

چون کتاب قصۀ خورشید

 

تا امیدم باز جوید

 

در صدف های دهان رنج

 

صبح مروارید تابش را

 

به ژرفاژرف

 

این دریای دورافتادۀ نومید

 

 

احمد شاملو