شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

چه شب بدی ست امشب، که ستاره سو ندارد - حسین منزوی


چه شب بدی ست امشب، که ستاره سو ندارد

گل کاغذی‌است شب بو، که بهار و بو ندارد


چه شده‌ ست ماه ما را، که خلاف آن شب، امشب

ز جمال و جلوه افتاده و رنگ بو ندارد؟


دل من اگر تو جامش، ندهی ز مهر، چاره

به جز آن که سنگ کوبد، به سر سبو ندارد


به کسی که با تو هر شب، همه شوق گفت و گو بود

چه رسیده ست کامشب، سر گفت و گو ندارد


چه نوازد و چه سازد، به جز از نوای گریه

نی خسته‌ای که جز بغض تو در گلو ندارد


ره زندگی نشان ده، به کسی که مرده در من

که حیات بی‌تو راهی، به حریم او ندارد


ز تمام بودنی‌ها، تو همین از آن من باش

که به غیر با تو بودن، دلم آرزو ندارد


حسین منزوی


شوق سفر - حامد ابراهیم پور


تو میتوانی شوق سفر نداشته باشی

دوباره حوصله ی دردسر نداشته باشی

 

تو میتوانی میل سفر اگر که بیاید

به آسمان بزنی، همسفر نداشته باشی

 

و یا عجیب تر از این، تو میتوانی حتی

به آسمان بپری، بال و پر نداشته باشی

 

تو میتوانی یک کوچه ی غریب بمانی

که در تمامی شب رهگذر نداشته باشی

 

تو میتوانی هرسو که خواستی بگریزی

و یک قدم طرف خانه بر نداشته باشی

 

نمیتوانی هرجا که خواستی بگریزی

دعای خیر مرا پشت سر نداشته باشی

 

نمیتوانی اما به خود دروغ بگویی

نمیتوانی از من خبر نداشته باشی...

 

 حامد ابراهیم پور


خدمت شروع شد، تاریک و تـو بـه تـو - حامد عسکری


خدمت شروع شد، تاریک و تـو بـه تـو

بی عکس نامزدش، بی عکس «آرزو»

 

شب های پادگان، سنگین و سرد بود

آخـر خدا چرا؟... آخـر خدا چگو....

 

نه... نه نمی شود، فریاد زد: برقص...

در خنده ی فـروغ، در اشک شاملو...

 

توی کلاهِ خود، لاتین نوشته بود

"Your hair is black, Your eyes are blue"

 

« - : خاتون تو رو خدا،سر به سرم نذار

این جا هـــوا پسه، اینجـــا نگـو نگـو»

 

یک نامــــه آمد و شد یک تــــراژدی

این تیتر نامه بود: «شد آرزو عرو...

 

س» و ستاره ها چشمک نمی زدند

انگار آسمــــان حالش گرفته بود

 

تصمیم را گرفت، بعد از نماز صبح

با اشک در نگـــاه، با بغض در گلو

 

بالای بــــــرج رفت و ماشه را چکاند

با خون خود نوشت: «نامرد آرزو...»


حامد عسکری



ملال پنجره را، آسمان به باران شست - حسین منزوی


ملال پنجره را، آسمان به باران شست

چهار چشم غبارینش، از غباران شست


از این دو پنجره اما، از این دو دیده ی من،

مگر ملال تو را می شود، به باران شست؟


امان نداد زمان تا منت نشان بدهم

که دست می شود از جان، به جای یاران شست


گذشتی از من و هرگز گمان نمی بردم

که دست می شود اینسان، ز دوستاران شست


تو آن مقدس بی مرگی، آن همیشه، که تن،

درون چشمه ی جادوی ماندگاران شست


تو آن کلام که از دفتر همیشه ی من

تو را نخواهد، باران روزگاران شست....



حسین منزوی


دست مرا باید برید - سیمین بهبهانی


دوستان ! دست مرا باید برید !

دشنه یی! تا درد خود درمان کنم:

 

نقش چشمی درکف دست من است؛

همتی! کین نقش را پنهان کنم

 

هر شبانگه کافتاب دلفروز

روشنی را از جهان وا می گرفت،

 

چشم او می آمد و، پر خون ز خشم

در کنار بسترم جا می گرفت

 

شعله می انگیخت در جانم به قهر

کاین تویی ای بی وفا ای خویشکام ؟

 

داده نقد دل به مهر دیگران

غافل از من، بی خبر از انتقام ؟!

 

هر چه بر هم می فشردم دیده را

تا نبینم آن عتاب و خشم را،

 

زنده تر می دیدم - ای فسوس! - باز

پرتو رنج آور آن چشم را...

