شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

چون ندارم سر یک موی خبر زانچه منم - عطار

چون ندارم سر یک موی خبر زانچه منم

بی خبر عمر به سر می‌برم و دم نزنم

 

نا پدیدار شود در بر من هر دو جهان

گر پدیدار شود یک سر مو زانچه منم

 

مشکل این است که از خویشتنم نیست خبر

مگر این مشکل از آن است که بی خویشتنم

 

قرب سی سال ز خود خاک همی دادم باد

تا به جان راه برم راه ببردم به تنم

 

ای گل باغ دلم، پرده برانداز از روی

ورنه چون گل ز تو صد پاره کنم پیرهنم

 

چون تویی جمله چرا از تو خبر نیست مرا

که به جان آمد ازین غصه تن ممتحنم

 

من تو را دارم و بس، در دو جهان وین عجب است

که ز تو در دو جهان بوی ندارم چکنم

 

تو فکندی ز وطن دور مرا دستم گیر

که چنین بی دل و بی صبر ز حب الوطنم

 

تا که هستم سخنم از تو و از شیوهٔ توست

چه غمم بودی اگر بشنویی یک سخنم

 

گر چو شمعم بکشی زار همه روز رواست

ور بسوزیم به شب عاشق آن سوختنم

 

ور شدم خسته و کشته کفنی نیست مرا

بی گل روی تو چون لاله بس از خون کفنم

 

ور شوم سوخته و آب ندارم بر لب

صف کشم از مژه و آنگه صف دریا شکنم

 

چون فرید از غم تو سوخته شد نیست عجب

که چو شمع آتش سوزنده دمد از دهنم

 

عطار

جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی - عطار

جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی

دل در غم عشق تو رسوای جهان تا کی

 

چون جان و دلم خون شد در درد فراق تو

بر بوی وصال تو دل بر سر جان تا کی

 

نامد گه آن آخر کز پرده برون آیی

آن روی بدان خوبی در پرده نهان تا کی

 

در آرزوی رویت ای آرزوی جانم

دل نوحه کنان تا چند، جان نعره‌زنان تا کی

 

بشکن به سر زلفت این بند گران از دل

بر پای دل مسکین این بند گران تا کی

 

دل بردن مشتاقان از غیرت خود تا چند

خون خوردن و خاموشی زین دلشدگان تا کی

 

ای پیر مناجاتی در میکده رو بنشین

درباز دو عالم را این سود و زیان تا کی

 

اندر حرم معنی از کس نخرند دعوی

پس خرقه بر آتش نه زین مدعیان تا کی

 

گر طالب دلداری از کون و مکان بگذر

هست او ز مکان برتر از کون و مکان تا کی

 

گر عاشق دلداری ور سوختهٔ یاری

بی نام و نشان می‌رو زین نام و نشان تا کی

 

گفتی به امید تو بارت بکشم از جان

پس بارکش ار مردی این بانگ و فغان تا کی

 

عطار همی بیند کز بار غم عشقش

عمر ابدی یابد عمر گذران تا کی

 

عطار

ای در میان جانم وز جان من نهانی - عطار

ای در میان جانم وز جان من نهانی

از جان نهان چرایی چون در میان جانی

 

هرگز دلم نیارد یاد از جهان و از جان

زیرا که تو دلم را هم جان و هم جهانی

 

چون شمع در غم تو می‌سوزم و تو فارغ

در من نگه کن آخر ای جان و زندگانی

 

با چون تو کس چو من خس هرگز چه سنجد آخر

از هیچ هیچ ناید ای جمله تو تو دانی

 

در خویش مانده‌ام من جان می‌دهم به خواهش

تا بو که یک زمانم از خود مرا ستانی

 

گفتی ز خود فنا شو تا محرم من آیی

بندی است سخت محکم این هم تو می‌توانی

 

عطار را ز عالم گم شد نشان به کلی

تا چند جویم آخر از بی نشان نشانی

 

 

عطار

گر یک شکر از لعلت در کار کنی حالی - عطار

گر یک شکر از لعلت در کار کنی حالی

صد کافر منکر را دین‌دار کنی حالی

 

ور زلف پریشان را درهم فکنی حلقه

تسبیح همه مردان زنار کنی حالی

 

روزی که ز گلزاری بی روی تو گل چینم

گلزار ز چشم من گلزار کنی حالی

 

چون دیدهٔ من هر دم گلبرگ رخت بیند

از ناوک مژگانش پر خار کنی حالی

 

صد گونه جفا داری چون روی مرا بینی

بر من به جوانمردی ایثار کنی حالی

 

صد بلعجبی دانی کابلیس نداند آن

ما را چو زبون بینی در کار کنی حالی

 

بردی دلم از من جان چون با تو کنم دعوی

خود را عجمی سازی انکار کنی حالی

 

چون صبح صبا زان‌رو در خاک کفت مالد

کز بوی سر زلفش عطار کنی حالی

 

عطار

چون نمی‌بینم جمال روی دوست - عطار

گر من اندر عشق مرد کارمی

از بد و نیک و جهان بیزارمی

 

