ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
باز هم باران زد و یادِ تو افتادم رفیق
باز با آهی بهانه دستِ دل دادم رفیق
شیشه هایِ مِه گرفته محوِ تصویرِ تواند
گرچه میدانم تو دیگر نیستی یادم رفیق
عطرِ خیسِ خاطرات و بویِ نم نم هایِ شعر
در هوایت سخت میگیرد دلِ آدم رفیق
گرچه مدتهاست سرشار از سکوتی خسته ام
بغض دارم در گلو و غرقِ فریادم رفیق
از بهارِ رفته تنها حسرتی مانده به جا
مثلِ برگی در خزان، آشفته یِ بادم رفیق
دیشبی که در بساطم آه بود و ماه بود
من نشانیِ تو را به گریه ها دادم رفیق
گرچه دوری، هیچ کس این حد به من نزدیک نیست
آنچنان که هستی انگاری تو همزادم رفیق
خاطرت خیلی عزیز و خاطراتت بیشتر
بیهوا این شعر را سویت فرستادم رفیق
شعرِ من را خواندی و من را نیاوردی بهجا
دوستِ دیرینه ات
با مهر:
شهرادم
رفیق
شهراد میدری
من شوق قدم های رسیدن به تو هستم
یک شهر دلش رفت که من دل به تو بستم
آرامش لبخند تو اعجاز تو این است
زیبایی تو خانه براندازترین است
مستم نه از آن دست که میخانه بخواهد
وای از دل دیوانه که دیوانه بخواهد
میخواهمت ای هر چه مرا خواستنی تو
تو جان منی جان منی جان منی تو
من بودم و غم تا که رسیدم به تو غم رفت
من آمدم از تو بنویسم که دلم رفت
این بار نشستم که تو را خوب ببینم
ای خوب تر از خوب تر از خوب ترینم
مستم نه از آن دست که میخانه بخواهد
وای از دل دیوانه که دیوانه بخواهد
میخواهمت ای هر چه مرا خواستنی تو
تو جان منی جان منی جان منی تو
احمد امیرخلیلی
مثل مجسمه وجهی مشترک است میان من و تو
و فریاد خاموش نا گفته هایی که بر انتهای قلبهامان مینشیند
حرفی از من نیست ، حرفی از تو نیست
سخن از ماست
و دنیایی که احساسمان در آن جریان دارد.
از پله های سن بالا آمد، جایزه ی قلم طلایی ونیز را از هیئت داوران تحویل گرفت و برای سخنرانی پشت جایگاه ایستاد.
کاملا میدانست که قرار است چه جملاتی را به زبان بیاورد. کلمه به کلمه ی جملاتش را بارها با خودش تکرار کرده بود.
گفت:«یه روز معلممون بهم گفت هدف اون چیزیه که اگه تلاش کنی بهش میرسی. آرزو اونه که اگه علاوه بر تلاش، کمی خوش شانس هم باشی بهش میرسی. ولی رویاها ساخته شدن واسه نرسیدن.» مکث کرد و دوباره ادامه داد:«بین تموم روزهای هفته همیشه جمعه هارو بیشتر دوست داشتم. جمعه ها پدرم استراحت میکرد، سر کار نمیرفت.
من کمتر عذاب وجدان سربار بودن داشتم.
تو تموم اون روزایی که بابا هنوز آفتاب طلوع نکرده از خونه میزد بیرون، فقط یه رویا داشتم. اینکه یه روز از در خونه بیام تو، تو صورتش زل بزنم و بگم:
دیگه کار نکن،من به اندازه ی هممون پول در میارم، به اندازه ی خودم، مامان و تو. دیگه نیازی نیست بری سر کار.
دیگه میتونی صبح ها تا هروقت دلت میخواد بخوابی»
بغضش را قورت داد و ادامه داد:«حق با معلممون بود. من تو همه ی این سالها تموم تلاشم رو کردم که ثابت کنم حق با اون نیست، اما نشد. رویاها انگار واقعا ساخته شده بودن واسه نرسیدن.
