هرگز نمی توان
گُل زخم های خاطره ای را ز قلب کَند
که در این سیاه قرن
بی قلب زیستن
آسان تر است ز بی زخم زیستن
قرنی که قلب هر انسان
چندیدن هزار بار
کوچکتر است
از زخم های مزمن و رنجی که می کشد.
نصرت رحمانی
دو در یک
دکلمه دو در یک (کار مشترک احسان افشاری و علیرضا آذر)
احسان افشاری:
من ریزه کاری های بارانم
در سرنوشتی خیس می مانم
دیگر درونم یخ نمی بندی
بهمن ترین ماهِ زمستانم
رفتی که من یخچالِ قطبی را
در آتش دوزخ برقصانم
رفتی که جای شال در سرما
چشم از گناهانت بپوشانم
اِی چشم های قهوه قاجاری
بیرون بزن از قعرِ فنجانم
از آستینم نفت می ریزد
کبریت روشن کن،بسوزانم
از کوچه های چرک می آیم
در باز کن،سردرگریبانم
در باز کن،شاید که بشناسی
نت های دولّا،چنگِ هذیانم
یک بی کجا درمانده از هر جا
سیلی خورِ ژن های خودکامه
صندوقِ پُستِ پَستِ بی نامه
یک واقعا در جهل علامه
یک واقعاتر شکلِ بی شکلی
دندانه های سینِ احسانم
دندانه ام در قفل جا مانده
هر جوری می خواهی بچرخانم
سنگم که در پای تو افتادم
هر جا که می خواهی بغلتانم
پشتِ سرت تابوتِ قایق هاست
سر برنگردان روحِ عریانم
خودکارِ جوهر مُرده ام یا نه
چون صندلی از چارپایانم
می خواهی آدم باش یا حوّا
کاری ندارم، من که حیوانم
یک مُژه در پلکم فرود آمد
یک میله از زندانِ من کم شد
تا کِش بیاید ساعتِ رفتن
پل زیر پای رفتنم خم شد
بعد از تو هر آینه ای دیدم
دیوار در ذهنم مجسم شد
از دودمانِ سِدر و کافوری
با خنده از من دست می شوری
من سهمی از دنیا نمی خواهم
می خواستم،حالا نمی خواهم
این لاله ی بدبخت را بردار
بر سنگِ قبرِ دیگری بگذار
تنهایی ام را شیر خواهم داد
اوضاع را تغییر خواهم داد
اندامی از اندوه می سازم
با قوزِ پشتم کوه می سازم
باید که جلّادِ خودم باشم
تفریقِ اعدادِ خودم باشم
آن روزها پیراهنم بودی
یک روزِ کامل بر تنم بودی
از کوچه ام هرگاه می رفتی
با سایه ی من راه می رفتی
اِی کاش در پایت نمی افتاد
این بغض های لختِ مادرزاد
اِی کاش باران سیر می بارید
از دامنت انجیر می بارید
در امتداد این شبِ نفتی
سقطِ جنونم کردی و رفتی
در واژه های زرد می میرم
در بعد از ظهری سرد می میرم
باید کماکان مُرد اما زیست
جز زندگی در مرگ راهی نیست
باید کماکان زیست اما مُرد
با نیشخندی بغضِ خود را خورد
انسان فقط فوّاره ای تنهاست
فوّاره ها تُف های سربالاست
من روزنی در جلدِ دیوارم
دیوارِ حتما رو به آوارم
آوار یعنی دوستت دارم
آوار کن بر من نبودت را
باروت نه،با فوت ویرانم
از لای آجرها نگاهم کن
پروانه ای در مشتِ طوفانم
طوفان درختان را نخواهد برد
از ابرِ باران زا نترسانم
بو می کِشم تنهاییِ خود را
در باجه ی زردِ خیابانم
هر عابری را کوزه می بینم
زیر لبم خیام می خوانم
این شهر بعد از تو چه خواهد کرد
با پرسه های دورِ میدانم
یک لحظه بنشین برفِ لاکردار
دارم برایت شعر می خوانم
علیرضا آذر:
خوب است و عمری خوب می ماند
