شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج - فاضل نظری

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج

حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

 

ای موی پریشان تو دریای خروشان

بگذار مرا غرق کند این شب مواج

 

یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم

یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

 

 ای کشته سوزانده بر باد سپرده

جز عشق نیاموختی از قصه حلاج

 

یک بار دگر کاش به ساحل برسانی

صندوقچه‌ای را که رها گشته در امواج

 

فاضل نظری

 

این چیست که چون دلهره افتاده به جانم - فاضل نظری

این چیست که چون دلهره افتاده به جانم

حال همه خوب است، من اما نگرانم

 

در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر

مثل خوره افتاده به جانم که بمانم

 

چیزی که میان تو و من نیست غریبی است

صد بار تو را دیده‌ام ای غم به گمانم؟

 

انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت

این‌قدر که خالی شده بعد از تو جهانم

 

از سایه سنگین تو من کمترم آیا؟

بگذار به دنبال تو خود را بکشانم

 

ای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران

آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم

 

فاضل نظری

 

من خود دلم از مهر تو لرزید وگرنه - فاضل نظری

من خود دلم از مهر تو لرزید وگرنه

تیرم به خطا می‌رود اما به هدر، نه

 

دل خون شده وصلم و لب‌های تو سرخ است

سرخ است ولی سرخ‌تر از خون جگر، نه

 

با هرکه توانسته کنار آمده دنیا

با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه!

 

بدخلقم و بدعهد، زبان‌بازم و مغرور

پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟

 

یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد

یک بار دگر، بار دگر، بار دگر نه!


فاضل نظری

 

با هرچه عشق نام تو را می توان نوشت - محمدرضا عبدالملکیان

با هرچه عشق

نام تو را می توان نوشت

با هر چه رود

راه تو را می توان سرود

بیم از حصار نیست

که هر قفل کهنه را

با دست های روشن تو

می توان گشود

 

"محمدرضا عبدالملکیان"

دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت - فاضل نظری

دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت

آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت

 

خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد

کشتی‌ام را شب طوفانی گرداب گرفت

 

در قنوتم ز خدا «عقل» طلب می‌کردم

«عشق» اما خبر از گوشه محراب گرفت

 

نتوانست فراموش کند مستی را

هر که از دست تو یک قطره می‌ ناب گرفت

 

کی به انداختن سنگ پیاپی در آب

ماه را می‌شود از حافظه آب گرفت؟!

 

فاضل نظری

 

قمارعشق شیرین است، اگرچه باز می‌بازم


قمارعشق شیرین است، اگرچه باز می‌بازم

تو از آس دلت مغرور و من، دلخوش به سربازم

 

چه حکم است اینکه می‌دانی، که حکم دست من خالی است؟

دل و دستم که می‌لرزد خودم را پاک می‌بازم

 

ورق برگشته است امروز و تو حاکممنم محکوم

چه باید کرد با این بخت؟ می‌سوزم و می‌سازم

 

تو بازی می‌کنی از رو و من آنقدر گیجم که

نمی‌دانم کدامین برگ را باید بیاندازم

 

اگرحاکم تویی، ای عشق! من تسلیم تسلیمم

همه از برد مغرورند و من بر باخت می‌نازم

 

قمار عشق با من، مثل جنگ شیر با آهوست

در این پیکار معلوم است پایانم از آغازم


سلام مــاه مــن !

سلام مــاه مــن !

دیشب دلتنگ شدم و رفتم سراغ آسمان اما هر چه گشتم اثری از ماه نبود که نبود …!

گفتم بیایم سراغ ِ خودت ..

احوال مهتابیت چطور است ؟!

چه خبــر از تمام خوبی هایت و تمام بدی های مــن ؟!

چه خبــر از تمام صبــرهایت در برابر تمام ناملایمت های مــن ؟!

چه خبر از تمام آن ستاره هایی که بی من شمردی و من بی تو ؟!

