ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
دی ز دیر آمد برون سنگین دلی
با لبی پرخنده بس مستعجلی
عالمی نظارگی حیران او
دست بر دل مانده پای اندر گلی
علم در وصف لبش لایعملی
عقل در شرح رخش لایعقلی
زلف همچون شست او میکرد صید
هر کجا در شهر جانی و دلی
عاشقان را از خیال زلف او
تازه میشد هر زمانی مشکلی
تا نگردی هندوی زلفش به جان
نه مبارک باشی و نه مقبلی
جمله پشت دست میخایند از او
هست هرجا عالمی و عاقلی
منزل عشقش دل پاک است و بس
نیست عشقش در خور هر منزلی
تا تو بی حاصل نگردی از دو کون
هرگز از عشقش نیابی حاصلی
شد دل عطار غرق بحر عشق
کی تواند غرقه دیدن ساحلی
عطار
اگر تو در وجودم نبودی، دستم را در آتش فرو میکردم تا ببینی که چگونه رنجم از جنس گدازههاست، بیآنکه فریاد درد را از دهانم بشنوی، شعلهها را خواهی دید که از سرانگشتهایم سر میکشند و فرو میروند و گوشت تنم خواهند شد. ندایی در سرم سر نمیدهی و پس خواهان تبدیل منی. بگو شو، میشوم. و این آخرین باری است که این کوره روشن شده است. لباسهایت را در آن خواهم انداخت، تا دیگر هیچ نشانی از تو بر روی این زمین برجا نمانده باشد. میسوزد و میسوزم و تو میخواهی به من بفهمانی که قانع نشدهای از عشق؛ و یگانه شدن ما را نپذیرفتهای. چرا دلبسته آن تن خاکی هستی؟ مگر فنایش قطعی نبود. زمان در برابر تو ماضی است و چه فایده برایت چند سال دیگر زندگی در آن تن، که فقط لحظهای است پیش زیبایی ات...
"شهریار مندنی پور"
از کتاب: شرق بنفشه
از بینِ این دنیای بی فانوس
تشویش ها و سَهم خواهی ها
سنگر گرفتم زیرِ اقیانوس
پشتِ سکوتِ بچه ماهی ها
از دارِ دنیا یک نفر شاید
باشد که من همسنگرش باشم
شاید کسی باشد که می خواهد
اینبار عشقِ آخرش باشم
با شاید و ای کاش سر گرمم
پشتِ حصارِ شهر ِ بی فانوس
با فکرِ خود مرگی شنا می کرد
بچه نهنگی زیرِ اقیانوس
با نا امیدی ها گلاویز است
در من , سه ساله دختری غمگین
جای عروسک در بغل دارد
یک بغضِ بی پایان ولی سنگین
این حال را من خوب می فهمم
باید که مطلب را بگردانم
باید کمی گستاخ تر باشم
وقتی برایت شعر می خوانم
این روزهای بد زبانی را
این روزهای غالبا مجنون
تفسیر کن , هر جور می خواهی
لعنت به تو , آقای افلاطون
ما نسلِ تیپا خورده ی مغموم
ما نسلِ سیگار و علف هستیم
فرزند های جنگِ تحمیلی
فرزند های نا خلف هستیم
سرباز های جنگِ بی پایان
آلوده های خون و کف بودیم
اما گلوله ته کشید و ما
سربازهای بی هدف بودیم
حالا برای هر کدام از ما
پرونده ی تکفیر می سازند
با عادتِ آژیرِ سرخِ جنگ
هر روز یک آژیر می سازند
قانع ترین زن های نسلِ من
آغوشِ بی تشویش می خواهند
یک مردِ زیر ابرو گرفته , نه
یک مردِ یک مَن ریش می خواهند
بحثِ شکستِ تلخِ عشقی را
تفکیکِ جنسی خوب می داند
دیوار های مسخِ دانشگاه
نسلِ مرا آشوب می خواند
امروز شاید حسِ تنهایی
حال ِ تمامِ هم کلاسی هاست
سردرگمی های تمامِ ما
اینروزها کافه پلاسی هاست
عریانیِ خاصِ فرویدی بود
شیرین ترین بحثِ میانِ ما
از عقده های کهنه بر می خواست
این روزها رنگین کمانِ *ما
این روزها باید خودم باشم
حالِ خودم را خوب می دانم
با تو فقط حالِ خوشی دارم
با هیچکس سعدی نمی خوانم
شاید همین احساسِ نابودی
کفاره ی ما لااُبالی هاست
این شعر های غالبا وحشی
شاید جوابِ چیز مالی هاست
من را به جرمِ پرِّ طاووسم
شاید به حبسِ خانگی بردند
در جمع, یارانِ ادیبِ من
از یکدِگر ,بد چیز می خوردند
گوشه نشینم تا مبادا دوست
در دست هایش خنجری باشد
جایی برای زخمِ دیگر نیست
شاید ولی همسنگری باشد
باید برای روز های خوب
شالِ سفیدم را بچرخانم
شاید تو هم گفتی :به غیر از تو
با هیچکس سعدی نمی خوانم
ساقی سلیمانی