ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
پاییز من سلام ، دلم را ندیده ای؟
نزدیک تر بیا!!! تو چرا رنگ پریده ای؟!
انگار مثل من رکب از عشق خورده ای
یا زعفران به صورت نازت کشیده ای؟
اینجا بشین و تکیه بده بر سکوت من
توخسته ای و تازه از این در رسیده ای
بگذار تا حکایت دل را بیان کنم
شاید شبیه قصه ی ما را شنیده ای
روزی مسافری که قطارش ترانه بود
آمد سوار قافیه های سپیده ای
چشمش عجیب وسوسه ی کودکانه داشت
مانند تیله ای که از عابر خریده ای
در دست گرم او تب پروانه مانده بود
در پیله ای که از نخ آتش تنیده ای
یک جرعه شعرخواست که دل را صفا دهد
از استکان لب زده دادم چکیده ای
با خنده گفت: دختر باران! تو محشری
این گونه های سرخ ز باغ که چیده ای؟
تا انتهای کوچه نگاهی غریب داشت
من ماندم و تبسم بر غم تکیده ای
من سالهای سال دلم را ندیده ام
پاییز جان بگو تو دلم را ندیده ای؟!
پروین نوروزی
گنجشک ترین آدم او من شده بودم
او دغدغه اش بود مرا باز بگیرد
حرصش که درآمد بدنم خون به جگر شد
من سیب شدم ، بلکه مرا گاز بگیرد
می آمد و میدید مرا ، مثلِ دو تا دوست
من را به دلش یکسره نزدیک نمیکرد
در جوخه یِ اعدامِ من بی همه چیزش
می آمد و پا میشد و شلیک نمیکرد
دیوونتم با اینکه فهمیدم یه عمره
این رابطه از سمتِ تو عاشق نداره
انقد نگو احساست از دیوونگیته
احساس اسمش روشه چون منطق نداره
من آرزویی غیرِ احساست ندارم
از بس که رویامو بهت نزدیک کردم
یک بار که دنبالِ ردت رفته بودم
من به خودم از پشتِ سر شلیک کردم
حالِ من حال اون آدم زخمیه
که خودش دیده زخمش چقدر کاریه
اما جایی نمیره ، خوش نشسته بمیره
من بمیرم بمونم تهش عاشقم
این تو این حسم این عشقم این منطقم
تا تو باشی همینم ، تا تو باشی همینم
میری ببینی جاتو با کی میشه پُر کرد
با اینکه این دوری تحمل کردنی نیست
تو انقدر بودی کنارِ من بفهمی
جایِ کسی با هیچ کس پُر کردنی نیست
حالِ من حال اون آدم زخمیه
که خودش دیده زخمش چقدر کاریه
اما جایی نمیره ، خوش نشسته بمیره
من بمیرم بمونم تهش عاشقم
این تو این حسم این عشقم این منطقم
تا تو باشی همینم ، تا تو باشی همینم
روزبه بمانی
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشیام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
سهراب سپهری
سوزِ دلی دارم که میگیرد قرارت را
شاید به این پاییز بسپاری بهارت را
بوی تو در پیراهنم جا مانده می ترسم
یک هرزه باد از من بگیرد یادگارت را
آیینه، شد صد تکه اما باز هر تکه
از یک دریچه رنگ زد نقش و نگارت را
مجنون تر از بیدند و می لرزند بی لیلا
بر شانه ها بگذار چشمِ اشکبارت را
تو تشنه ی خونی، گلویم تشنه ی زخم است
پایان دهیم این بار؛ من حرفم، تو کارت را
مهدی فرجی
با این غزل که منتظرِ مرحبای توست
بعد از چهل بهار، هوایم هوای توست
.
«من عاشقم» برای خودش داستان شده
هر سطرِ این کتاب پر از ماجرای توست
تأثیرِ من! اگر غزلم عاشقانه شد
تنها دلیل، خواندنِ آنها برای توست
معشوقۀ تو کیست؟ که من دوست دارمش
آن زن که صورتش حَرَمِ بوسههای توست
من بیحضورِ تن، به همین وحدتِ وجود
آنقدر مؤمنم که خدایم خدای توست
از تو، نه تن، نه روح، نه یک بوسه خواستم
چیزی که سخت عاشقِ آنم صدای توست
مریم جعفری آذرمانی
شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند زمن آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم
قطره ای کو که به دریا ریزم
صخره ای کو که بدان آویزم
مثل اینست که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
اندکی صبر سحر نزدیک است
سهراب سپهری
ای غزل گونه ترین دختر این آبادی !