مردی که روی از عشق می گیرد
دنیا اگر بد بود و بد تا کرد
یک مردِ عاشق،خوب می میرد
از بس بدی دیدم به خود گفتم
باید کمی بد را بلد باشم
من شیرِ پاک از مادرم خوردم
دنیا مجابم کرد بد باشم
دنیا مجابم کرد بد باشم
من بهترین گاوِ زمین بودم
الان اگر مخلوقِ ملعونم
محبوبِ ربّ العالمین بودم
سگ مستِ دندان تیزِ چشمانش
از لانه بیرون زد شکارم کرد
گرگی نخواهد کرد با آهو
کاری که زن با روزگارم کرد
هر کار می کردم سرانجامش
من وصله ای ناجورتر بودم
یک لکّه ننگِ دائمی اما
فرزندِ عشقِ بی پدر بودم
دریای آدم زیرِ سر داری
دنیای تنها را نمی بینی
بر عرشه با امواج سرگرمی
پارو زدن ها را نمی بینی
اِی استوایی زن،تنت آتش
سرمای دنیا را نمی فهمی
برف از نگاهت پولَکی خیس است
درماندگی ها را نمی فهمی
درماندگی یعنی تو اینجایی
من هم همین جایم ولی دورم
تو اختیارِ زندگی داری
من زندگی را سخت مجبورم
درماندگی یعنی که فهمیدم
وقتی کنارم روسری داری
یک تارِ مو از گیسوانت را
در رختخوابِ دیگری داری
آخر چرا با عشق سر کردی
محدوده را محدودتر کردی
از جانِ لاجانت چه می خواهی
از خطِ پایانت چه می خواهی
این دردِ انسان بودنت بس نیست؟
سر در گریبان بودنت بس نیست؟
از عشق و دریایش چه خواهی داشت
این آب تنها کوسه ماهی داشت
گیرم تو را بر تَن سَری باشد
یا عُرضه ی نان آوری باشد
گیرم تو را بر سر کلاهی هست
این ناله را سودای آهی هست
تا چرخِ سرگردان بچرخانی
با قدِ خم دکّان بچرخانی
پیری اگر رویی جوان داری
زخمی عمیق و ناگهان داری
نانت نبود،آبت نبود اِی مرد
با زخمِ ناسورت چه خواهی کرد
پیرم،دلم هم سنِ رویم نیست
یک عمر در فرسودگی کم نیست
تندی نکن اِی عشقِ کافر کیش
خیزابِ غم،گردابه ی تشویش
من آیه های دفترت بودم
عمری خدا پیغمبرت بودم
حالا مرا ناچیز می بینی؟
دیوانگان را ریز می بینی؟
عشق آن اگر باشد که می گویند
دل های صاف و ساده می خواهد
عشق آن اگر باشد که من دیدم
انسانِ فوق العاده می خواهد
سنی ندارد عاشقی کردن
فرقی ندارد کودکی،پیری
هر وقت زانو را بغل کردی
یعنی تو هم با عشق درگیری
حوّای من آدم شدم وقتی
باغِ تنت را بر زمین دیدم
هِی مشت مشت از گندمت خوردم
هِی سیب سیب از پیکرت چیدم
سرما اگر سخت است قلبی را
آتش بزن درگیرِ داغش باش
ول کن جهان را،قهوه ات یخ کرد
سرگرمِ نان و قلب و آتش باش
این مُرده ای را که پِی اش بودی
شاید همین دور و برت باشد
این تکه قلبِ شعله بر گردن
شاید علیِ آذرت باشد
او رفت و با خود برد شهرم را
تهران پس از او توده ای خالیست
آن شهرِ رویاهای دور از دست
حالا فقط یک مشت بقالیست
او رفت و با خود برد یادم را
من مانده ام با بی کسی هایم
خب دستِ کم گلدانِ عطری هست
قربانِ دستِ اطلسی هایم
او رفت و با خود برد خوابم را
دنیا پس از او قرص و بیداریست
دکتر بفهمد یا نفهمد باز
عشق التهابِ خویش آزاریست
جدی بگیرید آسمانم را
من ابتدای کُندِ بارانم
لنگر بیندازید کشتی ها
