ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری
آن همه صبوری
من دیدم از همان سرِ صبحِ آسوده
هی بوی بال کبوتر و
نایِ تازهی نعنای نورسیده میآید
پس بگو قرار بود که تو بیایی و ... من نمیدانستم!
دردت به جانِ بیقرارِ پُر گریهام
پس این همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟
حالا که آمدی
حرفِ ما بسیار،
وقتِ ما اندک،
آسمان هم که بارانیست ...!
به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و
دوری از دیدگانِ دریا نیست!
سربهسرم میگذاری ... ها؟
میدانم که میمانی
پس لااقل باران را بهانه کُن
دارد باران میآید.
مگر میشود نیامده باز
به جانبِ آن همه بینشانیِ دریا برگردی؟
پس تکلیف طاقت این همه علاقه چه میشود؟!
تو که تا ساعت این صحبتِ ناتمام
تمامم نمیکنی، ها!؟
باشد، گریه نمیکنم
گاهی اوقات هر کسی حتی
از احتمالِ شوقی شبیهِ همین حالای من هم به گریه میافتد.
چه عیبی دارد!
اصلا چه فرقی دارد
هنوز باد میآید، باران میآید
هنوز هم میدانم هیچ نامهای به مقصد نمیرسد
شعر : سید علی صالحی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
دکلمه : علی ایلکا
حالا هزار چلهی بیچراغ از نشستنِ ماست
که ماه در غیبتِ بیزمانِ تو خوابِ موریانه میبیند
حالا هزار سالِ تمام از قرارِ موعود ما میگذرد
که گهوارههای آن همه رویا مدفونِ گریههای مناند.
مگر همین دقیقهی نزدیک به دوری از امروزِ ما نبود
که ما با هم از بارشِ بدمجالِ گریه سخن میگفتیم؟
مگر ندیدیم که پرنده از شدتِ پشیمانیِ آفتاب
پر خسته بر شاخهسارِ خیس
خوابِ آرامشِ آسمان میدید؟
پس چرا نیامدی؟
پس چرا باران آمد و تو نیامدی؟!
دارد باران میآید
باران دارد به خاطرِ سنگِ مزارِ من و
عریانی گریههای تو میبارد.
سیدعلی صالحی
راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است
خدا را چه دیدهای ریرا!
شاید آنقدر بارانِ بنفشه بارید
که قلیلی شاعر از پی گل نی
آمدند، رفتند دنبال چراغ و آینه
شمعدانی، عسل، حلقهی نقره و قرآن کریم.
...
سرانجام باورت میکنند
باید این کوچهنشینانِ ساده بدانند
که جرم باد ... ربودن بافههای رویا نبوده است.
گریه نکن ریرا
راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است.
دوباره اردیبهشت به دیدنت میآیم..
سید علی صالحی
راستی هیچ میدانی من در غیبت پر سوال تو...
چقدر ترانه سرودم...
چقدر ستاره نشاندم...
چقدر نامه نوشتم ...
که حتی یکی خط ساده هم به مقصد نرسید ؟!
رسید، اما وقتی...
که دیگر هیچ کسی در خاموشی خانه...
خواب بازآمدن مسافر خویش را نمیدید ...
حالا دیگر دیر است ...
من نام کوچههای بسیاری را از یاد بردهام ....
نشانی خانههای بسیاری را از یاد بردهام ...
و اسامی آسان نزدیکترین کسان دریا را...
راستی آیا به همین دلیل ساده نیست ...
که دیگر هیچ نامهای به مقصد نمیرسد...
درست است که کلمه به سکوت و
کارد به استخوانم رسیده است ،
اما هرگز ...
هیچ دقیقهی دوری....
به دریا دشنام ندادهام....
من...
فقط میبخشم...
اما فراموش نمیکنم...
کم نیستند شادیها ...
حتی اگر بزرگ نباشند ...
آنقدر دست نیافتنی نیستند...
که تو عمریست ...
کز کردهای گوشه جهان...
و بر آسمان چوبخط میکشی به انتظار ....
حبس ابد هم حتی، پایان دارد...
