شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

امشب دوباره آمده ام ، باز هم سلام - زهرا شعبانی


امشب دوباره آمده ام ، باز هم سلام

من را ببخش مرد غزل های ناتمام

من را ببخش بابت احساس خسته ام

من را ببخش بابت این فکرهای خام

این حرف ها درون دلم درد می کشید

این حرف ها وجود مرا داد التیام

گفتی کلافه می شوی از این حضورمحض  !

گفتی عذاب می کشی از دست من مدام

گفتی نگاه هرزه ی من با تو جور نیست

گفتی که پاک هستی و این فعل ها حرام!

گفتی و باز گفتی و هی اشک پشت اشک

مابین پلک های ترم، کرد ازدحام

می خواستم فقط بنویسم چرا؟چرا؟

می خواستم بگیرم از این شعر انتقام

اما دلم شکسته تر از این بهانه هاست

خو کرده ام به عادت دنیای بی مرام

من با زبان تلخ تو بیگانه نیستم

من با هزار درد غم انگیز، آشنام!

شاید غزل هوای دلم را عوض کند

 شاید رها شوم کمی از این ملودرام

 این بیت ها همیشه مرا فاش می کنند

 این بیت ها روایت تلخی ست هر کدام...


زهرا شعبانی


طاقت ندارم از نگاهت دور باشم - زهرا شعبانی


طاقت ندارم از نگاهت دور باشم

یا پیش هم باشیم و من مجبور باشم...

با من بمان هر لحظه می افتم به پایت

هر چند در ظاهر زنی مغرور باشم

وقتی دلت صیاد این دریاست ای کاش

من ماهی ِ افتاده ای در تور باشم

بگذار با رویای وصلت خو بگیرم

حتی اگر یک وصله ی ناجور باشم

آغوش وا کن! حرف هایم گفتنی نیست

تا کی فقط در شاعری مشهور باشم؟!

پیراهنم ارزانی چشمان مست ات

لطفی ندارد عشق اگر محصور باشم!

روزی اگر سهم کسی بودی دعا کن ـ

ـ من کور باشم ، کور باشم ، کور باشم!

 

 

زهرا شعبانی


قول دادم به خودم غصه تراشی نکنم - زهرا شعبانی


قول دادم به خودم غصه تراشی نکنم
فکر این را که تو باشی و نباشی نکنم

فکر این را که تو هر روز بیایی سر ظهر
روی گلدان دلم آب بپاشی نکنم!

حوض این خاطره را گرچه پر از گِل شده است
قول دادم به خودم بعد تو کاشی نکنم!

من پر از زخم جگرسوزم و باید بروم
که تو را اینهمه درگیر حواشی نکنم


امشب افسوس نشد بر سر قولم باشم
نشد از فاصله ها غصه تراشی نکنم

گر تفنگی برسانند به من، نامردم
تا سحر مغز خودم را متلاشی نکنم!

 

زهرا شعبانی


وقتی که حالت از غم دنیا گرفته است - زهرا شعبانی


وقتی که حالت از غم دنیا گرفته است

حال من و تمام غزلها گرفته است

 

دلشوره های خود بخود چند روز پیش

حالا چقدر یکشبه معنا گرفته است

 

بعد از تو جای آنهمه تاب و تب مرا

مشتی چرا و باید و اما گرفته است

 

این سرنوشت غمزده تاوان عشق را

روزی هزار مرتبه از ما گرفته است

 

حتی خدا نخواست ببیند در این جهان

کار دو عاشق اینهمه بالا گرفته است

 

یک لحظه چشم بستم و دیدم کسی برام

تصمیم گریه آور کبری گرفته است

 

حالا منم و میز و دو فنجان قهوه و...

مردی که روی صندلی ات جا گرفته است

 

حرفی نمی زنم نکند برملا شود

بغضی که توی حنجره ام پا گرفته است

 

دارد به عمق فاجعه پی میبرد دلم

نفرین نکن که آه تو من را گرفته است!

 

زهرا شعبانی