ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دیگر به یک دنیا نخواهم داد جایت را
من دوست دارم زندگی با دست هایت را
.
از بی قراری های قلب من خبر دارد
بادی که میدزدد برای من صدایت را
.
روی زمین بودی و من در ماه دنبالت
باید ببخشی شاعر سر به هوایت را
.
تسخیر تو سخت است آنقدری که انگاری
در مشت خود جا داده باشم بی نهایت را
.
زود است حالا روی پاهای خودم باشم
از دست های من نگیری دست هایت را
.
هرکس تو را گم کرد دنبال تو در من گشت
انگار میبینند در من رد پایت را
.
بگذار تا دنیا بفهمد مال من هستی
گنجشک ها خانه به خانه ماجرایت را
.
وقتی پر است از خاطراتت شعرهای من
باید بنوشی با خیال تخت چایت را
رویا باقری
مثل نسیمی لای مو پیچید ، برگشت
انگار از عاشق شدن ترسید! برگشت
خوشبختی ام این بار می آمد بماند
یکدفعه از هم زندگی پاشید ، برگشت
مانند گنجشکی که از آدم بترسد
تا از کنارم دانه ای را چید ، برگشت
آن روز عزرائیل می آمد سراغم
دست تو را برگردنم تا دید برگشت !
اوهم فریب قاب عکسی کهنه را خورد
با شک می آمد گرچه بی تردید برگشت
بعد از تو شادی بازهم آمد به خانه
اما نبودی، از همین رنجید ، برگشت
مثل فقیر خسته و درمانده ای که
از لطف صاحب خانه ناامید برگشت
بعد از تو دیگر دشمنانم شاد بودند
اما غم من تازه از تبعید برگشت
بعد از تو هردفعه دلم هرجا که پر زد
مثل نسیمی لای مو پیچید ، برگشت!
رویا باقری
اینقدر مرا با غم دوریت نیازار
با پای دلم راه بیا قدری و ... بگذار
این قصه سرانجام خوشی داشته باشد
شاید که به آخر برسد این غم بسیار
این فاصله تاب از من دیوانه گرفته
در حیرتم از اینهمه دلسنگی دیوار
هر روز منم بی تو و ... من بی تو و لاغیر
تکرار ... و تکرار ... و تکرار ... و تکرار ...
من زنده به چشمان مسیحای تو هستم
من را به فراموشی این خاطره نسپار
کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد
با خلق نکرده است ، نه چنگیز نه تاتار ...
ای شعر ! چه میفهمی از این حال خرابم
دست از سر این شاعر کم حوصله بردار
حق است اگر مرگِ من و عالم و آدم
بگذار که یکبار بمیریم نه صد بار !
تصمیم خودم بود به هرجا که رسیدم
یک دایره آنقدر بزرگ است که پرگار
اوج غم این قصه در این شعر همین جاست
من بی تو پریشان و ... تو انگار نه انگار !!!
رویا باقری
در سینه اش آتش فشانی شعله ور دارد
رودی که حالا درسرش فکر سفر دارد
من می روم از این حوالی دورتر باشم
بغضم مگر دست از گلوی شهر بردارد !
آن باغبانی که مرا با خون دل پرورد
حالا که می آید به سوی من، تبر دارد!
با این عطش در زیر خاکی سرد می سوزم
گاهی برایم گریه کن! باران اثر دارد
یک روز در آغوش دریا غرق خواهم شد
این رود تشنه درسرش شور خزر دارد
دلتنگم اما دیدنت با دیگران سخت است
دلتنگم و این درد ازحالم خبر دارد،
مانند بیماری که مرگش از عطش حتمی ست
اما برایش آب مثل سم ضرر دارد
رویا باقری
فکر یک خنده ی بی دلهره در سر دارد
این غزل های پر از گریه اگر بگذارد!
خسته ام خسته از این حادثه هایی که هنوز...
دارد از هرطرفی بر سرمان می بارد!