آرامشی ماقبلِ طوفانم
من ماجرای برف و بارانم
شاید که پایی را بلغزانم
آبی مپندارید جانم را
جدی بگیرید آسمانم را
آتش به کول از کوره می آیم
باور کنید آتش فشانم را
می خواستم از عاشقی چیزی
با دستِ خود بستند دهانم را
من مردِ شب هایت نخواهم شد
از بسترت کم کن جهانم را
رفتم بنوشم اشکِ خود را باز
مردم شکستند استکانم را
تا دفترم از اشک می میرد
کُبرای من تصمیم می گیرد
تصمیم می گیرد که برخیزد
پایین و بالا را به هم ریزد
دارا بیفتد پای ساراها
سارا به هم ریزد الفبا را
سین را،الف را،را و سارا را
درهم بپیچانند دارا را
دارا نداری را نمی فهمد
ساعت شماری را نمی فهمد
دارا نمی فهمد که نان از عشق
سارا نمی فهمد،امان از عشق
سارای سالِ اولی مَرد است
دستانِ زبر و تاولی مَرد است
این پا که سارا مال یک زن نیست
سارا که مالِ مَرد بودن نیست
شالِ سپیدِ روی دوشَت کو؟
گیلاس های پشتِ گوشَت کو؟
با چشم و ابرویت چه ها کردی؟
با خرمنِ مویت چه ها کردی؟
دارا چه شد سارایمان گم شد؟
سارا و سینَش حرفِ مردم شد؟
تنها سپاس از عشق خودکار است
دنیا به شاعرها بدهکار است
دستانِ عشق از مثنوی کوتاه
چیزی نمی خواهد پلنگ از ماه
با جبر اگر در مثنوی باشی
لطفی ندارد مولوی باشی
استادِ مولانا که خورشید است
هفت آسمان را هیچ می دیده ست
ما هم دهان را هیچ می گیریم
زخمِ زبان را هیچ می گیریم
دارم جهان را دور می ریزم
من قوم و خویشِ شمسِ تبریزم
نانت نبود،آبت نبود اِی مرد
ول کن جهان را،قهوه ات یخ کرد
شعر و صدای بخش اول: احسان افشاری
شعر و صدای بخش دوم: علیرضا آذر
چه شود به چهرهٔ زرد من نظری برای خدا کنی
که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی
تو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو را
ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی
ز تو گر تفقدو گر ستم، بود آن عنایت و این کرم
همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی
همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون
شکنی پیالهٔ ما که خون به دل شکستهٔ ما کنی
تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین
همهٔ غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی
تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیکران
قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی
هاتف اصفهانی
جنگل ثمر نداشت ، تبر اختراع شد
شیطان خبر نداشت، بشر اختراع شد !
«هابیل» ها مزاحم « قابیل» می شدند
افسانه ی« حقوق بشر» اختراع شد !
مردم خیال فخر فروشی نداشتند
شیئی شبیه سکه ی زر اختراع شد
فکر جنایت از سر آدم نمی گذشت
تا اینکه تیغ و تیر و سپر اختراع شد
با خواهش جماعت علاف اهل دل
چیزی به نام شعر و هنر اختراع شد !
اینگونه شد که مخترع ازخیر ما گذشت
اینگونه شدکه حضرت ِ «شر» اختراع شد !
دنیابه کام بود و … حقیقت؟مورخان !
ما را خبر کنید؛ اگر اختراع شد !!
