شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

می توان به سوی رهایی گریخت - نادر ابراهیمی


می توان به سوی رهایی گریخت؛ اما بازگشت ما به اسارت نابخشودنی است.

 

 نادر ابراهیمی


خبرت هست ... - سعدی


خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

طاقت بار فِراق این همه ایامم نیست

خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد

سر مویی به غلط در همه اندامم نیست

 

میل آن دانه‌ی خالم نظری بیش نبود

چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست

شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن

بامدادت که نبینم طمع شامم نیست

 

چشم از آن روز که بَرکردم و رویت دیدم

به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست

نازنینا! مکن آن جور که کافر نکند

ور جَهودی بِکُنم بهره در اسلامم نیست

 

گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف

من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست

نه به زِرق آمده‌ام تا به ملامت بروم

بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست

 

به خدا و به سراپای تو، کز دوستیت

خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست

دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی

به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

 

سعدیا! نامتناسب حَیَوانی باشد

هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست

 

سعدی



دلتنگی - شمس لنگرودی


دلتنگی

          خوشه ی انگور سیاه است

لگد کوبش کن

لگد کوبش کن

بگذار سر بسته بماند

مستت می کند

                این اندوه.   


    

شمس لنگرودی


اکنون مرا بهار دل انگیز دیگری - فاضل نظری


اکنون مرا بهار دل انگیز دیگری

آورده است وعده‌ی پاییز دیگری


ویرانه های خانه من ایستاده اند

چشم انتظار حمله‌ی چنگیز دیگری


تا مرگ، یک پیاله فقط راه مانده است

کی می رسد پیاله‌ی لبریز دیگری


آتش بزن مرا که به جز شاخه های خشک

باقی نمانده از تن من، چیز دیگری


تهران و تلخکامی من مانده است!کاش

تبریز دیگری و شکرریز دیگری


فاضل نظری



اگر چه شرم من از شاعرانگی باشد - فاضل نظری


اگر چه شرم من از شاعرانگی باشد

مخواه روزی من بی ترانگی باشد


نظر بلند عقابی که آسمان با اوست

چگونه در قفس مرغ خانگی باشد؟


عجیب نیست اگر سر به صخره می کوبم

که موج را عطش بی کرانگی باشد!


مرا که طاقت این چند روزِ دنیا نیست

چگونه حوصله ی جاودانگی باشد؟


به اصل خویش به صد شوق بازمی گردم

اگر قرار تو با من یگانگی باشد


 فاضل نظری


زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها - شهریار


زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها

مستم از ساغر خون جگر آشامیها

بسکه با شاهد ناکامیم الفتها رفت

شادکامم دگر از الفت ناکامیها

بخت برگشته ما خیره سری آغازید

تا چه بازد دگرم تیره سرانجامیها

دیرجوشی تو در بوته هجرانم سوخت

ساختم این همه تا وارهم از خامیها

تا که نامی شدم از نام نبردم سودی

گر نمردم من و این گوشه گمنامیها

نشود رام سر زلف دل آرامم دل

ای دل از کف ندهی دامن آرامیها

باده پیمودن و راز از خط ساقی خواندن

خرم از عیش نشابورم و خیامیها

شهریارا ورق از اشک ندامت میشوی

تا که نامت نبرد در افق نامیها

 

 شهریار


تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم - حسین منزوی


تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم

آتش گرفتــم از تو و در صبحدم زدم

 

با آسمان مفاخره کردیم تاســـحر

او از ستاره دم زدومن ازتو دم زدم

 

او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید

من  برق چشم ملتهب ات را  رقــم زدم

 

تا کور سوی اخترکان بشکند همه

از نام  تو به  بام افق ها، علم زدم

 

با وامـی از نگاه تو خورشیدهای شب

نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم

 

هرنامه را به نام وبه عنوان هرکه بود

تنهابه شوق از تو نوشتن قلــم زدم

 

تا عشق چون نسیم به خاکسترم  وزد

شک از تــو وام کـــردم و در بــاورم زدم

 

از شـــادی ام  مپرس کـــــه من نیز در ازل

همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم

 

حسین منزوی


باز کن نغمه جانسوزی از آن ساز امشب - شهریار


باز کن نغمه جانسوزی از آن ساز امشب

تا کنی عقده اشک از دل من باز امشب

ساز در دست تو سوز دل من می گوید

من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب

مرغ دل در قفس سینه من می نالد

بلبل ساز ترا دیده هم آواز امشب

زیر هر پرده ساز تو هزاران راز است

بیم آنست که از پرده فتد راز امشب

گرد شمع رخت ای شوخ من سوخته جان

پر چو پروانه کنم باز به پرواز امشب

گلبن نازی و در پای تو با دست نیاز

می کنم دامن مقصود پر از ناز امشب

کرد شوق چمن وصل تو ای مایه ناز

بلبل طبع مرا قافیه پرداز امشب

شهریار آمده با کوکبه گوهر اشک

به گدائی تو ای شاهد طناز امشب

  