پایانی بزرگ و طولانی ...
بعد از تو...
شبهای طولانی بسیاری...
روزهای طولانی بسیاری...
شب و روزهای طولانی بسیاری...
بی اسم تو مُردم ....
من بیدرخت، بیدریا، بیخواب، بیخانه
من بیکفن، بیکلمه، بیکبریای تو مُردم .
آیا اشتباه از ما بود...
که نفهمیدیم بعد از تو...
دعای دریا را با کدام زبان بریده
باید خواند ؟
بعد از تو دیگر هیچ شمایی شبیه شما نیامد ...
اگر مُردهای، بیا و مرا ببر ،
و اگر زندهای هنوز،
لااقل خطی، خبری، خوابی، خیالی ... بیانصاف !
سید علی صالحی
قرار بود یکی از میان شما
برای کودکان بیخواب این خیابان
فانوس روشنی از رویای نان و ترانه بیاورد!
قرار بود یکی از میان شما
برای آخرین کارتنخواب این جهان
گوشهی لحافی لبریز از تنفس و بوسه بیاورد!
قرار بود یکی از میان شما
بالای گنبد خضرا برود
برود برای ستارگان این شب خسته دعا کند!
پس چه شد چراغ آن همه قرار و
عطر آن همه نان و
خواب آن همه لحاف؟!
من به مردم خواهم گفت
زورم به این همه تزویر مکرر نمیرسد
حالا سالهاست که
شناسنامههای ما را موش خورده است
"فرهاد" مرده است
و "جمعه"
نام مستعار همه هفتههای ماست.
سیدعلی صالحی
صبح بخیر گفتن ،
چه رسمِ شیرینیست ...
وقتی که هر روز بهانهام میشود ،
برای بوسیدنت ...!
علی سید صالحی
شنیده ام یک جایی هست
جایی دور
که هر وقت از فراموشیِ خوابها دلت گرفت
می توانی تمامِ ترانه های دختران میْخوش را
به یاد آوری
می توانی بی اشارهٔ اسمی
بروی به باران بگویی
دوستت می دارم
یک پیاله آب خُنک می خواهم
برای زائران خسته می خواهم.
دیگر بس است غمِ بیبامدادِ نان وُ
هلاهلِ دلهره
دیگر بس است این همه
بی راهْ رفتنِ من و بی چرا آمدن آدمی.
من چمدانم را برداشته
دارم میروم.
تمام واژه ها را برای باد باقی گذاشتهام
تمامِ بارانها را به همان پیالهٔ شکسته بخشیده ام
داراییِ بیپایان این همه علاقه نیز.
شنیده ام یک جایی هست
حدسِ هوایِ رفتناش آسان است
تو هم بیا.
سید علی صالحی
کتمان نکنید
آنجا که عقاب میترسد پَر بریزد،
“مگسها”
پروانه صفت از جُوخهی آتش میگذرند.
کتمان نکنید
زیر پُشتههای این همه “خس و خاشاک” ،
هزار مزرعه کبریتِ روشن نهان کردهاند.
کتمان نکنید
کم نیستند بسیاری که نانِ خانوارِ خویش را
با همین “آشغالها” به خانه میبرند.
از ما گفتن...
همین بود به گریههای بلند!
سید علی صالحی
اگر این رود بداند
که من چقدر بیچراغ
از چَم و خَمِ این شبِ خسته گذشتهام
به خدا عصبانی میشود
میرود ماه را از آسمان میچیند.
اگر این ماه بداند
که من چقدر بیآسمان و ستاره زیستهام
یعنی زندگی کردهام ...،
اگر این پرستو بداند
که من چقدر ترا دوست میدارم
به خدا زمین از رفتنِ این همه دایره باز ...
باز میماند!
چه دیر آمدی حالایِ صدهزار سالهی من!
من این نیستم که بودهام
او که من بود آن همه سال
رفته زیر سایهیِ آن بیدِ بینشان مُرده است
سیدعلی صالحی
کمی صبر کن
حوصله کن
پایان کتاب را با هم خواهیم خواند
حالا بخواب
تا فردا صبح
فرصت برای گریستن بر این روزگار
بسیار است !