علیاکبر یاغیتبار
از تنگنای محبس تاریکی،
از منجلاب تیره این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو،
آه ای خدا ی قادر بی همتا
یکدم ز گرد پیکر من بشکاف
بشکاف این حجاب سیاهی را
شاید درون سینه من بینی
این مایه گناه و تباهی را،
دل نیست این دلی که به من دادی
در خون تپیده آه رهایش کن
یا خالی از هوی و هوس دارش
یا پای بند مهر و وفایش کن
تنها تو آگهی و تو می دانی
اسرار آن خطای نخستین را
تنها تو قادری که ببخشایی
بر روح من صفای،نخستین را
آه ای خدا چگونه ترا گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گویی امید جسم دگر دارم
از دیدگان روشن من بستان
شوق به سوی غیر دویدن را
لطفی کن ای خدا و بیاموزش
از برق چشم غیر رمیدن را
عشقی به من بده که مرا سازد
همچون فرشتگان بهشت تو
یاری به من بده که در او بینم
یک گوشه از صفای سرشت تو
یک شب ز لوح خاطر من بزدای
تصویر عشق و نقش فریبش را
خواهم به انتقام جفاکاری
در عشقش تازه فتح رقیبش را
آه ای خدا که دست توانایت
بنیان نهاده عالم هستی را
بنمای روی و از دل من بستان
شوقگناه و نقش پرستی را
راضی مشو که بنده ناچیزی
عاصی شود بغیر تو روی آرد
راضی مشو که سیل سرشکش را
در پای جام باده فرو بارد
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره این دنیا
بانگ پر از نیاز مرابشنو
آه ای خدای قادر بی همتا
فروغ فرخزاد
من هستم و دوباره دلی بی قرار تو
این کوچه های خسته ی چشم انتظار تو
منظومه ی بلند غزل های ناز من!
خورشید هم ستاره شود در مدار تو
زیبا ترین تغزل بارانی منی
می بالد عاشقانه غزل در بهار تو
عطری نجیب می وزد از واژه های من
هرگز نبوده این همه شعرم دچار تو
بخشیدم عاشقانه دلم را به چشمهات
باشد که بی بهانه شود در کنار تو
جایی که عشق نیز دچار تو می شود
از من عجیب نیست شوم بی قرار تو
رضا قریشی نژاد
بر تیر نگاه تو دلم سینه سپر کرد
تیر آمد و از این سپر و سینه گذر کرد
چشم تو به زیبایی خود شیفتهتر شد
همچون گل نرگس که در آیینه نظر کرد
با عشق بگو سر به سر دل نگذارد
طفلی دلکم را غم تو دستبهسر کرد
گفتیم دمی با غم تو راز نهانی
عالم همه را شور و شرِ اشک خبر کرد
سوز جگرم سوخته دامان دلم را
آهی که کشیدیم در آیینه اثر کرد
یک لحظه شدم از دل خود غافل و ناگاه
چون رود به دریا زد و چون موج خطر کرد
بیصبر و شکیبم که همه صبر و شکیبم
همراه عزیزانِ سفرکرده سفر کرد
باید به میانجیگریِ یک سر مویت
فکری به پریشانی احوال بشر کرد
قیصر امین پور
اشتیاق
اگر زمان و مکان در اختیارما بود، ده سال پیش از طوفان نوح عاشقت میشدم...
و تو میتوانستی تا قیامت برایم ناز کنی...
یکصد سال به ستایش چشمانت میگذشت
و سی هزار سال صرف ستایش تنت ...
و تازه در پایان عمر به دلت راه میافتم...
بی خوابی
در این هزار توی مست بازتاب تو هست
درنگ
کیستی که من
اینگونه
به اعتماد
نام خود را
با تو می گویم،
کلید خانه ام را
در دستت می گذارم،
نان شادی های هایم را
با تو قسمت می کنم،
به کنارت می نشینم و بر زانوی تو
این چنین آرام
به خواب می روم؟
کیستی که من
این گونه به جد
در دیار رویاهای خویش
با تو درنگ می کنم؟
چرخه
بهای هر لحظه وجد را باید با رنج درون پرداخت
به نسبتی سخت و لرزآور
به میزان آن اشک
بهای هر ساعت دلپذیر را
باسختی دلگزای سالها
پشیز های تلخ و پر رشک
خزانه های سرشار اشک
آفتاب های همیشه
میان آفتاب های همیشه
زیبایی تو
لنگری ست
نگاهت
شکست ستم گری ست
و چشمانت
با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست.
سرچشمه
در تاریکی چشمانت را جستم ،
در تاریکی چشمانت را یافتم
و شبم پر ستاره شد ...
