شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

هیچ کس چون تو حریف لب خاموشم نیست - اصغر معاذی


هیچ کس چون تو حریف لب خاموشم نیست

جز صدای سخن عشق تو در گوشم نیست

 

آه از این غربت نزدیک و از آن حسرت دور

عشق در سینه ی من هست و در آغوشم نیست

 

آن چنان مست خیال تو می افتم هر شب

که حواسم به تن خسته ی بی هوشم نیست

 

تشنه ام تشنه و بالای سرم کاسه ی آب

ماه روی تو در این آب که می نوشم نیست

 

هستی و نیستی آن قدر که جز عطری دور

هیچ در حافظه ی خالی تن پوشم نیست

 

تا می آیم سر دل وا کنم از تو...انگار

جز سرانگشت تو روی لب خاموشم نیست...!

 

 

اصغر معاذی


حس می کنم کنار تو، از خود فرا ترم - اصغر معاذی


حس می کنم کنار تو، از خود فرا ترم

درگیر چشم های تو باشم، رها ترم

 

دلتنگی ام، کم از غم تنهایی تو نیست

من هرچه بی قرارتر...بی صدا ترم

 

گاهی مقابل تو که می ایستم،نرنج

پیش تو از هر آیینه بی ادعاترم

 

قلبی که کنج سینه می زند...تویی

من با غم تو از خود آشنا ترم

 

هر لحظه اتفاق می افتم بدون تو

از مرگ ها و زلزله ها، بی هوا ترم

 

حالم بد است...با تو فقط خوب می شوم

خیلی از آن چه فکر میکنی، مبتلا ترم

  

اصغر معاذی


دانلود دکلمه علی ایلکا



امروز پشت پنجره گلدان گذاشتم - اصغر معاذی


امروز پشت پنجره گلدان گذاشتم

از غصه سر به نرده ی ایوان گذاشتم


دست و دلم به شعر نمی رفت مدتی

عکس تو را کنار قلمدان گذاشتم


شعر آمد و تو آمدی و خط به خط به خط...

اسم تو را نوشتم و باران گذاشتم...


با #طعم_قهوه ای که #نخوردم کنار تو

بر ذهن میز خسته #دو_فنجان گذاشتم


عطر تو را برای غم روزهای عید

#شال تو را برای #زمستان گذاشتم


از گریه خیس و خالی ام امشب که نیستی

چتر تو را کنار خیابان گذاشتم


عشقت مرا به حاشیه رانده ست از خودم

اینگونه شد که سر به بیابان گذاشتم...!



اصغر معاذی



ای دل، برای آنکه نگیری چه میکنی - اصغر معاذی

ای دل، برای آنکه نگیری چه میکنی

با روزگار دوری و دیری چه میکنی؟


بی اختیار بغض که می گیردت بگو

در خود شکست را نپذیری چه میکنی؟


بااین اتاق تنگ و شب سرد و گور تنگ

تو جای من،...جز اینکه بمیری چه میکنی؟


ای عشق،ای قدیم ترین زخم روز گار

در گوشه ی دلم سر پیری چه میکنی؟


دست تو را دوباره بگیرم چه می شود

دست مرا دوباره بگیری چه میکنی ...؟


اصغر معاذی


بهار آمده اما هوا هوای تو نیست - اصغر معاذی


بهار آمده اما هوا هوای تو نیست

مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست

به شوق شال و کلاه تو برف می آمد...
و سال هاست از این کوچه رد پای تو نیست

نسیم با هوس رخت های روی طناب
به رقص آمده و دامن رهای تو نیست

کنار این همه مهمان چقدر تنهایم!؟
میان این همه ناخوانده،کفش های تو نیست

به دل نگیر اگر این روزها کمی دو دلم
دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست

 

به شیشه می خورد انگشت های باران...آه...
شبیه در زدن تو...ولی صدای تو نیست

تو نیستی دل این چتر، وا نخواهد شد
غمی ست باران...وقتی هوا هوای تو نیست...!



