شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

شاه کلیدِ شعور در زندگی

شاه کلیدِ شعور در زندگی این است که یک‌جایی، در یک اتفاقی، در یک بحث یا ذوق یا نقد، خودتان را به نزدیکترین آینه‌ی دوروبرتان برسانید، زل بزنید در چشم‌های خودتان و بگویید "من اشتباه کردم"! بعد یک چَک بخوابانید زیر گوشِ خودتان و اشکِ خودتان را در بیاورید، بعد قربان صدقه‌ی خودتان بروید و بگویید فدای سرت، همین که فهمیدی اشتباه آمدی این قسمت از راه را، این قسمت از قضاوت‌هایت را، این قسمت از حرف‌زدن‌هایت را، این قسمت از تجاوزهایت را، ... خودش کلی‌ست. چه آه‌دم‌ها که آهِ شان، دَم نمی‌شود و باز نمی‌فهمند. آنوقت می‌توانید به فهمیده‌ترین و معصوم‌ترین حالت‌تان در آینه یکبار دیگر نگاه کنید و خودتان را آماده کنید تا تاوانِ تمامِ آن اشتباهات را پس بدهید. اما جا نزنید. جا نزنید.

هر آدمی، لااقل یکبار در زندگی‌اش، به دور از تمامِ ماله‌کشی‌ها و توجیه‌گری‌ها، باید جسارتش را بریزد در صدایش و بگوید "تاوان اشتباهاتم را روی گردنِ خودم بار بزنید". تمام جَدَل‌ها، تمام دل‌سیاهی‌ها، تمام جنگ‌ها از همین گردن نگرفتن‌ها کلید می خورند که آن هم شاید از کمبودِ آینه ناشی شود!

پس فرزندانم پیش نیازِ این درس حملِ همواره‌‌ی یک آینه‌ی خوش جیوه است.

آینه‌ای از جنسِ انصاف و وجدان!

فقط حواس‌تان باشد...

آینه، شکستنی‌ست!

 

تکه‌ای از مجموعه‌ی: " #‌برای_فرزند_نداشته_ام "

برشی از کتاب گوزن سیاه سخن می گوید - جان ج نیهارت




گوزن سیاه نقل می کند:

دوست من، می‌خواهم برایت داستان زندگیم را بگویم، چون تو این طور می‌خواهی؛ اما اگر این فقط داستان زندگی من بود بی‌گمان برایت نمی‌گفتم؛ گیرم که مردی زمستان‌های بیش‌تری را پشت سر بگذراند، چندان که این زمستان‌ها چون برفی سنگین بالای او را کمان کنند، از این چه حاصل؟ خیلی‌ها این‌طور زندگی کرده‌اند و خیلی‌های دیگر هم این جور زندگی خواهند کرد، سرانجام علفی خواهند بود بر کوهی.

با من حرف بزن بانو - شهریار مندنی پور

با من حرف بزن بانو.

بگو که می‌فهمی همه‌ی اینها برای توست.

بگو که قلبم را می‌شنوی در وجودم که هستی.

بگو که داری خاطراتم را توی سرم می‌خوانی.

بخوان آن‌همه انتظار و تنهاییِ آن‌همه سال که تو را نمی‌دیدم.

 

بخوان رنجم را محصور در میان آدم‌ها،

بی‌آنکه خودم باشم، که همیشه مجبور باشم که در جلدی باشم.

جلدهای ناهمخوان با روانم، نه چون این جلدم، مهمان‌پرست.

بخوان اندوهم را شامگاه‌هایی که از اینجا می‌رفتی به خانه‌ات،

و من تنها می‌ماندم با بوی تو پراکنده میان برگ‌های نارنج،

خلیده در سایه‌ی سرو، و یاد قدم‌هایت بر زمین و سنگ.

با من حرف بزن بانو...

 

 

"شهریار مندنی پور"

از کتاب: شرق بنفشه

درد پاییز - شهریار مندنی پور


درد پاییز صدایم را گرفته و بی‌زمان کرده است. خودت خواستی بانو، پس گوش کن. صدایم از پس کلمات با تو سخن می‌گوید. می‌پرسد چقدر یاری، تا کی یاری، تا کجا یاری. یا تو هم مثل آدم‌ها هر وقت که دیگر سودی نداشته باشم رهایم می‌کنی. یا تو هم مثل آدم‌ها دلت پرنده کوچکی است که می‌شود توی مشت گرفتش و فشارش داد، فشارش داد و ضجه‌اش را گوش داد. اما من نمی‌توانم تحمل کنم که بی‌قراری‌ات از این جا به جای دیگری بکشاندت. آن همه انتظار که برایت کشیده‌ام، این همه نقشه که می‌کشم که باز اینجا بیایی، بهانه که جور می‌کنم که شرم نکنی از هر روز آمدنت، تو را از آن من کرده است. شتابی ندارم. آرام آرام شیفته‌ات می‌کنم. آرام آرام به صدایم، به تسلای کلمه‌هایم عادتت می‌دهم، تا زمانی که دیگر دلت نخواهد از اینجا بروی. آن‌ گاه برای همیشه یگانگی ما بی‌خلل خواهد شد دلدار من...

 

"شهریار مندنی پور"

از کتاب: شرق بنفشه