شهریار


ای آمده از عالم روحانی تفت - خیام


ای آمده از عالم روحانی تفت

حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت

می نوش ندانی ز کجا آمده‌ای

خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت

 

خیام

 

وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌ها - سعدی


وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌ها

بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان‌ها

گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل

با یاد تو افتادم از یاد برفت آن‌ها

ای مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها

وی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌ها

تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم

بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان‌ها

تا خار غم عشقت آویخته در دامن

کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها

آن را که چنین دردی از پای دراندازد

باید که فروشوید دست از همه درمان‌ها

گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید

چون عشق حرم باشد سهل است بیابان‌ها

هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش آید

ما نیز یکی باشیم از جمله قربان‌ها

هر کاو نظری دارد با یار کمان ابرو

باید که سپر باشد پیش همه پیکان‌ها

گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش

می‌گویم و بعد از من گویند به دوران‌ها

 

سعدی

 

زندگینامه - زایر محمدعلی دشتی




زایر محمدعلی دشتی متخلص به فایز و مشهور به فایز دشتی یا فایز دشتستانی (۱۲۱۳-۱۲۸۹ ه ش) دوبیتی‌سرای اهل شهرستان دشتی استان بوشهر است که دوبیتی‌هایش او را از نمایندگان شاخص شعر عامه و ادبیات فولکلوریک نموده است. شماره دوبیتی‌های فایز به درستی معلوم نیست، در برخی جزوه‌ها تعداد دوبیتی‌های این شاعر را به تفاوت بین ۱۳۴ ـ ۲۷۹ ـ ۲۸۲ ـ ۳۳۲ ذکر کرده‌اند. او تقریباً در همه دوبیتی‌هایش از تخلص بهره می‌گیرد و بیشتر از هر چیز عشق به «پری» و بیان سوز هجرانش را به نمایش می‌گذارد.

 

فایز


 

ای جگر گوشه کیست دمسازت - شهریار


ای جگر گوشه کیست دمسازت

با جگر حرف میزند سازت

تارو پودم در اهتزاز آرد

سیم ساز ترانه پردازت

حیف نای فرشتگانم نیست

تا کنم ساز دل هم آوازت

وای ازین مرغ عاشق زخمی

که بنالد به زخمه سازت

چون من ای مرغ عالم ملکوت

کی شکسته است بال پروازت

شور فرهاد و عشوه شیرین

زنده کردی به شور و شهنازت

نازنینا نیازمند توام

عمر اگر بود می کشم نازت

سوز و سازت به اشک من ماند

که کشد پرده از رخ رازت

گاهی از لطف سرفرازم کن

شکر سرو قد سرافرازت

شهریار این نه شعر حافظ بود

که به سرزد هوای شیرازت

 

شهریار


ای جگر گوشه کیست دمسازت - شهریار


ای جگر گوشه کیست دمسازت

با جگر حرف میزند سازت

تارو پودم در اهتزاز آرد

سیم ساز ترانه پردازت

حیف نای فرشتگانم نیست

تا کنم ساز دل هم آوازت

وای ازین مرغ عاشق زخمی

که بنالد به زخمه سازت

چون من ای مرغ عالم ملکوت

کی شکسته است بال پروازت

شور فرهاد و عشوه شیرین

زنده کردی به شور و شهنازت

نازنینا نیازمند توام

عمر اگر بود می کشم نازت

سوز و سازت به اشک من ماند

که کشد پرده از رخ رازت

گاهی از لطف سرفرازم کن

شکر سرو قد سرافرازت

شهریار این نه شعر حافظ بود

که به سرزد هوای شیرازت

 

شهریار


این شعرها که بوی سکوت می دهند - شمس لنگرودی


این شعرها که بوی سکوت می دهند

از غیبت لب های توست

کلمات

مثل زنجره های خشکیده ی تابستانی

از معنا خالی شدند

و در انتظار مورچه هایند

توشه بار زمستانی شان را

 

در حفره ی تاریک خالی کنند-

اندوهی که سرازیر می شود

در سینه ی خاموش من.

 

شمس لنگرودی


سوژه عکاسی - سوسن درفش


ازین که سوژه عکاسی ام شدی ممنون

نگفته سیب برایم چه خوب می خندی !!



سوسن درفش