اصغر معاذی


پر از غم و غزلم...گوشه گوشه "منزوی" ام - اصغر معاذی


پر از غم و غزلم...گوشه گوشه "منزوی" ام

 دچار ابری تا اطلاع ثانوی ام


 خدا به کالبد من دمیده آهش را

 سروده با نی و نی نامه...کرده مثنوی ام


 هزار شعرِ غلط خورده در سرم مانده

 ردیف و قافیه جان می کَنند با "رَوی" ام


 شبیه مردی با چارچرخه ای بیکار

 پر از کلافگی چهار راه مولوی ام


 درون جمجمه ام قهوه خانه ای ست شلوغ

 میان هاله ای از بغض های حلقوی ام


 برای مرگ سرم درد می کند انگار

 پر از تهوّع مشتی مسکِّن قوی ام


 "برایتان چه بگویم زیاده بانوی من"

 برایتان چه بگو...!؟ بهتر است نشنوی ام...!

 

 

اصغر معاذی


از خواب چشم های تو تا صبح می پرم - اصغر معاذی


از خواب چشم های تو تا صبح می پرم

این روزها هــوای تو افتاده در سرم

 

هر سایه ای که بگـذرد از خلوتم تویی

افتاده ای به جان غزل های آخرم

 

گاهی صدای روشنت از دور می وزد

گاهی شبیه ماه نشستی برابرم

 

یا روبه روی پنجره ام ایستاده ای

پاشیده عطر پیرهنت روی بستـــرم

 

گاهی میان چادر گلدار کودکی ات

باران گرفته ای سر گلدان پرپرم

 

مثل پری در آینه ها حـرف می زنی

جز آه…هرچه گفته ای از یاد می برم

 

نزدیک صبح، کنج اتاقم نشسته ای

لبخند می زنی و من از خواب میپرم…

 

اصغر معاذی


کجاها را به دنبالت بگردم شهر خالی را…!؟ - اصغر معاذی


کجاها را به دنبالت بگردم شهر خالی را…!؟

دلم انگــار باور کــرده آن عشق خیالـی را


نسیمی نیست… ابری نیست… یعنی:نیستی در شهر

تـــــو در شـهری اگــر باران بگیرد این حوالـی را


مرا در حسرت نارنجــــزارانت رهـــا کـــــردی

چراغان کن شبِ این عصــرهای پرتقالی را


دلِ تنگِ مـــرا با دکـمه ی پیــراهنت واکن

رها کن از غم سنـجاق، موهــای شلالی را


اناری از لبِ دیوار باغت ســرخ می خنــدد

بگیر از من بگیر این دستـهای لاابـــالی را


شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه ام بگذار

بکش بر سینه این دیوانـه ی حـالی به حـالی را


نسیمی هست… ابری هست… اما نیستی در شهر

دلــم بیهوده مــی گردد خیابان های خالـی را…!

 


اصغر معاذی



هر چند از تو خاطرم آزرده باشد - اصغر معاذی


هر چند از تو خاطرم آزرده باشد

بگذار لبخندت دلم را بُرده باشد

 

مثل لب دریا عطش می آورد باز

عشقی که آب از بوسه هایت خورده باشد

 

وقتی سرت بر شانه ام باشد غمی نیست

بگذار عشقت خنجری بر گُرده باشد

 

فرقی ندارد آشیانی هست یا نه

در چشم گنجشکی که جفتش مُــرده باشد

 

آیینه در آیینه در آیینه ها... تو....

نشکن! فقط بگذار ماتم برده باشد

 

گاهی صدایم کن که این دیوانه ناگاه

در خواب آغوش تو جان نسپرده باشد...!

 

اصغر معاذی


چشم می گذارم - اصغر معاذی


چشم می گذارم

می شمارم آخرین نفسهایم را

قایم می شوی...

خوب می دانم کجای سینه ی منی

اما هربار دلم خواسته از من ببری...

چشم می گذاری

خودم را گم می کنم جای همیشگی ـ داخل کمد لباسهایت ـ

در آغوش پیراهنی با دکمه های باز

جایی که هیچ وقت نخواهی پیدایم کنی تا خوابم ببرد...

گاهی می ترسم از تاریکی!

چشم از من برندار...!

