ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
تو عاشقانه ترین فصلی از کتاب منی
غنای ساده و معصوم شعر ناب منی
رفیق غربت خاموش روز خلوت من
حریف خواب و خیال شب شراب منی
تو روح نقره یی چشمه های بیداری
تو نبض آبی دریاچه های خواب منی
سیاه و سرد و پذیرنده ، آسمان توام
بلند و روشن و بخشنده ، آفتاب منی
مرا بسوی تو جز عشق بی حساب مباد
چرا که ماحصل رنج بی حساب منی
همیشه از همه پرسیده ام ، رهایی را
تو از زمانه کنون ، بهترین جواب منی
دگر به دلهره و شک نخواهم اندیشید
تویی که نقطه پایان اضطراب منی
گُریزی از تو ندارم ، هر آنچه هست ، تویی
اگر صواب منی یا که ناصواب منی...
حسین منزوی
من خستهام
خسته از آینه، از آدمی، از آسمان
مگر تحمل یک پرنده کوچک خانهزاد
یک پرنده جامانده از فوج بارانخورده بیبازگشت
تا کجای آسمان تمام رویاهاست؟
من بریدهام
بریده مثل باران تنبل عصر آخرین جمعه خرداد
بریده مثل شیر ماسیده بر پستان آهوی مضطرب
بریده مثل باد، باد خسته به بنبست نشسته دی ماه
بریده مثل تسبیح دوره گردی کور بر سنگفرش بیچراغ
حالا هی بگو برو خانه چراغ بیاور!
«چراغ ما هم در همین خانه شکسته است»
دروغ میگویم؟
هی دوست دانای من!
فقط بگو کی وقت رفتن فرا خواهد رسید؟
سید علی صالحی
میزند باران به انگشتِ بلورین
ضرب
با وارون شده قایق
میکشد دریا غریوِ خشم
میخورد شب
بر تن
از توفان
به تسلیمی که دارد
مُشت
میگزد بندر
با غمی انگشت.
تا دلِ شب از امیدانگیزِ یک اختر تهی گردد
ابر میگرید
باد میگردد…
احمد شاملو
افسوس، چشمهای تو که مثل خون در رگهای من دوید، یک بار دیگر مرا به زندگی بازگرداند. تصور میکردم خواهم توانست به این رشتهٔ پُرتوان عشقی که به طرف من افکنده شده است چنگ بیندازم و یک بار دیگر شانس خودم را برای زندگی و سعادت آزمایش کنم. چه میدانستم که برای من، هیچگاه زندگی، مفهوم درست خود را پیدا نخواهد کرد؟ چه میدانستم که دربهدری و بی سروسامانی سرنوشت ازلی و ابدی من است. چه میدانستم که تلاش من برای نجات از این وضع، تلاش احمقانهای بیش نیست؟
مثل خون در رگهای من
احمد شاملو
شناور سوی ساحلهای ناپیدا
دو موج رهگذر بودیم
دو موج همسفر بودیم
گریز ما
نیاز ما
نشیب ما
فراز ما
شتاب شاد ما، با هم
تلاش پاک ما، توأم
چه جنبشها که ما را بود روی پردهی دریا.
شبی در گردبادی تند، روی قلهی خیزاب
رها شد او ز آغوشم
جدا ماندم ز دامانش
گسست و ریخت مروارید بیپیوندمان بر آب.
از آن پس در پی همزاد ناپیدا
بر این دریای بیخورشید
که روزی شبچراغش بود و میتابید
به هر ره میروم نالان
به هر سو میدوم تنها.
سیاوش کسرایی
گر درختی از خزان بی برگ شد
یا کرخت از سورت سرمای سخت
هست امیدی که ابر فرودین
برگ ها رویاندش از فر بخت
بر درخت زنده بی برگی چه غم
وای بر احوال برگ بی درخت...
محمد رضا شفیعی کدکنی
نزدیک تو ام! اهل همین شهر و دیارم
از هر چه تو را دور کند واهمه دارم
زیبایی محض تو که در چشم نگنجد
تا خلوت آیینه کشانده ست غبارم
غرق توام آنقدر که صد موج کف آلود
در خویش بچرخند و نیابند کنارم
آغوش تو دلشوره ی شیطان و فرشته ست
نگذار ترا دست خدا هم بسپارم
تو نیمه ی دندان زده ی سیب بهشتی
من بغض ترک خورده ی خونین انارم
بگذار در آغوش تو ویران شوم امروز
ابری تر از آنم که کنار تو ببارم
عبدالجبار کاکایی
دوست
بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید
صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلک هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند داد
ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم.
سهراب سپهری
حتی اگر نباشی می آفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را!
