ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
ای ابر دل گرفته ی بی آسمان بیا
باران بی ملاحظه ی ناگهان بیا
چشمت بلای جان و تو از جان عزیزتر
ای جان فدای چشم تو با قصد جان بیا
مگذار با خبر شود از مقصدت کسی
حتی به سوی میکده وقت اذان بیا
شُهرت در این مقام به گمنام بودن است
از من نشان بپرس ولی بی نشان بیا
ایمان خلق و صبرِ مرا امتحان مکن
بی آنکه دلبری کنی از این و آن بیا
«قلب» مرا هنوز به یغما نبرده ای!
ای راهزن! دوباره به این کاروان بیا
فاضل نظری
نه دل آزرده، نه دلتنگ، نه دلسوخته ام
یعنی از عمر گران هیچ نیندوخته ام
پاسخ ساده ی من سخت تر از پرسش توست
عشق درسی ست که من نیز نیاموخته ام
رو سیاه محک عشق شدن نزدیک است
سکه ی «قلب» زیانی ست که نفروخته ام
برکه ای گفت به خود، ماه به من خیره شده ست
ماه خندید که من چشم به «خود» دوخته ام
شده ام ابر که با گریه فرو بنشانم
آتش صاعقه ای را که خود افروخته ام
فاضل نظری
نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت
که زخم های دل خون من علاج نداشت
تو سبز ماندی و من برگ برگ خشکیدم
که آنچه داشت شقایق به سینه کاج نداشت
منم! خلیفه تنهای رانده از فردوس
خلیفه ای که از آغاز تخت و تاج نداشت
تفاوت من و اصحاب کهف در این بود
که سکه های من از ابتدا رواج نداشت
نخواست شیخ بیابد مرا که یافتنم
چراغ نه! که به گشتن هم احتیاج نداشت
فاضل نظری
برای آرزوهای محال خویش میگریم
اگر اشکی نمانَد، در خیال خویش میگریم
شب دل کندنت می پرسم آیا باز میگردی؟
جوابت هرچه باشد، بر سوال خویش میگریم
نمی دانم چرا اما به قدری دوستت دارم
که از بیچارگی گاهی به حال خویش میگریم
اگر جنگیده بودم، دستِکم حسرت نمی خوردم
ولی من بر شکست بی جدال خویش میگریم
به گردم حلقه می بندند یاران و نمی دانند
که من چون شمع هرشب بر زوال خویش میگریم
نمیگریم برای عمر از کف رفتهام، اما
به حال آرزوهای محال خویش میگریم
فاضل نظری
آیین عشق بازی دنیا عوض شده است
یوسف عوض شده است، زلیخا عوض شده است
سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی
در عشق سال هاست که فتوا عوض شده است
خو کن به قایقت که به ساحل نمی رسیم
خو کن که جای ساحل و دریا عوض شده است
آن با وفا کبوتر جَلدی که پر کشید
اکنون به خانه آمده، اما عوض شده است
حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریق
من همچنان همانم و دنیا عوض شده است
پرسیدی ام از عشق و جوابی نشنیدی
بشنو که سزاوار سکوت است سوالت
یک بار به اصرار تو عاشق شدم ای دل
این بار اگر اصرار کنی وای به حالت
فاضل نظری
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج
ای موی پریشان تو دریای خروشان
بگذار مرا غرق کند این شب مواج
یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج
ای کشته سوزانده بر باد سپرده
جز عشق نیاموختی از قصه حلاج
یک بار دگر کاش به ساحل برسانی
صندوقچهای را که رها گشته در امواج
فاضل نظری
این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانم
در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم
چیزی که میان تو و من نیست غریبی است
صد بار تو را دیدهام ای غم به گمانم؟
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم
از سایه سنگین تو من کمترم آیا؟
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم
ای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم
فاضل نظری
من خود دلم از مهر تو لرزید وگرنه
تیرم به خطا میرود اما به هدر، نه
دل خون شده وصلم و لبهای تو سرخ است
سرخ است ولی سرختر از خون جگر، نه
با هرکه توانسته کنار آمده دنیا
با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه!
بدخلقم و بدعهد، زبانبازم و مغرور
پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟
یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد
یک بار دگر، بار دگر، بار دگر… نه!
فاضل نظری
دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت
آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت
خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد
کشتیام را شب طوفانی گرداب گرفت
در قنوتم ز خدا «عقل» طلب میکردم
«عشق» اما خبر از گوشه محراب گرفت
نتوانست فراموش کند مستی را
هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت
کی به انداختن سنگ پیاپی در آب
ماه را میشود از حافظه آب گرفت؟!
فاضل نظری
به هر دل بسـتنم عمری پشیمانی بدهکارم
نباید دل به هرکس بسـت، اما دوستت دارم
پر از شور و شعف با سر به سـویت میدوم چون رود
تو دریا باش تا خـود را به آغوش تو بسپارم
دلآزار اسـت یا دلخواه مایـیم و همـین یک دل
ببر یا بازگردان من به هر صـورت زیانکارم
ملامت میکـنندم دوسـتان در عشـق و حق دارند
تو بیزار از منی اما مگـر من دسـت بردارم!
تو خواب روزهای روشـن خود را ببـین ای دوست
شبـت خوش گرچه امشـب نیز من تا صبح بـیدارم
فاضل نظری
من با تو به چشم آمدم و هیچ نبودم
چون سایه عدم بود سراپای وجودم
بر غیرت من عیب مگیر ای همه خوبی
وقتی که به اندازهی حُسن تو حسودم
تقدیر من از بند تو آزاد شدن نیست
دیدی که گشودی در و من پر نگشودم
من "نغمهی نی" بودم و چون "مویهی عشاق"
با آه درآمیخته شد، بود و نبودم
یک عمر برای تو غزل گفتم و افسوس
شعری که سزاوار تو باشد نسرودم
فاضل نظری
اکنون
نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست
مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست
تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من
خودش از گریه ام فهمید مدت هاست،مدت هاست
جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار
اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست
من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل
تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست
در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی
اگر جایی برای مرگ باشد! زندگی زیباست
فاضل نظری
من آسمان پر از ابرهای دلگیرم
اگر تو دلخوری از من ، من از خودم سیرم
من آن طبیب زمین گیر زار و بیمارم
که هرچه زهر به خود می دهم نمی میرم
من و تو آتش و اشکیم در دل یک شمع
به سرنوشت تو وابسته است تقدیرم
به دام زلف بلندت دچار و سردرگم
مرا جدا مکن از حلقه های زنجیرم
درخت سوخته ای در کنار رودم من
اگر تو دلخوری از من ، من از خودم سیرم
فاضل نظری
کد آوای انتظار همراه اول : 21585
مرا بازیچه ی خود ساخت چون موسی که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را
نسیم مست وقتی بوی گُل می داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را!
خیانت قصه ی تلخی است اما از که می نالم؟
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را
خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
چه آسان ننگ می خوانند نیرنگ زلیخا را!
کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را؟
نمی دانم چه نفرینی گریبانگیر مجنون است
که وحشی می کند چشمانش آهوهای صحرا را!
چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را
فاضل نظری