سیدعلی صالحی
برهنه به بستر بی کسی مردن
تو از یادم نمی روی
خاموش به رساترین شیون آدمی
تو از یادم نمی روی
گریبانی برای دریدن این بغض بی قرار
تو از یادم نمی روی
پی پستوی پنهانی برای بدگمانی گریه ها
تو از یادم نمی روی
دفاتری سپید
زمزمه ای نازا
سر انگشتی آشفته
تو با من چه کرده ای ؟
تو از یادم نمی روی
سفری ساده از تمام دوستت دارم تنهایی
تو از یادم نمی روی
سوزن ریز مکرر باران بر پیچک و ارغوان
تو از یادم نمی روی
بسیاری اندوه من از شمارش دما دم دریا
تو از یادم نمی روی
پس به بهانه ای
مثلا انار خانه گل داده است یا نه
برای کودکی های کسی ... نامهء سر بسته ای بنویس
امروز مجلس ختم من از مرگ ساده ای ست
تو از یادم نمی روی
امروز سال یاد درگذشت عزلت من است
تو از یادم نمی روی
تو با من چه کرده ای که از یادم نمی روی
سید علی صالحی
از پشت این پرده
خیابان
جور دیگری است
درها
پنجره ها
درخت ها
دیوارها
و حتی قمری تنبل شهری
همه می دانند
من سالهاست چشم به راه کسی
سرم به کار کلمات خودم گرم است
تو را به اسم آب
تو را به روح روشن دریا
به دیدنم بیا
مقابلم بنشین
بگذار آفتاب از کنار چشمهای کهنسال من
بگذرد
من به یک نفر از فهم اعتماد محتاجم
من از اینهمه نگفتن بی تو خستهام
خرابم
ویرانم
واژه برایم بیاور بی انصاف
چه تند میزند این نبض بیقرار
باید برای عبور از اینهمه بیهودگی
بهانه بیاورم
بحث دیگری هم هست
یک شب
یک نفر شبیه تو
از چشمه انار
برایم پیاله آبی آورد
گفت
تشنگیهای تو را
آسمان هزار اردیبهشت هم
تحمل نخواهد کرد
او به جای تو امده بود
اما من از اتفاق آرام آب فهمیدم
ماه
سفیر کلمات سپیده دم است
دارد صبح می شود
دیدار آسان کوچه
دیدار آسان آدمی
و درها
پنجره ها
درخت ها
دیوارها
هی تکرار چشم به راه کی
تا کی ؟
سیدعلی صالحی
حالم خوب است
هنوز خواب می بینم ابری می آید
و مرا تا سر آغاز روییدن بدرقه می کند
تابستان که بیاید نمی دانم چند ساله می شوم
اما صدای غریبی مرتب می خوانَدم
تو کی خواهی مرد !؟
به کوری چشم کلاغ ؛ عقابها هرگز نمی میرند
مهم نیست
تو که آن بید لب حوض را به خاطر داری
همین امروز غروب
برایش دو شعر از نیما خواندم
او هم خم شد بر آب و گفت :
گیسوانم را مثل «ری را» بباف
.
سیدعلی صالحی
آمده از جایی دور،
اما زاده زمین ام.
امانت دار آب و گیاه،
آورنده آرامش و
اعتبار امیدم.
من به نام اهل زمین است
که زنده ام.
زمین
با سنگ ها و سایه هایش،
من
با واژه ها و ترانه هایم،
هر دو
زیستن در باران را
از نخستین لذت بوسه آموخته ایم.
زمین
در تعلق خاطر من و
من در تعلق خاطر تو
کامل ام.
ما
همه
اگرچه زاده سرزمین تخیل و ترانه ایم،
اما سرانجام
به آغوش و بوسه های مگوی باز خواهیم گشت.
سیدعلی صالحی
پناه بر عشق
دو رکعت
گریستن در آستین آسمان
برای دوری
از یادهای تو واجب است
واجب است
تا از قنوت جهان
راهی به
آتنا فی مشعر الجنون بیابم
سیدعلی صالحی