قیصر امین پور
قسم به نم نم باران که دوستت دارم
به اشکهای خیابان، که دوستت دارم
قسم به سعدی و حافظ، به منزوی، قیصر
به شاعران پریشان که دوستت دارم
قسم به مجلس مادر، به کاسهء شله زرد
به نذرهای فراوان که دوستت دارم
ورای فقه، ورای کلام، باور کن
ورای فلسفه... عرفان... که دوستت دارم
بجای اینکه بخواهم ... و یا ... ولش کن! نه!
عجیب نیست کماکان که دوستت دارم
قسم نمی خورم اما اگر قسم بخورم
به آیه آیهء قرآن که دوستت دارم ...!
رضا احسان پور
راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است
خدا را چه دیدهای ریرا!
شاید آنقدر بارانِ بنفشه بارید
که قلیلی شاعر از پی گل نی
آمدند، رفتند دنبال چراغ و آینه
شمعدانی، عسل، حلقهی نقره و قرآن کریم.
...
سرانجام باورت میکنند
باید این کوچهنشینانِ ساده بدانند
که جرم باد ... ربودن بافههای رویا نبوده است.
گریه نکن ریرا
راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است.
دوباره اردیبهشت به دیدنت میآیم..
سید علی صالحی
اردیبهشت را می شود یک گوشه تکیه زده به دیوار نشست، پاها را جمع کرد توی بغل و آرام آرام عاشقی کرد...
اردیبهشت را می شود آرام آرام مُرد..!
به من باشد میگویم هیچ عشقی نباید توی اردیبهشت تمام شود ، هیچ دلی نباید توی اردیبهشت بگیرد ، تنگ شود...
اصلا" اردیبهشت را باید دوباره از نو عاشق شد..!
بهار باید اول جادهء دل بستن باشد ، اول عاشقی کردن ها...
اردیبهشت را باید کامل عاشقی کرد...
آن زمان که دلت و احساست بنفش ملایم است و دنیا عینهو رنگین کمان چند رنگ عشوه میاید و چشمک میزند، اردیبهشت را باید روی دور آهسته زندگی گذاشت و زندگی کرد...
اردیبهشت را باید از پشت تمام شال های نخی رنگی به تماشا نشست...
ملایم آرام یواش...
دقیقا "یواش"...
مریم سمیع زادگان
راستی هیچ میدانی من در غیبت پر سوال تو...
چقدر ترانه سرودم...
چقدر ستاره نشاندم...
چقدر نامه نوشتم ...
که حتی یکی خط ساده هم به مقصد نرسید ؟!
رسید، اما وقتی...
که دیگر هیچ کسی در خاموشی خانه...
خواب بازآمدن مسافر خویش را نمیدید ...
حالا دیگر دیر است ...
من نام کوچههای بسیاری را از یاد بردهام ....
نشانی خانههای بسیاری را از یاد بردهام ...
و اسامی آسان نزدیکترین کسان دریا را...
راستی آیا به همین دلیل ساده نیست ...
که دیگر هیچ نامهای به مقصد نمیرسد...
درست است که کلمه به سکوت و
کارد به استخوانم رسیده است ،
اما هرگز ...
هیچ دقیقهی دوری....
به دریا دشنام ندادهام....
من...
فقط میبخشم...
اما فراموش نمیکنم...
کم نیستند شادیها ...
حتی اگر بزرگ نباشند ...
آنقدر دست نیافتنی نیستند...
که تو عمریست ...
کز کردهای گوشه جهان...
و بر آسمان چوبخط میکشی به انتظار ....
حبس ابد هم حتی، پایان دارد...
پایانی بزرگ و طولانی ...
بعد از تو...
شبهای طولانی بسیاری...
روزهای طولانی بسیاری...
شب و روزهای طولانی بسیاری...
بی اسم تو مُردم ....
من بیدرخت، بیدریا، بیخواب، بیخانه
من بیکفن، بیکلمه، بیکبریای تو مُردم .
آیا اشتباه از ما بود...
که نفهمیدیم بعد از تو...
دعای دریا را با کدام زبان بریده
باید خواند ؟
بعد از تو دیگر هیچ شمایی شبیه شما نیامد ...
اگر مُردهای، بیا و مرا ببر ،
و اگر زندهای هنوز،
لااقل خطی، خبری، خوابی، خیالی ... بیانصاف !
سید علی صالحی
این روزها دیگر
تعداد موهای سفیدم را نمی دانم
گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک
یک روز کامل جشن می گیرم
گاهی
صد بار در یک روز می میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است
گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می کند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می کند
اما
غیر از همین حس ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
#رفتار_من_عادی_است
قیصر امین پور