شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

آشفتگی من به شما ربط ندارد - علی اکبر یاغی تبار


آشفتگی من به شما ربط ندارد

یعنی به شما یخ زده ها ربط ندارد

 

هرچیز دلم خواست مجازم که بگویم

فریاد حماقت به صدا ربط ندارد

 

درمذهب عاشق خبراز ضابطه ای نیست

لامذهبیش هم به خدا ربط ندارد

 

آواز سکوت است دلم، ترجمه اش کن

ناز نفسی که به هوا ربط ندارد

 

گفتند که گل کردنتان زینت این جا است

گفتیم که این باغ به ما ربط ندارد

 

بدبختی هر جامعه از رأس امور است

تنها به گروه ضعفا ربط ندارد

 

ترمز بزن ای لوده که بیچارگی ما

اصلاْ به توی بی سر و پا ربط ندارد!


علی اکبر یاغی تبار

 

 

خداوندا مرا این بار ارضا می کنی یا نه ؟! - علی‌اکبر یاغی‌تبار


خداوندا مرا این بار ارضا می کنی یا نه ؟!

بگو قلب مرا آغوش دریا می کنی یا نه ؟!

 

هوس کردم که با تریاک و بنگ و باده بنشینم

دوباره سور و ساتم را مهیّا می کنی یا نه ؟!

 

ببین! من یوسفم امّا، کمی تا قسمتی ناپاک

مرا مهمان آغوش زلیخا می کنی یا نه ؟!

 

مرا ای اوّلین و آخرین زنجیر شوریدن

رها از طعنه ها، زخم زبان ها می کنی یا نه ؟!

 

رها کن آسمان ها را، بیا این جا قضاوت کن

ببینم در زمین یک مرد پیدا می کنی یا نه ؟!

 

خدایا حاجتی دارم که باید مطمئن باشم

تو هم مثل همه امروز و فردا می کنی یا نه ؟!

 

مرا از ننگ آدم بودن و بیهوده فرسودن

امید آخرین من! مبرّا می کنی یا نه ؟!

 

برای آخرین پرسش، و حتّی آخرین تهدید

قیامت را بگو  مردانه  برپا می کنی یا نه ؟!

 

علی‌اکبر یاغی‌تبار


امشب هوس کردم برایت چیز بنویسم - علی‌اکبر یاغی‌تبار


امشب هوس کردم برایت چیز بنویسم

با سینه‌ای از خون دل لب‌ریز بنویسم

 

شاید تو از من انتظاری سبزتر داری

امّا فقط خوش دارم از پاییز بنویسم

 

می‌خواهم از بی‌مصرفی، تکرار، خودرویی

از بوته‌های هرزه‌ی جالیز بنویسم

 

تا خون قلبت را کفِ دستم بیاشامم

اصرار دارم با بیانی تیز بنویسم

 

تاریک گفتن پیش‌ازاین‌ها مستحبّی بود

این‌بار واجب شد که یأس‌انگیز بنویسم

 

شاید بدانی لحظه‌های سرخ یعنی چه؟

تصمیم دارم از شقایق نیز بنویسم

 

باید فقط محض رضای خاطر فرهاد

از یک عدد شیرین بی‌پرویز بنویسم

 

فردا چه خواهم کرد؟ باور کن نمی‌دانم

امشب که می‌خواهم برایت چیز بنویسم


علی‌اکبر یاغی‌تبار


کنون که وضعیت روزگار عادی نیست - علی‌اکبر یاغی‌تبار


کنون که وضعیت روزگار عادی نیست

بیا چو بید بلرزیم اگرچه بادی نیست

 

دلاوری کن و خوش باش، پهلوان‌پنبه

که خون رستمِ ما گردنِ شغادی نیست

 

به دست‌خورده‌ی مردم بیا و راضی باش

اگر نصیب تو یک عشق انفرادی نیست

 

بهشت نسیه خریدیم و دل‌خوشیم به آن

مسلّم است که این فکر اقتصادی نیست

 

مزاج دم‌دمی تو بیان‌گر این است

به وعده‌های خدای تو اعتمادی نیست

 

و عشق؟! شاعر بی‌بندوبار ساکت باش

در این مقال مجال دهن‌گشادی نیست

 

علی‌اکبر یاغی‌تبار


جنگل ثمر نداشت ، تبر اختراع شد - علی‌اکبر یاغی‌تبار


جنگل ثمر نداشت ، تبر اختراع شد

شیطان خبر نداشت، بشر اختراع شد !

 

«هابیل» ها مزاحم « قابیل» می شدند

افسانه ی« حقوق بشر» اختراع شد !

 

مردم خیال فخر فروشی نداشتند

شیئی شبیه سکه ی زر اختراع شد

 

فکر جنایت از سر آدم نمی گذشت

تا اینکه تیغ و تیر و سپر اختراع شد

 

با خواهش جماعت علاف اهل دل

چیزی به نام شعر و هنر اختراع شد !

 

اینگونه شد که مخترع ازخیر ما گذشت

اینگونه شدکه حضرت ِ «شر» اختراع شد !

 

دنیابه کام بود و حقیقت؟مورخان !

ما را خبر کنید؛ اگر اختراع شد !!

 

علی‌اکبر یاغی‌تبار