 

اصغر معاذی


ما نوحه می کنیم و عزادار نیستیم - اصغر معاذی


ما نوحه می کنیم و عزادار نیستیم

یعنی که عاشقیم و گرفتار نیستیم

 

تا صبح دسته دسته تو را سینه می زنیم

اما شب نماز تو بیدار نیستیم

 

عمری اگرچه تشنه ی خونخواهی توییم

در انتخاب راه تو مختار نیستیم

 

این دستها به دامن لطفت نمی رسند

وقتی لب فرات، علمدار نیستیم

 

از دست مرگ، سر به سلامت نمی بریم

تا شورِ عشق هست و سرِ دار نیستیم

 

از زندگی بُریدی و دنیا تمام شد

یک لحظه بی تو باشیم انگار نیستیم

 

ما را به دام عشق حقیقی دچار کن

ما را که عاشقیم و گرفتار نیستیم

 

 

اصغر معاذی


به جای گندم از امروز، سیب می کِشمت - اصغر معاذی


به جای گندم از امروز، سیب می کِشمت

هــــــــــزار مرتبه آدم- فریب مــی کشمت


نه آنقدر کـــــه به دوزخ کشـــــانی ام این بار

به رغـــم وسوسه هایت نجیب می کشمت


پـــر از سکوت نیایش، پــر از شکــــوه دعا

وضو گرفته به امــــــن یجیب می کشمت


برای این که بدانی چه می کشم گــاهی

میان این همــه آدم، غـــــــریب می کشمت


و مثل پنجـــــــره هایـــی کـه رو به دیوارند

از آسمان و زمین، بی نصیب می کشمت


بایست! دار مسیحــــــم بـــه پـــا شود حـــــالا

شبی که بال گشـــــودی صلیب می کشمت


تــو شاعــــــرانه ترین هفت سین عمر منـــی

میان سفره فقط هفت سیب می کشمت!

 

اصغر معاذی


قصه از طعم دهان تو شنیدن دارد - اصغر معاذی


قصه از طعم دهان تو شنیدن دارد

خواب ، در بستر چشمان تو دیدن دارد


وقتی از شوق به موهای تو افتاده نسیم

دست در دست تو هر کوچه دویدن دارد


تاک ، از بوی تنت ، مست به خود می پیچد

سیب در دامنت احساس رسیدن دارد


بیخ گوش تو دلاویزترین باغ خداست

طعم گیلاس از این فاصله چیدن دارد


کودکی چشم به در دوخته ام ... تنگ غروب

دل من شوق در آغوش پریدن دارد


"بوسه" سربسته ترین حرف خدا با لب توست

از لب سرخ تو این قصه شنیدن دارد...

 


اصغر معاذی



آمدی ... پنجره ای رو به جهانم دادی - اصغر معاذی


آمدی ... پنجره ای رو به جهانم دادی

ماه را در شبِ این خانه نشانم دادی

 

چشمهایم را از پشت گرفتی ناگاه

نفسم را بند آوردی و جانم دادی

 

جان به لب آمد و اسم تو نیامد به زبان

تا به شیرینیِ یک بوسه دهانم دادی

 

از گُلِ پیرهنت ، چوب لباسی گُل داد

در رگِ خانه دویدی ... هیجانم دادی

 

در خودم ریخته بودم غمِ دریاها را

چشمه ام کردی و از خود جرَیانم دادی

 

سر به زانوی تو خالی شدم از آن همه بغض

مثل یک خوشه ی انگور ، تکانم دادی

 

شوقِ این جانِ به تنگ آمده ، آغوشِ تو بود

آن چه می خواستم از عشق ، همانم دادی

 

تو در این خانه ی بی پنجره ، "صبح" آوردی

روشنم کردی و از مرگ ، امانم دادی ...!

 

اصغر معاذی

 


هرچند پیش روی تو غرق خجالتند - اصغر معاذی


هرچند پیش روی تو غرق خجالتند
چشمان این غریبه فقط با تو راحتند

بانو...به بی قراری شاعر ببخش اگر
این شعرها به حضرت چشمت جسارتند
آغوشت آشیانه ی گرم کبوتران
لبخندهات...حس نجیب زیارتند
دور از نگاه سرد جهان...دست های من
با بافه های موی تو سرگرم خلوتند
دنیا سکوت های مرا ساده فکر کرد
از حرف دل پُرند...اگر بی شکایتند
بی خواب کوچه گردی و بدخوابی ام نباش
دلشوره های هرشبم از روی عادتند
هی کوچه...کوچه...کوچه...به پایان نمی رسم
شب های سرد و ابری من بی نهایتند...!
 

 

اصغر معاذی