شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

دست مرا باید برید - سیمین بهبهانی


دوستان ! دست مرا باید برید !

دشنه یی! تا درد خود درمان کنم:

 

نقش چشمی درکف دست من است؛

همتی! کین نقش را پنهان کنم

 

هر شبانگه کافتاب دلفروز

روشنی را از جهان وا می گرفت،

 

چشم او می آمد و، پر خون ز خشم

در کنار بسترم جا می گرفت

 

شعله می انگیخت در جانم به قهر

کاین تویی ای بی وفا ای خویشکام ؟

 

داده نقد دل به مهر دیگران

غافل از من، بی خبر از انتقام ؟!

 

هر چه بر هم می فشردم دیده را

تا نبینم آن عتاب و خشم را،

 

زنده تر می دیدم - ای فسوس! - باز

پرتو رنج آور آن چشم را...

 

یک شب از جا جستم و، دیوانه وار

خشمگین او را نهان کردم به دست:

 

چون بلورین ساغری خُرد و ظریف

از فشار پنجه های من شکست !

 

شاد شد دل تا شکست آن چشم شوم

کاندر او آن شعله های خشم بود؛

 

لیک، چون از هم گشودم دست را،

در کفم زخمی چو نقش چشم بود !

 

هر چه مرهم می نهم این زخم را،

می فزاید درد و بهبودیش نیست

 

هر چه می شویم به آب این نقش را،

همچنان برجاست... نابودیش نیست !

 

دوستان! دست مرا باید برید !

دشنه یی! تا درد خود درمان کنم :

 

پیش چشمم نقش درد است آشکار؛

همتی ! کاین نقش را پنهان کنم...

 

 

 

سیمین بهبهانی