 

یک شب از جا جستم و، دیوانه وار

خشمگین او را نهان کردم به دست:

 

چون بلورین ساغری خُرد و ظریف

از فشار پنجه های من شکست !

 

شاد شد دل تا شکست آن چشم شوم

کاندر او آن شعله های خشم بود؛

 

لیک، چون از هم گشودم دست را،

در کفم زخمی چو نقش چشم بود !

 

هر چه مرهم می نهم این زخم را،

می فزاید درد و بهبودیش نیست

 

هر چه می شویم به آب این نقش را،

همچنان برجاست... نابودیش نیست !

 

دوستان! دست مرا باید برید !

دشنه یی! تا درد خود درمان کنم :

 

پیش چشمم نقش درد است آشکار؛

همتی ! کاین نقش را پنهان کنم...

 

 

 

سیمین بهبهانی



واپسین نفس - مارگوت بیکل


پش از آنکه واپسین نفس را برآرم

پیش از آنکه پرده فرو افتد

پیش از پژمردن آخرین گل

بر آنم که زندگی کنم

بر آنم که عشق بورزم

برآنم که باشم

در این جهان ظلمانی

در این روزگار سرشار از فجایع

در این دنیای پر از کینه

نزد کسانی که نیازمند منند

کسانی که نیازمند ایشانم

تا دریابم ، شگفتی کنم ، باز شناسم

که می توانم باشم ، که می خواهم باشم

تا روزها بی ثمر نماند

ساعت ها جان یابد

لحظه ها گران بار شود

هنگامی که می خندم

هنگامی که می گریم

هنگامی که لب فرو می بندم.

 

مارگوت بیکل



کاش می شد که عمر این شب ها ، مثل موهای مشکی ات کوتاه - رویا باقری


کاش می شد که عمر این شب ها ، مثل موهای مشکی ات کوتاه

به خودم وعده می دهم که برو! ته این جاده می رسد تا ماه!


بیست سال است یک نفر دارد، در دلم انتظار میکارد

بیست سال است دوستت دارم، از همان عصر دوم دی ماه


که خدا آفرید دستم را بسپارد به دست های خودت

بسپارد به دست های کسی ? که ندارد از عاشقی اکراه


شاید از ازدحام دلتنگی ست ،هر کجا می روم همانجایی

لب ساحل...کرانه های خلیج...کوچه پس کوچه های کرمانشاه


چندروزی ست با خیالاتم ، خواب تاریخ را به هم زده ام

آه چیزی نمانده کشته شوم مخفیانه به دست نادرشاه


تب؟ ندارم نه! حال من خوب است . باخودم حرف می زنم؟ شاید!

بهتر از این نمی شود حال شاعری که بریده نیمه ی راه


شعر با من بگو مگو دارد ، زندگی بچگانه لج کرده!

نیستی و بهانه گیر شدم ... نیستی و بدون یک همراه


دوست دارم که با خودم باشم ، دوست دارم به خانه برگردم

چندروزی بدون مردم شهر ، فارغ ازهای و هوی دانشگاه


باخودم حرف می زنم، شاید راه کوتاه تر شود قدری

که به آخر نمی رسد این راه... نه! به آخر نمی رسد این راه!



رویا باقری


شعر چیزی نیست - علیرضا روشن


شعر چیزی نیست

لحنِ گفتن «دوستت‌ می‌دارم» است

من

لال و کور و فلج و بی‌دست و پا شوم اگر

شعر نتوانم گفت شاید

اما

دوستت خواهم داشت حتمن!

 

علیرضا روشن



یک برکه ی پر قو و یا بوم دورنگ است؟ - رویا باقری


یک برکه ی پر قو و یا بوم دورنگ است؟

 بین دوقبیله، سرِ چشمان تو جنگ است!


چشمان تو مستعمره ی من شده امروز

تیمور اگر در طلب فتح تو لنگ است!


مثل غزل پخته ی سعدی ست نگاهت

 هربار مرورش بکنم باز قشنگ است


وقتی تو نباشی ، چه امیدی به بقایم؟!

این خانه ی بی نام و نشان، سهم کلنگ است


باید که به صحرا بزنم گاه گداری

 این شهر برای منِ بی حوصله تنگ است


قد می کشم و ماه می آید به کنارم

 این دلخوشیِ هرشب یک بچه پلنگ است...