پدرم هیچ وقت زیر دِین کسی نرفت.
زیر دِین منم نرفت.
خیلی زودتر ازاینکه اون روز برسه، خوابید. اینبار اما برای همیشه.»
بعد سرش را دور تا دور سالن چرخاند و گفت:«میدونم که اینجایی، میدونم که صدامو میشنوی. پولی که با بردن این جایزه بهم میرسه، از قیمت تموم میوه ها و غذاهایی که نخوردیم، از تموم قسط های ماشین و خونه، از هزینه ی تموم سفرهایی که با هم نرفتیم، بیشتره. اما نمیتونه منو به رویام برسونه. نه این، و نه حتی بیشتر از این. نویسنده خوبی شدن هدف من بود، بردن این جایزه آرزوی من، اما رویام هنوزم همون رویای بچگی هامه».
بعد پله های سن را به آرامی پایین آمد و از سالن خارج شد.
محمدرضا جعفری
برشی از رمان جز از کل
نوشته استیو تولتز
ترجمه پیمان خاکسار
انتشارات نشر چشمه
برای یاد گرفتن آنچه می خواستم بدانم احتیاج به پیری داشتم
اکنون برای خوب به پا کردن آنچه که می دانم، احتیاج به جوانی دارم.
ژوبرت
به ساعت نگاه کردم،
شش و بیست دقیقه صبح بود.
دوباره خوابیدم.
بعد پاشدم.
به ساعت نگاه کردم.
شش و بیست دقیقه صبح بود.
فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه، حتماً دفعه ی اول اشتباه دیده ام.
خوابیدم وقتی پاشدم هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود.
سراسیمه پا شدم، باورم نمی شد که ساعت مرده باشد.
به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم.
آدم ها هم مثل ساعت ها هستند.
بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت، مرتب، همیشگی. آنقدر صبور
دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی.
بودنشان برایت بی اهمیت می شود، همینطور بی ادعا می چرخند، بی
آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود بعد یکهو روشنی روز خبر
می دهد که او دیگر نیست.
قدر این آدم ها را باید بدانیم
قبل از شش و بیست دقیقه...!
حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری
آن همه صبوری
من دیدم از همان سرِ صبحِ آسوده
هی بوی بال کبوتر و
نایِ تازهی نعنای نورسیده میآید
پس بگو قرار بود که تو بیایی و ... من نمیدانستم!
دردت به جانِ بیقرارِ پُر گریهام
پس این همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟
حالا که آمدی
حرفِ ما بسیار،
وقتِ ما اندک،
آسمان هم که بارانیست ...!
به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و
دوری از دیدگانِ دریا نیست!
سربهسرم میگذاری ... ها؟
میدانم که میمانی
پس لااقل باران را بهانه کُن
دارد باران میآید.
مگر میشود نیامده باز
به جانبِ آن همه بینشانیِ دریا برگردی؟
پس تکلیف طاقت این همه علاقه چه میشود؟!
تو که تا ساعت این صحبتِ ناتمام
تمامم نمیکنی، ها!؟
باشد، گریه نمیکنم
گاهی اوقات هر کسی حتی
از احتمالِ شوقی شبیهِ همین حالای من هم به گریه میافتد.
چه عیبی دارد!
اصلا چه فرقی دارد
هنوز باد میآید، باران میآید
هنوز هم میدانم هیچ نامهای به مقصد نمیرسد
شعر : سید علی صالحی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
دکلمه : علی ایلکا
گرفتم خط زدی از دفترت ای سفله نامم را
چطور از یادِ مردم میبری- ابله- کلامم را!
هنوز از هستیات رنگی نمی دیدند و می دیدند
که بر اوراق هستی ثبت میکردم دوامم را
هنوز از گُلگُلِ پیراهنِ خود ذوق می کردی
که عاری کردم از سودای پرچم پشت بامم را
هنوز از گوشهٔ قنداقه بوی شیر میدادی
که من طی کرده بودم سالها ایام کامم را
زدی، رفتی، برو با مایه ی بی مایگی خوش باش
نمیگیرم پس از زخم از ضعیفان انتقامم را!