با چه امید ، دلت را به نگاهش دادی؟
آهوانه پی دام چه کسی می گردی ؟
در کمین نیست در این حاشیه ها صیادی
عطر شیرین نفس های تو پیچیده ولی
دیگر این قصه ندارد نسب فرهادی
کوزه ات را ببر این چشمه ندارد آبی
خشکسالی شده در فکر سراب افتادی؟
آمدی در شب مهتاب ، ولی نشنیدی
نه صدای نی و نه زمزمه فریادی
ای پری واره ! در این آینه ها خیره نشو
قابشان می شکند قاعده ی آزادی
موج گیسوی تو که حرمت دریا دارد
شانه کن تا که پریشان نکند هر بادی
پروین نوروزی
بر کدام جنازه زار میزند..
بر کدام جنازه زار میزند این ساز؟
بر کدام مُردهی پنهان میگرید
این سازِ بیزمان؟
در کدام غار
بر کدام تاریخ میموید این سیم و زِه،
این پنجهی نادان؟
بگذار برخیزد مردمِ بیلبخند
بگذار برخیزد!
زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمهی صافی
زاری بر لقاحِ شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراعِ بلندِ نسیم
زاری بر سپیدارِ سبزبالا بس تلخ است.
بر برکهی لاجوردینِ ماهی و باد چه میکند این مدیحهگوی تباهی؟
مطربِ گورخانه به شهر اندر چه میکند
زیرِ دریچههای بیگناهی؟
بگذار برخیزد مردمِ بیلبخند
بگذار برخیزد!
احمد شاملو
وقتی کسی که عاشقشی ...
رهات می کنه...
بهش لبخند بزن و بذار بره...
به این میگن مین گذاری،...
جدی میگم، ...
دنبالش رفتن هیچ فایده ای نداره!
درسته که بعد از اون...
روزها و شب های زیادی ...
با خاطراتش زندگی می کنی،...
اما خب وقتی که...
بی دلیل رهات می کنه، ...
حتی اگه با کس دیگه ای هم باشه...
یه شب با تمام مهر و علاقه ای که...
به اون طرف داره...
دلش هوس ...
یه عشق واقعی رو می کنه...
اون وقت شاید...
تو داری با دوست هات ...
شام می خوری، ...
یا شاید هم داری فیلم نگاه می کنی..
و اون بی تفاوت ...
به هرچی که گذشته ...
بهت پیام می ده، ...
دلم واست تنگ شده!
غافل از اینکه هیچ چیز نمی تونه...
گذشته رو بر گردونه،...
هیچ کس نمی تونه گذشته رو ...
جبران کنه.
فقط مثل این می مونه که ...
جفت پا بپره روی اون مین!
روزبه معین
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است
حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود
من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد
و به آنان گفتم : سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند
پی گوهر باشید
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید
و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ
به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت
و به آنان گفتم :
هر که در حافظه چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند
هرکه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه
زیر بیدی بودیم
برگی از شاخه بالای سرم چیدم ، گفتم
چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شنیدیم که بهم می گفتند
سحر میداند،سحر!
سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد
خانه هاشان پر داوودی بود
چشمشان را بستیم
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش
جیبشان را پر عادت کردیم
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم
سهراب سپهری
به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد
دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق به امضا شدنش می ارزد
گرچه من تجربهای از نرسیدنهایم
کوشش رود به دریا شدنش می ارزد
کیستم ؟ … باز همان آتش سردی که هنوز
حتم دارد که به احیا شدنش می ارزد
با دو دست تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظهی بر پا شدنش می ارزد
دل من در سبدی ـ عشق ـ به نیل تو سپرد
نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد
سالها گرچه که در پیله بماند غزلم
صبر این کرم به زیبا شدنش می ارزد
علی اصغر داوری
یه روز صبح از خواب بلند میشی و متوجه میشی هیچ حسی به گذشته و آدم های گذشته نداری، دیگه می تونی واسه همشون آرزوی خوشبختی کنی؛
یه جور رهایی و بی احساسی کامل، از اون به بعد با کسی جر و بحث نمی کنی، به همه لبخند می زنی و از همه چیز ساده می گذری.