 

 

 

 رویا باقری 


نشانه پرسش - قیصر امین پور


چرا همیشه همین است آسمان و زمین؟     

زمان هماره همان و زمین همیشه همین

 

اگر چه پرسش بی پاسخی است می پرسم     

چرا همیشه چنان و چرا همیشه چنین؟

 

چرا زمین و زمان بی امان و بی مهرند؟     

زمان زمانه قهر و زمین زمینه کین؟

 

حدیث آدمی و چرخ آسیاب زمان      

حدیث جام بلور است و صخره سنگین

 

هزار شاید و آیا به جای یک باید      

گمان کنم، به گمانم نشسته جای یقین

 

اگر که چون و چرا با خدا خطاست، چرا؟      

چرا سؤال و جواب است روز بازپسین؟

 

چرا در آخر هر جمله ای که می گویم      

تو ای نشانه پرسش نشسته ای به کمین؟

 

قیصر امین پور


اگر مرا دوست نداشته باشی - رسول یونان


اگر مرا دوست نداشته باشی

دراز می‌کشم و می‌میرم

مرگ،

نه سفری بی‌بازگشت است

و نه ناگهان محو شدن

مرگ، دوست‌ نداشتن توست

درست آن موقع که باید دوست بداری..


رسول یونان


مرا ببخش عزیزم - حامد ابراهیم پور


مرا ببخش عزیزم اگر که بد بودم

در آسمان کس دیگری رصد بودم

 

تو سیندرلا خوشبخت می شود بودی

کلاغ قصه به مقصد نمی رسد بودم

 

تو ماه بودی و من رودخانه ای تاریک

که در خیالِ خودم غرق جزر و مد بودم ...

 

مرا ببخش عزیزم، مرا ببخش ولی ـ

اگرچه ظاهر یک داستان فراهم بود

کتاب کوچک ما فصل آخرش کم بود

تو شاد زاده شدی ، تا سپید بخت شوی

سیاه زاده شدم ، نام کوچکم غم بود

بهار یخ زده ­مان رنگ صد زمستان داشت

بهشت گم شده یک کوچه از جهنم بود

به روی شاخه نشستیم و آذرخش زمان

برای سوختن لانه مان مصمم بود

همیشه کینه ی پروردگار با ابلیس

وبال گردن فرزند های آدم بود

مرا ببخش ، در آغوش کوچکت مُردن

شبیه مرگ بزرگی که دوست دارم بود

مرا ببخش عزیزم ، مرا ببخش ولی ـ

 

گناه کوچکِ آموزگار عالم بود

اگر بزرگ نبودم ، اگر که بد بودم

 

که زندگی کردن را درست یاد نداد

به من که مردن را بیشتر بلد بودم !



حامد ابراهیم پور


چون شیر عاشقی که به آهوی پرغرور - حامد عسکری


چون شیر عاشقی که به آهوی پرغرور

من عاشقم به دیدنت از تپه های دور

 

من تشنه ام به رد شدنت از قلمرو ام

آهو ! بیا و رد شو از این دشت سوت و کور

 

رد شو که شهر گل بدهد زیر ردِّ پات

اردیبهشت هدیه بده ضمنِ هر عبور

 

آواره ی نجابت چشمان شرجی ات

توریست های نقشه به دست بلوند و بور

 

هرگاه حین گپ زدنت خنده می کنی

انگار "ذوالفنون" زده از "اصفهان" به "شور"

 

دردی دوا نمی کند از من ترانه هام

من آرزوی وصل تو را می برم به گور

 

مرجان ! ببخش "داش آکلت" رفت و دم نزد

از آنچه رفت بر سر این دل ، دل صبور

 

تعریف کردم از تو ، تو را چشم می زنند

هان ای غزل ! بسوز که چشم حسود کور

 


حامد عسکری


به خودت نگیر شیشه‌ی پنجره - علیرضا روشن


به خودت نگیر شیشه‌ی پنجره

تمیزت می‌کنند

که کوه را بی‌غبار ببینند

و آسمان را بی‌لکه

به خودت نگیر شیشه

تمیزت می‌کنند که دیده نشوی!

 

 

علیرضا روشن

گیرا تر از چشم تو هم درگیر خواهد شد - حسین زحمتکش


گیرا تر از چشم تو هم درگیر خواهد شد

زیبا ترین معشوقه روزی پیر خواهد شد

 

امروز تعبیرم کن اما خاطرت باشد

خوابی که یوسف دیده هم تعبیر خواهد شد

 

مردی که عمری تشنه ی جام محبت بود

یک روز از این نا مهربانی سیر خواهد شد

 

غره مشو این امپراطوری قدرت مند

با حمله ی مشتی مغول تسخیر خواهد شد

 

دستی بجنبان تا که امروز تو زیبا ییست

دستی بجنبان چون که فردا دیر خواهد شد

 

حسین زحمتکش