ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
چند سالیست که تکلیف دلم روشن نیست
جا به اندازهی تنهایی من در من نیست
چشم میدوزم در چشم رفیقانی که
عشق در باورشان قدّ سر سوزن نیست
دست برداشتم از عشق، که هر دستِ سلام
لمسِ آرامشِ سردیست که در آهن نیست
حس بیقاعدهی عقل و جنون با من بود
درک این حالِ بههمریخته تقریباً نیست
سالها بود از این فاصله میترسیدم
که به کوتاهی دلکندن و دلبستن نیست
رفتم از دست و به آغوش خودم برگشتم
جا به اندازهی تنهایی من در من نیست...
عبدالجبار کاکایی
به فریاد آوری ای درد، پیران را، جوانان را
ولی خاموش سوزد شعله ات ما بی زبانان را
به امیدی که گاهی تیر آهی را نشانی هست
به صف کردیم در پیکار با غم، قدکمانان را
نباید یاخت دستی از طلب سوی کسی اینجا
که در پا بشکنند این خلق، دست ناتوانان را
عجب دوری! گدا را نیست امیدی به شاهانش
که می دزدند شاهان از سر خوان گدا نان را
نمی گویم که در پس کوچه ی شب، پاسبانی نیست
ولی صد دیدهبان باید که پاید پاسبانان را
غریبم آنچنان در جمع کفار و مسلمانان
که هر سو می دوم رم می دهم اینان و آنان را
شبیه چاه بی آبم که در راه بیابانی
اگر چه می کشانم، می پرانم کاروانان را
چرا از وحشت تنهایی ام جان بر نمی آید؟
الهی چیست چاره در بلایا سخت جانان را؟
مرتضی لطفی
روزی هزار بـار اگر خواهشم کنند
یا دستهای خسته من را قلم کنند
یا قـاضیان شهر شما بی محاکمه
داری برای کشتن این تن علم کنند
هر هفته صبح شنبه اگر روزنامه ها
من را به قتل عمد خودم متهم کنند
من را به دست سیل حوادث اگر دهند
یا سهم شاعرانگی ام را که کم کنند
یا کودکان کوچه که سرگرم بازی اند
وقت عبور من، همه از ترس رم کنند
دست از تو و حلاوت عشقت نمی کشم
روزی هزار بـار اگـر خـواهشـم کنند
مرتضی لطفی
آخر زمینم زد غمی سنگین به تنهایی
اما نمی مانم من این پایین به تنهایی!
کوه غرورم؛ باید از این خاک بر خیزم
دارم خودم را می دهم تسکین به تنهایی
پیغمبر دردم که در صعب العبور جهل
بر دوش دارم بار صدها دین به تنهایی
جمعیتی در من به اندوهی چنین سرگرم
این با مصیبت؛ آن به غربت؛ این به تنهایی
در خاک کردم آرزوها را؛ عزادارم!
برگشته ام از آخرین تدفین به تنهایی
رنجی که بردم از خطوط چهره ام پیداست
تفسیر عمری می کند هر چین به تنهایی
دارم دعا می خوانم اما سخت می ترسم،
سودم نبخشد گفتن آمین به تنهایی
نفرین به شب وقتی که صبحش کور مادرزاست
نفرین به روز بی کسی؛ نفرین به تنهایی!
مرتضی لطفی
من پیر شدم ،دیر رسیدی،خبری نیست
مانند من آسیمه سر و دربدری نیست
بسیار برای تو نوشتم غم خود را
بسیار مرا نامه ،ولی نامه بری نیست
یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست
حالا که مقدر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا برده و از من اثری نیست
بگذار که درها همگی بسته بمانند
وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست
بگذار تبر بر کمرِ شاخه بکوبد
وقتی که بهار آمد و او را ثمری نیست
تلخ است مرا بودن و تلخ است مرا عمر
در شهر به جز مرگ متاع دگری نیست
شعر : ناصرحامدی
روحِ آدم را میجوند...
تا حرفِ خودشان را
به کرسی بنشانند!
نه به عشق فکر میکنند
نه به گذشته ها...
و یادشان نمیآید
که روزی...روزگاری..
گفتهاند:
دوستت دارم..!
عباس معروفی
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمیکند
که فانوسی داشته باشم یا نه!
کسی که میگریزد
از گم شدن
نمیترسد
رسول یونان
سیم خوش خبر! از نور چشم من چه خبر؟
همیشه در سفر! از بوی پیرهن چه خبر؟
تو پیکی و همه پیغام عاشقان داری
از آن پری، گل قاصد! برای من چه خبر؟
به رغم خسرو از آن شهسوار شیرین کار
برای تیشه زن خسته - کوهکن- چه خبر؟
پرندگان پر و بالتان نبسته هنوز!
از آن سوی قفس، از باغ، از چمن چه خبر؟
به گوشهی افق آویخت چشم منتظرم
که از سهیل چه پیغام و از یمن چه خبر؟
نشسته در رهت، ای صبح چشم شب زدهام
طلایهدار! ز خورشید شبشکن، چه خبر؟
بشارتی به من از از کاروان بیار ای عشق
همیشه رفتن و رفتن ز آمدن چه خبر؟
به بوی عطر سر زلف او دلم خون شد
صبا کجاست؟ از آن نافهی ختن چه خبر؟
جدا از آن بر و آن دوش، سردی ای آغوش
از آن بلور گدازان به نام تن، چه خبر؟
برای من پس از او هیچ زن کمال نداشت
نسیم وسوسه! از آن تمام زن چه خبر؟
حسین منزوی
یک روز
من سکوت خواهم کرد،
و تو آن روز برای اولین بار
مفهوم "دیر شدن" را
خواهی فهمید...
حسین پناهی