ترسم این است که این غصه خدایم بشود
کاش دست از سر ایمان ِ دلم بردارد
شهر، تاریک – تبر، تیز و در بتکده باز
دیگر این قصه فقط دست تورا کم دارد...
بیت های غزلم هم به شمارش افتاد
پس کسی نیست نفس های مرا بشمارد؟!
دست تقدیر نبوده ست پریشانی ما
عشق هرجا برسد بذر جنون می کارد
آن قَدَر خسته ام از گریه که یک بار شده
فارغ از دلخوری ِ قافیه خواهم خندید
رویا باقری
نشسته ای و نگاه تو خیره بر ماه است
همیشه دلخوری ات با سکوت همراه است
خدا کند که نبینم هوای تو ابریست
ببخش! طاقت این دل عجیب کوتاه است
همیشه دل نگران تو بوده ام، کم نیست
همیشه دل نگرانِ کسی که در راه است
بتاز اسب خودت را ولی مراقب باش
که شرطِ بردن بازی سلامت شاه است
نمی رسد کسی اصلا به قله ی عشقت
گناه پای دلم نیست! راه، بیراه است
به کوهِ رفته به بادم ، نسیم تو فهماند
که کاه هرچه که باشد همیشه یک کاه است
ببند پای دلم را به عشق خود ، این دل
شبیه حضرت چشم تو نیست!گمراه است
به بغض چشم تو این شعر ، اقتدا کرده ست
که طاعت شب و روزش اقامه ی آه است
قصیده هرچه کند عشق را نمی فهمد
عجیب نیست که چشمان تو غزلخواه است
تو هستی و همه ی درد شعر من این جاست
که با وجود تو بغضم شکسته ی چاه است ...
رویا باقری
دیدار ما هرچند دورادور، زیباست !
دیگر پذیرفته م که ماه از دور زیباست
رویا باقری
کاش می شد که عمر این شب ها ، مثل موهای مشکی ات کوتاه
به خودم وعده می دهم که برو! ته این جاده می رسد تا ماه!
بیست سال است یک نفر دارد، در دلم انتظار میکارد
بیست سال است دوستت دارم، از همان عصر دوم دی ماه
که خدا آفرید دستم را بسپارد به دست های خودت
بسپارد به دست های کسی ? که ندارد از عاشقی اکراه
شاید از ازدحام دلتنگی ست ،هر کجا می روم همانجایی
لب ساحل...کرانه های خلیج...کوچه پس کوچه های کرمانشاه
چندروزی ست با خیالاتم ، خواب تاریخ را به هم زده ام
آه چیزی نمانده کشته شوم مخفیانه به دست نادرشاه
تب؟ ندارم نه! حال من خوب است . باخودم حرف می زنم؟ شاید!
بهتر از این نمی شود حال شاعری که بریده نیمه ی راه
شعر با من بگو مگو دارد ، زندگی بچگانه لج کرده!
نیستی و بهانه گیر شدم ... نیستی و بدون یک همراه
دوست دارم که با خودم باشم ، دوست دارم به خانه برگردم
چندروزی بدون مردم شهر ، فارغ ازهای و هوی دانشگاه
باخودم حرف می زنم، شاید راه کوتاه تر شود قدری
که به آخر نمی رسد این راه... نه! به آخر نمی رسد این راه!
رویا باقری
یک برکه ی پر قو و یا بوم دورنگ است؟
بین دوقبیله، سرِ چشمان تو جنگ است!
چشمان تو مستعمره ی من شده امروز
تیمور اگر در طلب فتح تو لنگ است!
مثل غزل پخته ی سعدی ست نگاهت
هربار مرورش بکنم باز قشنگ است
وقتی تو نباشی ، چه امیدی به بقایم؟!
این خانه ی بی نام و نشان، سهم کلنگ است
باید که به صحرا بزنم گاه گداری
این شهر برای منِ بی حوصله تنگ است
قد می کشم و ماه می آید به کنارم
این دلخوشیِ هرشب یک بچه پلنگ است...
