ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
آدمیزاد در کنار غریزه های تولید مثل و خوردن و آشامیدن دو علاقه مفرط دیگه هم داره : سرو صدا راه انداختن و گوش به حرف کسی ندادن ! میشه گفت آدمیزاد واقعا موجودیه که همیشه موقع صحبت گوشش جای دیگه ایه . اگه آدم عاقلی باشه، حقشه که این کار و بکنه؛ آخه فقط به ندرت حرف حسابی از دهن کسی در می آد . چیزی که آدما با کمال میل بهش گوش می دن وعده و وعیده , تملق و چاپلوسیه , تعریف و تمجیده . صلاحه که آدم همیشه سه درجه از حدی که خودش ممکن می دونه، چاپلوسی کردناشو غلیظ تر کنه .
کورت توخولسکی
یه داستان تعریف کنم؟ داستان قشنگیه:
یه میلیاردر آمریکایی تصادف می کنه، یه چشمش رو از دست می ده.
می ده براش یه چشم مصنوعی درست می کنن.
روز اولی که بر می گرده دفتر کارش، از منشی اش می پرسه:
حالا اگه می تونی بگو ببینم کدوم چشمم شیشه ایه؟
منشی یه لحظه بهش نیگا می کنه و می گه: چشم چپتون قربان.
میلیاردره می گه: عجب از کجا فهمیدی؟
منشی می گه: آخه توی چشم چپتون هنوز ذره ای احساس دیده می شه.
کورت توخولسکی
برگرفته از کتاب
شرمت باد ای دستی که بد بودی بدتر کردی
هم*بغض معصومت را نشکفته پرپر کردی
هم*بغض معصومت را نشکفته پرپر کردی
ننگت باد ای دست من ای هرزه گرد بی*نبض
آن سرسپرده*ات را بی یار و یاور کردی
ای تکیه داده بر من ای سرسپرده بانو
با این نادرویشی*ها آخر چرا سر کردی
دستی با این بی*رحمی دیگر بریده بهتر
بر من فرود آر اینک بغضی که خنجر کردی
بر من فرود آر اینک بغضی که خنجر کردی
سربرده در گریبان بی*خودتر از همیشه
حیفت نهایتی که با من برابر کردی
ای تکیه داده بر من ای سرسپرده بانو
با این نادرویشی*ها آخر چرا سر کردی
دستی با این بی*رحمی دیگر بریده بهتر
بر من فرود آر اینک بغضی که خنجر کردی
بر من فرود آر اینک بغضی که خنجر کردی
زهر این نفرین نامه جای خون در من جاری
این آخرین شعرم را پیش از من از بر کردی
ای تکیه داده بر من ای سرسپرده بانو
با این نادرویشی*ها آخر چرا سر کردی
دستی با این بی*رحمی دیگر بریده بهتر
بر من فرود آر اینک بغضی که خنجر کردی
بر من فرود آر اینک بغضی که خنجر کردی
زجری همیشه بهتر با من ترحم هرگز
بر من فرود آر اینک بغضی که خنجر کردی
بر من فرود آر اینک بغضی که خنجر کردی
دستی با این بی رحمی دیگر بریده بهتر
بر من فرود آر اینک بغضی که خنجر کردی
شهیار قنبری
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟
کجا ؟
هر جا که پیش آید
بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
کجا ؟
هر جا که پیش آید
به آنجایی که می گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه هایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می نوشد از آن مردی که می گوید
چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید ؟
کجا ؟
هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن ، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
بیا ای خسته خاطر دوست !
ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم
مهدی اخوان ثالث
چشمانی کو که تو را ببینم
دهانی که تو را بخوانم
گوشی که تو را بشنوم
بارانم
می بارم
کورمال، کورمال
در کنارت.
شمس لنگرودی
به چشم هایم که چشم می دوخت...
نفسم می بُرید...
بعدها فهمیدم...
عشق...
خودش می بُرد و می دوزد...
گوشش هم به هیچ چیز و هیچ کس بدهکار نیست...
سوسن درفش
هر آشنایی تازه، اندوهی تازه است... مگذارید که نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان. هر سلام، سرآغاز دردناک یک خداحافظی است .