شبانه
یله
بر نازکای چمن
رها شده باشی
پا در خنکای شوخ چشمه ای
و زنجره
زنجیره ی بلورین صدایش را ببافد
در تجرد شب
واپسین وحشت جانت
ناآگاهی از سر نوشت ستاره باشد
غم سنگینت
تلخی ساقه ی علفی که به دندان می فشری
همچون حبابی نا پایدار
تصویر کامل گنبد آسمان باشی
و روئینه
به جادویی که اسفندیار
مسیر سوزان شهابی
خط رحیل به چشمت زند
و ایمن تر کنج گمانت
به خیال سست یکی تلنگر
آبگینه ی عمرت
خاموش
در هم شکند.
تلافی
تو کجایی؟
در گستره بی مرز این جهان
تو کجایی؟
من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام:
کنارتو.
تو کجایی؟
در گستره ناپاک این جهان
تو کجایی؟
من در پاک ترین مقام جهان ایستاده ام:
بر سبزه شور این رود بزرگ که می سراید برای تو.
استخر آرام خورشید
تو ان سان بهارانه از راه می رسی
که راهها می شتابند و از قدومت گل می طلبند
بر فراز درخت پر رازی که تو خود هستی
عشق از بال اشیانها به پا می کند
تو تمامی چشم انداز هستی
استخر ارام خورشید
و ابی اسمان در چشمان یگانه توست ...
ترانه ی خوابگون
من گونه ام را به گونه ی شب نهادم
و صدای گرم و زنگ دار تو را شنیدم
زیرا که انگشتانم به دور انگشتان مه معلق در فضا پیچیده شد
و من رایحه ی حضور پر راز بی نظم تو را به نزد خود کشاندم
هر که خصم اندر او کمند انداخت
به مراد ویش بباید ساخت
هر که عاشق نبود مرد نشد
نقره فایق نگشت تا نگداخت
هیچ مصلح به کوی عشق نرفت
که نه دنیا و آخرت درباخت
آن چنانش به ذکر مشغولم
که ندانم به خویشتن پرداخت
همچنان شکر عشق میگویم
که گرم دل بسوخت جان بنواخت
سعدیا خوشتر از حدیث تو نیست
تحفه روزگار اهل شناخت
آفرین بر زبان شیرینت
کاین همه شور در جهان انداخت
سعدی
سفرنامه
*********
سفری بی آغاز
سفری بی پایان
سفری بی مقصد
سفری بی برگشت
سفری تا کابوس
سفری تا رویا
سفری تا بودا
شبنم تاج محل
با حریق یادها همسفرم
وقتی دورم به تو نزذیکترم
با حریق یادها همسفرم
وقتی دورم به تو نزذیکترم
هق هق پارسیان
تکه نانی در خواب
بوی گندم در مشت
مشت کودک در خاک
کفش مادر در برف
چرخ یک کالسکه
گوشه ی گندم زار
بند رختی پاره
با حریق یادها همسفرم
وقتی دورم به تو نزذیکترم
با حریق یادها همسفرم
وقتی دورم به تو نزذیکترم
چمدانی بی شکل
جعبه ی یک دوربین
عکس یک بازیگر
جمعه های بی مشق
تلی از ته سیگار
دشنه ای زنگ زده
چشم گاوی در دیس
سفره ای پوسیده
با حریق یادها همسفرم
وقتی دورم به تو نزذیکترم
با حریق یادها همسفرم
وقتی دورم به تو نزذیکترم
برج لندن در مه
جان لنون در باران
سوهو در بی حرفی
رود سن در یک قاب
متروی سن ژقمن
قهوه ی سن میشل
پرسه ای در پیگل
کافه ها بی لبخند
با حریق یادها همسفرم
وقتی دورم به تو نزذیکترم
با حریق یادها همسفرم
وقتی دورم به تو نزذیکترم
خانه ای در آتش
بوف کوری در نور
گل یاسی در زخم
غربت لالایی
بوسه در راه آهن
سرخی لب در شب
برکه ای از فانوس
انفجاری در ماه
کو چه ای خیس از عشق
شعر سبز لورکا
ساعت 5 عصر
مستی بی وحشت
گریه های ژکوند
خط خوب سهراب
نامه ای آب شده
ونگوگ گوش به دست!
