شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

خوش باش که در کم‌خردی از همه بیشی - مرتضی لطفی


خوش باش که در کم‌خردی از همه بیشی

دشمن چه کند با تو که خود دشمنِ خویشی؟

 

چون عقربِ بیچاره که در حبس درافتد

هر لحظه به خود می‌زنی ای نادره نیشی!

 

چون کیشِ تو سوزاندنِ دل بود، عجب نیست

فردایت اگر پاک بسوزند به کیشی

 

از دلقِ تو در آینه‌ها لکّه‌ی ننگی‌ست

وز ریشِ تو در خاطره‌ها خاطرِ ریشی

 

رحمت نتوان جُستن از آن طینتِ کین‌جو

گرگی‌ست که دندان زده بر گردنِ میشی

 

خواهی که پریشان و پراکنده نگردی

زنهار که جمعیّت ما را نپریشی

 

مرتضی لطفی


گرفتم خط زدی از دفترت ای سفله نامم را - مرتضی لطفی


گرفتم خط زدی از دفترت ای سفله نامم را

چطور از یادِ مردم می‌بری- ابله- کلامم را!

 

هنوز از هستی‌ات رنگی نمی دیدند و می دیدند

که بر اوراق هستی ثبت می‌کردم دوامم را

 

هنوز از گُل‌گُلِ پیراهنِ خود ذوق می کردی

که عاری کردم از سودای پرچم پشت بامم را

 

هنوز از گوشهٔ قنداقه بوی شیر می‌دادی

که من طی کرده بودم سالها ایام کامم را

 

زدی، رفتی، برو با مایه ی بی مایگی خوش باش

نمی‌گیرم پس از زخم از ضعیفان انتقامم را!

 

مرتضی لطفی

دکلمه علی ایلکا



از سوز و ساز و حسرت و از داغ دل پُرم - مرتضی لطفی


از سوز و ساز و حسرت و از داغ دل پُرم

محزون‌تر از کمانچه ی کیهان کلهرم

 

داغم چنان که شعله ی فریاد و دودِ داد

پنهان نمی شود به قبای تظاهرم

 

آبم ولی به آتش خود نیستم جواب

نانم ولی به سفره‌ی  خود، سخت آجرم

 

شعرم که جز به روز سرودن نمی‌رسم

بغضم که جز به درد شکستن نمی‌خورم

 

نفرین به من که خلق، مرا رشته‌های مهر

یک یک بریده اند، ولی من نمی برم

 

من مثل اشک، منتظر پلک هم زدن

مثل حباب منتظر یک تلنگرم!

 

مرتضی لطفی

 


به فریاد آوری ای درد، پیران را، جوانان را - مرتضی لطفی


به فریاد آوری ای درد، پیران را، جوانان را

ولی خاموش سوزد شعله ات ما بی زبانان را

 

به امیدی که گاهی تیر آهی را نشانی هست

به صف کردیم در پیکار با غم، قدکمانان را

 

نباید یاخت دستی از طلب سوی کسی اینجا

که در پا بشکنند این خلق، دست ناتوانان را

 

عجب دوری! گدا را نیست امیدی به شاهانش

که می دزدند شاهان از سر خوان گدا نان را

 

نمی گویم که در پس کوچه ی شب، پاسبانی نیست

ولی صد دیده‌بان باید که پاید پاسبانان را

 

غریبم آنچنان در جمع کفار و مسلمانان

که هر سو می دوم رم می دهم اینان و آنان را

 

شبیه چاه بی آبم که در راه بیابانی

اگر چه می کشانم، می پرانم کاروانان را

 

چرا از وحشت تنهایی ام جان بر نمی آید؟

الهی چیست چاره در بلایا سخت جانان را؟

 

مرتضی لطفی

 


روزی هزار بـار اگر خواهشم کنند - مرتضی لطفی


روزی هزار بـار اگر خواهشم کنند

یا دستهای خسته من را قلم کنند

 

یا قـاضیان شهر شما بی محاکمه

داری برای کشتن این تن علم کنند

 

هر هفته صبح شنبه اگر روزنامه ها

من را به قتل عمد خودم متهم کنند

 

من را به دست سیل حوادث اگر دهند

یا سهم شاعرانگی ام را که کم کنند

 

یا کودکان کوچه که سرگرم بازی اند

وقت عبور من، همه از ترس رم کنند

 

دست از تو و حلاوت عشقت نمی کشم

روزی هزار بـار اگـر خـواهشـم کنند

 

 مرتضی لطفی


ساده بودیم و دعا را کارگر پنداشتیم - مرتضی لطفی


ساده بودیم و دعا را کارگر پنداشتیم

دست و بال بسته‌ای را بال و پر پنداشتیم

 

کاروانی از اسیرانیم و از خوش باوری

ذلت و زنجیر را زاد سفر پنداشتیم

 

چشم گرگی برق زد از دور، گفتیمش چراغ

سایه‌ای افتاد بر دیوار، در پنداشتیم

 

جرأت بی‌مورد خود را جنم نامیده‌ایم

کوره‌ی خودسوزی خود را جگر پنداشتیم

 

سنگ جهلی بر چراغ دین و دانش کوفتیم

عیب و عار خویش را حسن و هنر پنداشتیم

 

در به روی صبح شادی بسته‌ایم و ای دریغ

زندگی را شامگاهی مستمر پنداشتیم

 

 

مرتضی لطفی