رویا باقری
حتی میان این شلوغی ها ، خالی ست جای تو زمانی که،
حال مرا حتی نمی فهمد، چشمان خیس آسمانی که...
سخت است شاید باورش اما ، من هم نمی دانم چه می خواهم!
من هم نمی دانم چراهستم! گیرم تو دردم را بدانی که...
من یک غزال سرکشم هرچند، در دام چشمان تو افتادم
یک لحظه از بند تورا اما ، با وسعت کل جهانی که...
"خوشبخت" یعنی اینکه دستانت تنها به دست "من" سند خورده ست
خوشبخت یعنی اینکه "ما" باشیم ، یعنی نباشد "دیگرانی" که...
باران ببارد نم نم وُ نم نم ، ما زیر چتر آسمان باشیم
من پابه پایت ساکت و آرام... آن وقت تو شعری بخوانی که ...
"هرجا که باشم یاد تو هستم" گفتی قرار قصه این باشد
گفتی و من مثل تو خندیدم ، دور از نگاه این و آنی که...
"آرام جان خسته ام هستی. آرام جان خسته ات باشم؟"
گفتی وُ باور کردمت اما ، باید کنار من بمانی که ...
هر روز بین رفتن و ماندن ... راه مرا چشم تو می بندد
می خواهم از تو بگذرم اما ... آن قدر خوب و مهربانی که...
رویا باقری
تو که چشمان تو با هرکه به جز من بد نیست
تو که در آخر هر جزر نگاهت مد نیست
تو که دلخوش شده ای با عسل خاطره ها
غم تو با غم دلتنگی من یک حد نیست!
سایه ام طعنه به من می زند و می شنوم :
- اثر از او که همه درد تو می فهمد نیست
آن که با عشق به چشمان تو با غصه گریست
این که هرشب به تب سرد تو می خندد نیست
آن که با هر نفسش مایه ی آرام تو بود
این که راه نفست را به تو می بندد نیست
ماهی قرمز احساس دلم در خطر است
دل تو معنی این فاجعه می فهمد ، نیست ؟
نیمه ی دیگر من با من از این حرف بزن
که غم دوری و نادیدن تو ممتد نیست !
گاه گاهی همه ی هستی این قلب اسیر
خبر از این دل پر غصه بگیری بد نیست
رویا باقری
از هم بپاشانم به آسانی! مهم نیست
اینها برای هیچ طوفانی مهم نیست !
آغوش من مخروبه ای رو به سقوط است
دیگر برایم عمق ویرانی مهم نیست
با دردِ خنجر، دردِ خار از خاطرم رفت
بعد ازتو غم های فراوانی مهم نیست
یک مُرده درد ِ زخم را حس می کند؟ نه!
دیگر مرا هرچه برنجانی مهم نیست
دار و ندارم سوخت در این آتش اما
هرچه برایم دل بسوزانی، مهم نیست
هرکس که با ایمان به راهی رفته باشد،
دیگر برایش هیچ تاوانی مهم نیست
...
حالا چه خواهد شد پس از این؟هرچه باشد!
این بار دیگر هیچ پایانی مهم نیست
رویا باقری
خوب است با گوش تو دنیا را شنیدن
گاهی تو را در کوچه های شعر دیدن
آهوی بازیگوش چشمان تو بودن،
هی لابلای حرف های تو دویدن
این زندگی با ما نمی سازد وگرنه
من را چه به از چشم های تو بریدن؟
باری ست بی تو زندگی بر شانه هایم
سخت است گاهی این نفس ها را کشیدن
بی تو کماکان می تپد این قلب خسته ...
نه! فرق دارد این تپیدن با تپیدن
شیرینی تلخی که در دلتنگی ماست
درهیچ جایی نیست حتی در رسیدن
...
وقتی به راهت مومنی، رنجی ندارد
سقراط بودن شوکران را سرکشیدن!
رویا باقری