مرتضی لطفی
من پیر شدم ،دیر رسیدی،خبری نیست
مانند من آسیمه سر و دربدری نیست
بسیار برای تو نوشتم غم خود را
بسیار مرا نامه ،ولی نامه بری نیست
یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست
حالا که مقدر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا برده و از من اثری نیست
بگذار که درها همگی بسته بمانند
وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست
بگذار تبر بر کمرِ شاخه بکوبد
وقتی که بهار آمد و او را ثمری نیست
تلخ است مرا بودن و تلخ است مرا عمر
در شهر به جز مرگ متاع دگری نیست
شعر : ناصرحامدی
آخرین ایستگاه
پاییز نزدیک است
چند قدم آنطرفتر
رو به سوی زمستان
اندوهت را به برگها بسپار
که صدای آمدن یلدا
آرام آرام به گوش میرسد
سکوت می کنم و حرف می زنم با تو
درین مباحثه دیوانه تر منم یا تو؟
من و تو پس زده روزگار امروزیم
تو عشق بی سروپایی و من سراپا تو
شبیه بوته خاری اسیر صحرا من
شبیه قایق دوری غریق دریا تو
چقدر حادثه با خود کشانده ای تا من
چقدر آینه در خود شکسته ام تا تو
به چشم من که اگر زنده ام به خاطر توست
تمام اهل جهان مرده اند، الا تو ...
پوریا شیرانی
ماهی نمیر! باش که دریا بیاورم
دانلود دکلمه علی ایلکا
شهر را پر کرده اندوه عمیق انتظار
صد زمستان خانه دارد پشت چشمان بهار
سبز یا خاکستری دیگر چه فرقی میکند؟
خاطراتم گم شده در زیر باران غبار
خواستم با قاصدکها همسفر باشم ولی
خواب ماندم پابهپای ساعت شماطهدار
بغض دارد سینهام را تکّه تکّه میکند
آی ابر چشم من! یا خشک شو یا که ببار
هرچه من تشویش دارم خنده داری بر لبت
تا به کی باید بنالم از تو و از روزگار؟؟
بیخیالی، بیخیالی، بیخیالی، بیخیال
بیقرارم، بیقرارم، بیقرارم، بی قرار
مریم ناظمی
خفته ها ! زنگ چیز خوبی نیست
شیشه ها ! سنگ چیز خوبی نیست
وصله ها را به من بچسبانید
به شما انگ چیز خوبی نیست
های ! عاشق نشو نمی دانی
که دل تنگ چیز خوبی نیست
کری از پیش یک سه تار گذشت
گفت : آهنگ چیز خوبی نیست
گفته بودی شهید یعنی چه
پسرم ! جنگ چیز خوبی نیست
دکتر اللهیاری
عقاب قله پوشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
دانلود دکلمه علی_ایلکا
دوستدارم روی دو صندلی سالخورده، پشت به خورشید و رو به دریا بنشینیم. لابهلای سکوت گرممان، سایههایمان بلند شوند و چند قدم از ما جلوتر بروند، درست تا لبهی آخرین موج، جایی که دریا و ساحل از هم به هم تعارف میکنند. سایهی ارغوانی تو مستترین دستهی موهایش را دور گردن من قلاب کند و سایهی من دستهایش را روی خط استوای تن تو بکشد. سایهی تو دور شود سرش را بچرخاند دکمههای پیراهنش را بکند و پرت کند توی آب... سایهی من کفشهایش را بکند و بدود دنبال خط تند عطر تو...
سالها در آرام خودمان و ناآرام دریا بنشینیم و عشقبازی سایههایمان را زیرِ نگاه بگیریم. در این روزگارِ کوتاه واقعیت و شبهای بلند تنهایی، به اشتیاقی دلخوشم که تو قرار است در جان خالیِ من بریزی. ای کاش دست آرزوهای هم راهیچوقت رها نکنیم.
جلال حاجی زاده