ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
دوستان ! دست مرا باید برید !
دشنه یی! تا درد خود درمان کنم:
نقش چشمی درکف دست من است؛
همتی! کین نقش را پنهان کنم
هر شبانگه کافتاب دلفروز
روشنی را از جهان وا می گرفت،
چشم او می آمد و، پر خون ز خشم
در کنار بسترم جا می گرفت
شعله می انگیخت در جانم به قهر
کاین تویی ای بی وفا ای خویشکام ؟
داده نقد دل به مهر دیگران
غافل از من، بی خبر از انتقام ؟!
هر چه بر هم می فشردم دیده را
تا نبینم آن عتاب و خشم را،
زنده تر می دیدم - ای فسوس! - باز
پرتو رنج آور آن چشم را...
یک شب از جا جستم و، دیوانه وار
خشمگین او را نهان کردم به دست:
چون بلورین ساغری خُرد و ظریف
از فشار پنجه های من شکست !
شاد شد دل تا شکست آن چشم شوم
کاندر او آن شعله های خشم بود؛
لیک، چون از هم گشودم دست را،
در کفم زخمی چو نقش چشم بود !
هر چه مرهم می نهم این زخم را،
می فزاید درد و بهبودیش نیست
هر چه می شویم به آب این نقش را،
همچنان برجاست... نابودیش نیست !
دوستان! دست مرا باید برید !
دشنه یی! تا درد خود درمان کنم :
پیش چشمم نقش درد است آشکار؛
همتی ! کاین نقش را پنهان کنم...
سیمین بهبهانی