چقدر نیامده انتظار خبــر دارم ؟!

چه کنم دلم بــرای تمــام مهــربانی هایت لک زده است !

راستی ، باز هم آســمان دلت ابری است یا !

می دانم ، تحملم مشکل است . اما خُب چه کنم؟!

یک وقت خســته نشوی و بــروی مــاه دیگری شود . هیچ کس به اندازه مــن نمی تواند آســـمانت باشد !

تو فقط ماه من بمون و باش !

ماه من !

هر روز به شیوه‌ای و لطفی دگری - سعدی

هر روز به شیوه‌ای و لطفی دگری

چندانکه نگه می‌کنمت خوبتری

 

گفتم که به قاضی برمت تا دل خویش

بستانم و ترسم دل قاضی ببری.

 

"سعدی"

دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم - سعدی

دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم

دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینم

 

دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی‌آید

دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی‌بینم

 

مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده

ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی‌بینم

 

قناعت می‌کنم با درد چون درمان نمی‌یابم

تحمل می‌کنم با زخم چون مرهم نمی‌بینم

 

خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه

که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی‌بینم

 

نم چشم آبروی من ببرد از بس که می‌گریم

چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی‌بینم

 

کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد

به امید دمی با دوست وان دم هم نمی‌بینم

 

سعدی

جاده سپید - علیرضا آذر

 

این ابرهای سرخ،این کوچه‌های سرد

این جاده‌ی سپید،این بادِ دوره‌گرد

اینها بهانه‌اند تا با تو سر کنم

تا جز تو از جهان صرف‌نظر کنم

 

مجنون اگر شکست،لیلی بهانه بود

دنیا از اولش دیوانه‌خانه بود

با من قدم بزن،تنهاتر از همه

اِی مصرعِ سکوت در شعرِ همهمه

 

با من قدم بزن،چله‌نشینِ عشق

فرمانروای قلب در سرزمینِ عشق

ته لهجه‌ی ملس در کاسه‌ی دهن

اِی لَخته‌ی انار بر زخمِ پیرهن

 

با من قدم بزن در برفِ در مسیر

اِی بغضِ ناگزیر این‌بار گُر بگیر

من راهیِ تواَم،با من قدم بزن

همراهِ من بیا تا شهرِ ما شدن

...

جاده بهانه است،مقصود چشمِ توست

من راهیِ تواَم اِی مقصدِ درست

در برف،چای داغ دنیای ما دوتاست

فنجانِ چایِ بعد،آغازِ ماجراست

این مرد را که باز در تلخیِ غم است

مهمان به قند کن،چایت اگر دَم است


علیرضا آذر

با من بیا شاید دیگر باد چنین بر ما نوزد - چیستا یثربی


با من بیا

شاید دیگر باد

چنین بر ما نوزد

و شاید ستاره ها دیگر

چنین بر ما نتابند

بیا با من

پیش از پاییز

پیش از آن که دریاهای خون

ما را از هم جدا کند

و پیش از آن که تو عشق را در قلب خود ویران کنی

و من عشق را در قلبم...

 

" امیلی برونته"

ترجمه: چیستا یثربی


مثل گیسویی که باد آن را پریشان می‌کند - مژگان عباسلو


مثل گیسویی که باد آن را پریشان می‌کند
هر دلی را روزگاری عشق ویران می‌کند

 

ناگهان می‌آید و در سینه می‌لرزد دلم
هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان می‌کند

 

با من از این هم دلت بی‌اعتناتر خواست، باش!
موج را برخورد صخره کِی پشیمان می‌کند؟

 

مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرت‌کِش است
هرکسی او را به زخمی تازه مهمان می‌کند

 

اشک می‌فهمد غم ِ افتاده‌ای مثل مرا
چشم تو از این خیانت‌ها فراوان می‌کند

***
عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند
دردِ بی‌درمان‌شان را مرگ درمان می‌کند

 

  مژگان عباسلو