کفر و دین درباختم در بیخودی

چیستی گر بیخود از دلدارمی

 

کاشکی گر محرم مسجد نیم

محرم دردی‌کش خمارمی

 

کاشکی گر در خور مصحف نیم

یک نفس اندر خور زنارمی

 

در دلم گر هیچ هشیاریستی

از می غفلت دمی هشیارمی

 

چون نمی‌بینم جمال روی دوست

زین مصیبت روی در دیوارمی

 

گر ندارم از وصال او نشان

باری از کویش نشانی دارمی

 

گر مرا در پرده راهستی دمی

محرم او زحمت اغیارمی

 

گر نبودی راه از من در حجاب

من درین ره رهبر عطارمی

 

عطار

دی ز دیر آمد برون سنگین دلی - عطار

دی ز دیر آمد برون سنگین دلی

با لبی پرخنده بس مستعجلی

 

عالمی نظارگی حیران او

دست بر دل مانده پای اندر گلی

 

علم در وصف لبش لایعملی

عقل در شرح رخش لایعقلی

 

زلف همچون شست او می‌کرد صید

هر کجا در شهر جانی و دلی

 

عاشقان را از خیال زلف او

تازه می‌شد هر زمانی مشکلی

 

تا نگردی هندوی زلفش به جان

نه مبارک باشی و نه مقبلی

 

جمله پشت دست می‌خایند از او

هست هرجا عالمی و عاقلی

 

منزل عشقش دل پاک است و بس

نیست عشقش در خور هر منزلی

 

تا تو بی حاصل نگردی از دو کون

هرگز از عشقش نیابی حاصلی

 

شد دل عطار غرق بحر عشق

کی تواند غرقه دیدن ساحلی

 

عطار

زلف را تاب داد چندانی - عطار

زلف را تاب داد چندانی

که نه عقلی گذاشت نه جانی

 

نیست در چار حد جمع جهان

بی سر زلف او پریشانی

 

کس چو زلف و لبش نداد نشان

ظلماتی و آب حیوانی

 

دهن اوست در همه عالم

عالمی قند در نمکدانی

 

دی برای شکر ربودن ازو

می‌شدم تیز کرده دندانی

 

لیک گفتم به قطع جان نبرم

او چنین تیز کرده مژگانی

 

بامدادی که تیغ زد خورشید

مگر از حسن کرد جولانی

 

گوی سیمین او چو ماه بتافت

گشت خورشید تنگ میدانی

 

لاجرم شد ز رشک او جاوید

زرد رویی کبود خلقانی

 

جرم خورشید بود کز سر جهل

پیش رویش نمود برهانی

 

هست نازان رخش چنانکه به حکم

هرچه او کرد نیست تاوانی

 

ماه رویا اسیر تو شده‌اند

هر کجا کافر و مسلمانی

 

صد جهان عاشقند جان بر دست

جمله در انتظار فرمانی

 

پرده برگیر تا برافشانند

هرکجا هست جان و ایمانی

 

چند سازی ز زلف خم در خم

دار اسلام کافرستانی

 

تا به دامن ز عشق تو شق کرد

هر که سر بر زد از گریبانی

 

ندمد در بهارگاه دو کون

سبزتر از خط تو ریحانی

 

نتواند شکفت در فردوس

تازه‌تر از رخت گلستانی

 

من چنانم ز لعل سیرابت

که بود تشنه در بیابانی

 

گر دهی شربتیم آب زلال

شوم از عشق آتش‌افشانی

 

ورنه در موکب ممالک تو

کرده گیر از فرید قربانی

 

عطار

دست نمی‌دهد مرا بی تو نفس زدن دمی - عطار

دست نمی‌دهد مرا بی تو نفس زدن دمی

زانکه دمی که با توام قوت من است عالمی

 

صبح به یک نفس جهان روشن از آن همی کند

کز سر صدق هر نفس با تو برآورد دمی

 

نی که دو کون محو شد در بر تو چو سایه‌ای

بس که برآورد نفس پیش چو تو معظمی

 

از سر جهل هر کسی لاف زند ز قرب تو

عرش مجید ذره‌ای بحر محیط شبنمی

 

چون بنشیند آفتاب از عظمت به سلطنت

سایهٔ او چه پیش و پس ذره چه بیش و چه کمی

 

نقطهٔ قاف قدرتت گر قدم و دمی زند

هر قدمی و احمدی هر نفسی و آدمی

 

چون نفست به نفخ جان بر گل آدم اوفتاد

اوست ز هر دو کون و بس هم‌نفسی و محرمی

 

لیک اگر دو کون را سوخته‌ای کنی ازو

آدم زخم خورده را نیست امید مرهمی

 

زانکه ز شادیی که او دور فتاد اگر رسد

هر نفسیش صد جهان هر نفسش بود غمی

 

چون همه چیزها به ضد گشت پدید لاجرم

سور چو بود آنچنان هست چنینش ماتمی

 

تا به کی ای فرید تو دم زنی از جهان جان

دم چه زنی چو نیستت در همه کون همدمی

 

 

عطار