ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
تا میکشم خطوطِ تو را پاک میشوی
داری کمی فراتر از ادراک میشوی
هر لحظه از نگاهِ دلم میچکی ولی
با دستمالِ کاغذیام پاک میشوی
این عابران که میگذرند از خیال من
مشکوک نیستند تو شکاک میشوی
تو زندهای هنوز برایم گمان نکن
در گورِ خاطرات خوشم خاک میشوی
باید به شهرِ عشق تو با احتیاط رفت
وقتیکه عاشقی چه خطرناک میشوی
نجمه زارع
شب آن شب، عشق پرمی زد میان کوچه بازارم
تو را در کوچه می دیدم که پا در کوچه بگذارم
به یادم هست باران شد تو این را هم نفهمیدی
و من آرام رفتم تا ، برایت چتر بردارم
تو می لرزیدی و دستم ، چه عاجز می شدم وقتی
تورا می خواست بنویسد، بروی صفحه، خودکارم
میان خویش گم بودی، میان عشق و دلتنگی
گمانم صبح فهمیدی که من آن سوی دیوارم
هوا تاریک تر میشد، تو زیر ماه می خواندی
"مراعهدی ست باجانان که تاجان دربدن دارم ..."
چه شد در من؟! نمیدانم فقط دیدم پریشانم
فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستت دارم
از آن پس هرشب این کوچه طنین عشق را دارد
تو آن سو شعر می خوانی، من این سو از تو سرشارم
سحر از راه می آید تو در خورشید می گنجی
و من هرروز مجبورم، زمان را بی تو بشمارم
شبانگاهان که برگردی به سویت بازمی گردم
اگرچه گفته ام هرشب،که این هست آخرین بارم...
نجمه زارع
خورشید پشت پنجره ی پلک های من
من خسته ام! طلوع کن امشب برای من
می ریزم آنچه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به پای من
وقتی تو دل خوشی همه ی شهر دلخوشند
خوش باش هم به جای خودت هم به جای من
تو انعکاس من شده ای... کوه ها هنوز
تکرار می کنند تو را در صدای من
آهسته تر! که عشق تو جرم است هیچکس
در شهر نیست باخبر از ماجرای من
شاید که ای غریبه تو همزاد با منی...
من ، تو، چقدر مثل تو هستم! خدای من!!
نجمه زارع
پشت دیوار همین کوچــه به دارم بزنید
من که رفتم بنشینید و ... هوارم بزنید
باد هم آگهـــی مرگ مرا خواهد برد
بنویسید که: "بد بودم" و جارم بزنید
من از آیین شما سیر شدم ... سیر شدم
پنجـــه در هر چه کـه من واهمه دارم بزنید
دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟!
خبـــر مرگ مرا طعنــــه به یــــارم بزنید
آی! آنها! که به بی برگی من می خندید!
مرد باشید و ... بیایید ... و ... کنارم بزنید
نجمه زارع
تو با آنها که می گویند فرق کاملی داری
بگو از آن من باشد اگر ،عشقی ،دلی داری
هوا سرد است می دانم زمستان باز می آید
دلم می خواست می گفتی که آن سو منزلی داری
به چشمانت نمی آید که زخمی در تنت باشد
تو هم مانند من آیا غمی یا مشکلی داری؟
معمایی ست تقدیرم که با آن سخت درگیرم
دل من غافل است آیا دل ناغافلی داری؟
دلم در پیچ وتاب تو ،میان موج وطوفانت
دلی دارم که شک دارد برایش ساحلی داری
میان دست هایت من شبی پرسیدم از تو هی
دل از من می بری تا کی ؟تو گفتی تا دلی داری
نجمه زارع
من را نگاه کن که دلم شعلهور شود
بگذار در من این هیجان بیشتر شود
قلبم هنوز زیر غزل لرزههای توست
بگذار تا بلرزد و زیر و زبر شود
من سعدیام اگر تو گلستان من شوی
من مولوی، سماع تو برپا اگر شود
من حافظم اگر تو نگاهم کنی، اگر
شیرازِ چشمهای تو پر شور و شر شود
«ترسم که اشک در غم ما پردهدر شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود»
آنقدر واضح است غم بی تو بودنم
اصلا بعید نیست که دنیا خبر شود
دیگر سپردهام به تو خود را که زندگی
هرگونه که تو خواستی آنگونه سر شود
نجمه زارع
بیتو اندیشیدهام کمتر به خیلی چیزها
میشوم بـیاعتنا دیگر به خیلی چیزها
تا چـه پیش آید برای من! نمیدانم هنوز...