مردم بهش میگن قوی شدن، اما من میگم سِر شدگی!
قهوه سرد آقای نویسنده
روزبه معین
شب آن شب، عشق پرمی زد میان کوچه بازارم
تو را در کوچه می دیدم که پا در کوچه بگذارم
به یادم هست باران شد تو این را هم نفهمیدی
و من آرام رفتم تا ، برایت چتر بردارم
تو می لرزیدی و دستم ، چه عاجز می شدم وقتی
تورا می خواست بنویسد، بروی صفحه، خودکارم
میان خویش گم بودی، میان عشق و دلتنگی
گمانم صبح فهمیدی که من آن سوی دیوارم
هوا تاریک تر میشد، تو زیر ماه می خواندی
"مراعهدی ست باجانان که تاجان دربدن دارم ..."
چه شد در من؟! نمیدانم فقط دیدم پریشانم
فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستت دارم
از آن پس هرشب این کوچه طنین عشق را دارد
تو آن سو شعر می خوانی، من این سو از تو سرشارم
سحر از راه می آید تو در خورشید می گنجی
و من هرروز مجبورم، زمان را بی تو بشمارم
شبانگاهان که برگردی به سویت بازمی گردم
اگرچه گفته ام هرشب،که این هست آخرین بارم...
نجمه زارع
دلم را ندیده ای رفیق ؟! ...
امروزهم دلتنگ اقاقی و یاس و شب بو گذشت ...روزگار سختی است رفیق ...وقتی پنجره ات آسمان ندارد و دلت روزنه ای به نور ...ترانه هایم گرفتا ر بغض اند ،از من آواز بهاری نخواه که همرنگ برگ های خزان دیده ام .
تو که فهمیده ای من باز هوایی ام ...یک پنجره آواز می خواهم و یک سینه ترانه ...یک باغچه شمعدانی و یک حوض ماهی قرمز ...من دلم را جایی جا گذاشته ام ...در همان حیاط قدیمی ...نمی دانم بین پیچک ها ... لای شب بوها ...روی شاخه ی اقاقی ها ...نمی دانم ... نکند آن گربه ی سیاه بدجنس دل مرا با همان جوجه ی طلایی ام خورد ! یا شاید دلم به همراه آن کلاغ سیاه در آخرین قصه ی کودکی هایم گم شد و هنوز ...نمی دانم ...با خودم می گویم نکند دلم مرده باشد ... وقتی آخرین قلمه شمعدانی مادربزرگ نگرفت و زرد شد ...وقتی که کبوتر میهمان درخت شمشادمان جوجه هایش را رها کرد و رفت ...وقتی درخت گیلاس یرای دیدن شکوفه های سپیدش همیشه چشم براهم گذاشت و خشک شد .. . کاش می دانستی وقتی بی تاب یاس غروب های دلتنگی ام می شوم و نیست ...چه حال غمگینی است ... روزگارم پاییزی است ...آخر من به کاج تنهای باغچه قول داده بودم همیشه به پایش سبز بمانم !
تو که با آسمان بیدار می شوی و با آسمان به خواب می روی ...صدای ترانه های باد میان شاخ و برگ درختان موسیقی شباهنگت می شود و ترنم عاشقانه ی پرندگان نوای صبح گاهت ... حال مرا می دانی ؟! تو را هم به یاد دارم ، از من دل آزرده مباش ...تنها ، دلم را گم کر ده ام ! نیمی از دارایی ام را ...ناگفته هایم...دردها و ترانه ها و قصه هایم را ...دلم را پیدا کنم تو هم پیدا می شوی ...اصلا بگو تو کجایی ...شاید نشانی تو ... نشانه ای از دل مرا هم بدهد ...کاش نشانی ات نزدیک آسمان باشد، برنگ سحر ، حوالی یاس ها وگل های شمعدانی ...کاش در این روزها به یک شاخه اقاقی میهمانم کنی ... حیف که من دلم را جایی جا گذاشته ام و گر نه من هم در آن یک شاخه گل سرخ برایت پنهان کرده بودم ... دلم را ندیده ای رفیق ؟!
صبح بخیر گفتن ،
چه رسمِ شیرینیست ...
وقتی که هر روز بهانهام میشود ،
برای بوسیدنت ...!
علی سید صالحی