با حریق یادها همسفرم
وقتی دورم به تو نزذیکترم...
شهیار قنبری
ترانه بسیار زیبای "سفرنامه" با صدای شهیار قنبری
با تو زلال می شوم، پر پر و بال می شوم
شعر محال می شوم، بر این روال می شوم
تا ملکوت جذبه ات، شبانه راه می روم
چون که نظر کرده ی نور لایزال می شوم
خاصیت سروده ها، تمام خواستن نبود
برای از تو دم زدن، شعر محال می شوم
جز غزل شیشه ای ام، شعر مرا سنگ بدان
چون پس از این شاعر تو، بر این روال می شوم
شهیار قنبری
هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه
ای ترس تنهای من اینجا چراغی روشنه
اینجا یکی از حس شب احساس وحشت می کنه
هرروز از فکر سقوط با کوه صحبت می کنه
جایی که من تنها شدم شب قبله گاهه آخره
اینجا تو این قطب سکوت
کابوس طولانی تره
من ماه میبینم هنوز این کور سوی روشنه
اینقدر سو سو می زنم شاید یه شب دیدی منو
هرجا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه
ای ترس تنهای من اینجا چراغی روشنه
اینجا یکی از حس شب احساس وحشت می کنه
هر روز از فکر سقوط با کوه صحبت می کنه
روزبه بمانی
باز هجر یار دامانم گرفت
باز دست غم گریبانم گرفت
چنگ در دامان وصلش میزدم
هجرش اندر تاخت، دامانم گرفت
جان ز تن از غصه بیرون خواست شد
محنت آمد، دامن جانم گرفت
در جهان یک دم نبودم شادمان
زان زمان کاندوه جانانم گرفت
آتش سوداش ناگه شعله زد
در دل غمگین حیرانم گرفت
تا چه بد کردم؟ که بد شد حال من
هرچه کردم عاقبت آنم گرفت
عراقی
ببین تمام من شدی اوج صدای من شدی
بت منی شکستمت وقتی خدای من شدی
ببین به یک نگاه تو تمام من خراب شد
چه کردی با سراب من که قطره قطره آب شد
به ماه بوسه می زنم به کوه تکیه می کنم
به من نگاه کن ببین به عشق تو چه می کنم
به ماه بوسه می زنم به کوه تکیه می کنم
به من نگاه کن ببین به عشق تو چه می کنم
منو به دست من بکش به نام من گناه کن
اگر من اشتباهتم همیشه اشتباه کن
نگو به من گناه تو به پای من حساب نیست
که از تو آرزوی من به جز همین عذاب نیست
هنوز می پرستمت هنوز ماه من تویی
هنوز مومنم ببین تنها گناه من تویی
به ماه بوسه می زنم به کوه تکیه می کنم
به من نگاه کن ببین به عشق تو چه می کنم
به ماه بوسه می زنم به کوه تکیه می کنم
به من نگاه کن ببین به عشق تو چه می کنم
روزبه بمانی
دارم از سرزمین داغ دیده م
از این خاک پر از پرواز میگم
هنوزم زیر بارون گلوله س
دارم از غربت اهواز میگم
هوا هر روز بدتر آب کمتر
تمام کار مردم انتظاره
مگه میشه نشه کاری واسش کرد
واسه خاکی که اینقدر درد داره
آخه تا کی واسه حال هوامون
قراره رد بارونو بگیریم
واسه آبادی یک جای دیگه
نباید جون کارونو بگیریم
تویی که عمرتو تو جنگ بودی
تو که با گاز خردل آشنایی
خدایی این هوای غرق در خاک
چه فرقی میکنه با شیمیایی
یه شهری که طلا توی رگاشه
بزار خون تنش خرج خودش شه
یه خاکی که به دنیا نفت میده
بزار چند قطره شم خرج خودش شه
آخه تا کی واسه حال هوامون
قراره رد بارونو بگیریم
واسه آبادی یک جای دیگه
نباید جون کارونو بگیریم
روزبه بمانی