نادر ابراهیمی
بــــه دل هـــــوای تـــو دارم و بر و دوشت
که تا سپیده دمامشب کشم درآغوشت
چنان نسیم که گلبرگ ها ز گل بکند
برون کنم ز تنت برگ برگ تن پوشت
گهی کشم به برت تنگ و دست در کمرت
گهـــی نهم سر پــــر شور بـر سر دوشت
چه گوشواره ای از بوسه های من خوش تر
کـــه دانه دانه نشیند بــــه لالـــه ی گوشت
گریز و گـم شدن ماهیان بوسه ی من
خوش است در خزه مخمل بنا گوشت
ترنمــــی است در آوازهــــای پایانــــی
که وقت زمزمه از سر برون کند هوشت
چو میرسیم بــــه آن لحظه هــــای پایانی
جهان و هر چه در آن می شود فراموشت
چه آشناست در آن گفت وگوی راز و نیاز
نگــــاه من با زبــان نـگاه خـــاموشت
حسین منزوی
امروز ترا دسترس فردا نیست
و اندیشه فردات به جز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
خیام
سوار خنگ خوشرفتارم امشب
روانه جانب دلدارم امشب
چو سلطان حبش فایز ز شوقش
جهان زیر نگین پندارم امشب
فایز
آهسته در این نم نم باران بغلم کن
مردم همه خوابند تو یک آن بغلم کن
اسپندبه روی دل من دود کن امشب
دور از بدی چشم حسودان بغلم کن
زخمی تر از آنم، بپرم تا لبه ی بوم
گنجشک صفت گوشه ی ایوان بغلم کن
لیلی شدنم باز در آغوش تو حتمی است
مجنون شو و در کوه وبیابان بغلم کن
در خلوت وتنهایی اگرفعلِ حرام است
در دنج ترین جای خیابان بغلم کن
حال تو به من چه !به خدا صبر ندارم
فردا که نه دیر است نه ! الان بغلم کن !
سوسن درفش
من شاخه ای پاییزی ام هرگز فراموشم مکن
گر چه زمین می ریزی ام هرگز فراموشم مکن
بعد از قسم بر حرمت و پاکی خیلی چیزها
سوگند بر ناچیزی ام هرگز فراموشم مکن
یک جو محبت می دهی صد خوشه گندم میدهم
من فصل حاصلخیزی ام هرگز فراموشم مکن
پشت نقاب خنده ای بیهوده پنهانم مکن
من لحن غم انگیزی ام هرگز فراموشم مکن
من هر چه مولانا شدم او شمس تبریزم نشد
ای شمس ناتبریزی ام هرگز فراموشم مکن
رزیتا نعمتی
چه کسی میفهمد
در دلم رازی هست؟
می سپارم آن را،
به خیالِ شب و تنهایی خود...
سهراب سپهری
مشرف الدین مصلح بن عبدالله شیرازی شاعر و نویسندهٔ بزرگ قرن هفتم هجری قمری است. تخلص او "سعدی" است که از نام اتابک مظفرالدین سعد پسر ابوبکر پسر سعد پسر زنگی گرفته شده است. وی احتمالاً بین سالهای ۶۰۰ تا ۶۱۵ هجری قمری زاده شده است. در جوانی به مدرسهٔ نظامیهٔ بغداد رفت و به تحصیل ادب و تفسیر و فقه و کلام و حکمت پرداخت. سپس به شام و مراکش و حبشه و حجاز سفر کرد و پس از بازگشت به شیراز، به تألیف شاهکارهای خود دست یازید. وی در سال ۶۵۵ سعدینامه یا بوستان را به نظم درآورد و در سال بعد (۶۵۶) گلستان را تألیف کرد. علاوه بر اینها قصاید، غزلیات، قطعات، ترجیع بند، رباعیات و مقالات و قصاید عربی نیز دارد که همه را در کلیات وی جمع کردهاند. وی بین سالهای ۶۹۰ تا ۶۹۴ هجری در شیراز درگذشت و در همانجا به خاک سپرده شد.
از سعدی آثار زیر از طریق این پایگاه در دسترس قرار گرفته است:
دیوان اشعار
بوستان
گلستان
مواعظ
سعدی
اول دفتر به نام ایزد دانا
صانع پروردگار حی توانا
اکبر و اعظم خدای عالم و آدم
صورت خوب آفرید و سیرت زیبا
از در بخشندگی و بنده نوازی
مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا
قسمت خود میخورند منعم و درویش
روزی خود میبرند پشه و عنقا
حاجت موری به علم غیب بداند||
در بن چاهی به زیر صخره صما
جانور از نطفه میکند شکر از نی
برگتر از چوب خشک و چشمه ز خارا
شربت نوش آفرید از مگس نحل
نخل تناور کند ز دانه خرما
از همگان بینیاز و بر همه مشفق
از همه عالم نهان و بر همه پیدا
پرتو نور سرادقات جلالش
از عظمت ماورای فکرت دانا
خود نه زبان در دهان عارف مدهوش
حمد و ثنا میکند که موی بر اعضا
هر که نداند سپاس نعمت امروز
حیف خورد بر نصیب رحمت فردا
بارخدایا مهیمنی و مدبر
وز همه عیبی مقدسی و مبرا
ما نتوانیم حق حمد تو گفتن
با همه کروبیان عالم بالا
سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت
ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا
سعدی