دوری از تو میشود منجر به خیلی چیزها
غیرمعمولیست رفتار من و شک کرده است
ـ چند روزی میشود ـ مادر بــه خیلـی چیزها
نامـــههایت، عکسهــایت، خاطرات کهنهات
میزنند اینجا به روحم ضربه، خیلی چیزها
هیچ حرفی نیست، دارم کمکم عادت میکنم
من بـــه این افکار زجرآور... بـــه خیلـی چیزها
میروم هرچند بعد از تو برایم هیچچیز...
بعدِ من اما تـــو راحت تر به خیلی چیزها
نجمه زارع
من، میز قهوه خانه و چایی که مدتی ست...
هی فکر می کنم به شمایی که مدتی ست...
"یک لنگه کفش" مانده به جا از من و تویی
در جستجوی "سیندرلایی" که مدتی ست...
با هر صدای قلب، تو تکرار می شود
ها! گوش کن به این اُپرایی که مدتی ست...
هر روز سرفه می کنم اندوه شعر را
آلوده است بی تو هوایی که مدتی ست...
دیگر کلافه می شوم و دست می کشم
از این ردیف و قافیه هایی که مدتی ست...
کاغذ مچاله می شود و داد می زنم:
آقا! چه شد سفارش چایی که مدتی ست...
نجمه زارع
غم که می آید در و دیوار، شاعر می شود
در تو زندانی ترین رفتار شاعر می شود
می نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خط کش و نقاله و پرگار، شاعر می شود
تا چه حد این حرفها را می توانی حس کنی؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می شود
تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم دلم انگار شاعر می شود
باز می پرسی: چه طور این گونه شاعر شد دلت؟
تو دلت را جای من بگذار شاعر می شود
گرچه می دانم نمی دانی چه دارم می کشم
از تو می گوید دلم هر بار شاعر می شود
نجمه زارع
خود را اگرچه سخت نگه داری از
گناه
گاهی شرایطی است که ناچاری از
گناه
هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه
بر دوش تو نهاده شود باری از
گناه
گفتم: گناه کردم اگر عاشقت شدم....
گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از
گناه!
سخت است این که دل بکنم از تو، از
خودم
از این نفس کشیدن اجباری، از
گناه
بالا گرفته ام سر خود را اگرچه عشق
یک عمر ریخت بر سرم آواری از
گناه
دارند پیله های دلم درد میکشند
باید دوباره زاده شوم - عاری
از گناه -
نجمه زارع
یک درخت پیرم و سهم تبرها می شوم
مرده ام، دارم خوراک جانورها می شوم
بی خیال از رنج فریادم تردّد می کنند
باعث لبخند تلخ رهگذرها می شوم
با زبان لال خود حس میکنم این روزها
هم نشین و هم کلام کور و کرها می شوم
هیچ کس دیگر کنارم نیست، می ترسم از این
این که دارم مثل مفقود الاثرها می شوم
عاقبت یک روز با طرز عجیب و تازه ای
می کشم خود را و سر فصل خبرها می شوم!
نجمه زارع
دنـیـا بـه دور شهـر تــو دیــوار بسته است
هــر جـمـعـه راه سمت تــو انـگـار بسته است
کى عید می رسد که تکانى دهم به خویش؟
هر گوشه از اتاق دلم تار بسته است!
شبها به دور شمع،کسى چرخ می خورد
پروانهایی که دل به دلِ یار بسته است
از تو همیشه حرف زدن کار مشکلى است
در می زنیم و خانه گفتار بسته است!
باید به دست شعر نمی دادم عشق را
حتى زبان ساده اشعار بسته است
وقتى غروب جمعه رسد، بی تو، آفتاب
انگار بر گلوى خودش دار بسته است!
می ترسم آخرش تو نیایى و پُر کنند
در شهر: شاعرى ز جهان، بار بسته است!
نجمه زارع
آوِِخ هنوز زخمیم و رنج می برم
دنیا هر آنچه داشت بلا ریخت بر سرم
مردم چه می کنند که لبخند می زنند ؟
غم را نمی شود که به رویم نیاورم
قانون روزگار چگونه است کین چنین
درگیر جنگ تن به تنی نابرابرم
تو آنقدر شبیه به سنگی که مدتی است
از فکر دیدن تو ترک می خورد سرم
وا مانده ام که تا به کجا می توان گریخت
از این همیشه ها که ندارند باورم
حال مرا نپرس که هنجار ها مرا
مجبور می کنند بگویم که بهترم
نجمه زارع