ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
این صبح ، این نسیم
این سفرهی مهیا شدهی سبز
این من و این تو ، همه شاهدند
که چگونه دست و دل به هم گره خوردند
یکی شدند و یگانه
تو از آن سو آمدی و او از سوی ما آمد ، آمدی و آمدیم
اول فقط یک دل بود
یک هوای نشستن و گفتن
یک بوی دلتنگ و سرشار از خواستن
یک هنوز با هم ساده
رفتیم و نشستیم ، خواندیم و گریستیم
بعد یکصدا شدیم
هم آواز و هم بغض و هم گریه
همنفس برای باز تا همیشه با هم بودن
برای یک قدمزدن رفیقانه
برای یک سلام نگفته ، برای یک خلوت دلخاص ، برای یک دلِ سیر گریه کردن
برای همسفر همیشهی عشق ، باران
باری ای عشق ، اکنون و اینجا ، هوای همیشهات را نمیخواهم
نشانی خانهات کجاست ؟
سیدعلی صالحی
من راه خانهام را گم کردهام
اسامی آسان کسانم را
نامم را ، دریا و رنگ روسری ترا ، ریرا
دیگر چیزی به ذهنم نمیرسد
حتی همان چند چراغ دور
که در خواب مسافرانْ مرده بودند
من راه خانهام را گم کردهام آقایان
چرا میپرسید از پروانه و خیزران چه خبر
چه ربطی میان پروانه و خیزران دیدهاید
شما کیستید
از کجا آمدهاید
کی از راه رسیدهاید
چرا بیچراغ سخن میگوئید
این همه علامت سوال برای چیست
مگر من آشنای شمایم
که به آن سوی کوچه دعوتم میکنید ؟
من که کاری نکردهام
فقط از میان تمام نامها
نمیدانم از چه " ریرا " را فراموش نکردهام
آیا قناعت به سهم ستاره از نشانیِ راه
چیزی از جُرم رفتن به سوی رویا را کم نخواهد کرد ؟
من راهِ خانهام را گم کردهام بانو
شما ، بانوْ که آشنای همهی آوازهای روزگار منید
آیا آرزوهای مرا در خواب نیلبکی شکسته ندیدید
میگویند در کوی شما
هر کودکی که در آن دمیده ، از سنگ ، ناله و
از ستاره ، هقهقِ گریه شنیده است
چه حوصلهئی ریرا
بگو رهایم کنند ، بگو راه خانهام را به یاد خواهم آورد
میخواهم به جایی دور خیره شوم
میخواهم سیگاری بگیرانم
میخواهم یکلحظه به این لحظه بیندیشم
آیا میان آن همه اتفاق
من از سرِ اتفاق زندهام هنوز !؟
سیدعلی صالحی
خانهها، خیابانها، درها، دیوارها،
اینجا هر صبح و هر غروب
فراموشکارانِ خستهی سر به زیر
میآیند و آهسته از مسیرِ مشترکِ ما میگذرند،
و باز از همان چیزهای مثلِ همیشه حرف میزنند،
حرف میزنند که بشنوند فقط چیزی،
حرف میزنند که باور کنند فقط چیزی.
من هم هستم
من هم با آنها هستم
من هم میانِ همین گمشدگانِ بیگور
هی میآیم صبحها و
هی میروم به وقتِ غروب،
من هم دارم تاوانِ ترانههای خودم را پس میدهم.
حالا هزارههاست
که سایههایی که از وَهمِ گریه میآیند
هر سپیدهدم بیدارم میکنند،
خانهها، خیابانها، درها و دیوارها را
نشانم میدهند
بعد دوباره چشمهایم را میبندند
دستم را میگیرند
میگویند تو حق نداری داستان به دریارفتگان را به یاد آوری،
تو حق نداری از رگبارِ آب و آوازهای آدمی سخن بگویی،
تو حق نداری ...!
نگاه میکنم آهسته
آهسته از درزِ تاریکِ چشمبندِ تیره نگاه میکنم،
سایهسار بعضی چیزها پیداست
بوی کاملِ سپیدهدم را میفهمم
سه تا ستارهی بامدادی
پُشتِ پیرترین درختِ پایینِ کوه
حوصلهی شبِ خسته را سَر بُردهاند،
هنوز حرف میزنند از تابیدنِ بیخیالِ ماه.
و بعد
اتفاقِ عجیبی میافتد.
من هم میدانم که اتفاق عجیبی افتاده است،
و یقین دارم که اتفاقِ عجیبی ...!
من هنوز پُشت به دیوارِ آجری
رُخ به رُخِ جوخهی جهان ایستادهام
من صدای رگبارِ آب و آوازهای آدمی را شنیدهام.
آیا ادامهی بیدلیلِ زندگی
دشوارتر از شنیدنِ دشنام نیست؟
من زندهام هنوز،
نگاه میکنم، میبینم، میشنوم، حس میکنم،
این باد است،
باد ... انبوه و بیقرار میوَزَد،
پُر از عطرِ آب و طعمِ پونهی تَر است.
از انتهایِ تنفسِ اتفاق
سوسویِ مخفیِ چیزی از جنسِ نور میتابد،
شبحی شناور
سراسرِ بیشه را در وَهمِ شب شُسته است.
کسانی از قفای من میآیند
لَمسِ فلز بر شقیقهام
پُر از هراسِ حادثه است،
هر لحظه ممکن است اتفاقی بیفتد.
حس میکنم عدهای انگار
با صدای سنج و تکبیر و همهمه
از مراثیِ ماهِ مِه گرفته برمیگردند.
اینجا کجاست، شما کیستید
مرا کجا میبرید؟
از خانهها دور افتادهام،
از خیابان، از در، از دیوارها ...!
سید علی صالحی
چقدر خوب است
که ما هم یاد گرفتهایم
گاه برای ناآشناترین اهل هر کجا حتی
خواب نور و سلام و بوسه میبینیم
گاه به یک جاهایی میرویم
یک درههای دوری از پسین و ستاره
از آواز نور و سایهروشن ریگ
و مینشینیم لب آب
لب آب را میبوسیم
ریحان میچینیم
ترانه میخوانیم
و بیاعتنا به فهم فاصله
دهان به دهان دورترین رویاها
بوی خوش روشناییِ روز را میشنویم
باید حرف بزنیم
گفت و گو کنیم
زندگی را دوست بداریم
و بیترس و انتظار
اندکی عاشقی کنیم
سیدعلی صالحی
میروی ، برمیگردی ، قدم میزنی
ما نشستهایم
ما ساکت و خاموش نگاهت میکنیم
انگار بوی کبریت و کبوتر سوخته میآید
میگویی یک نفر اینجا
این گل سرخ را بوییده است
یک نفر اینجا بوی بوسه میدهد
یکی از میان شما خوابِ ستاره دیده است
ما میترسیم
خاموشیم
نگاهت میکنیم
فقط یکی از میان ما آهسته میپرسد
سردت نیست ؟
بفرما کنارِ سنگچینِ روشن رویا
همهی ما اهلِ همین حوالیِ غمگینیم
نگرانِ آسمانِ اخمکردهی بیکبوتر نباش
فردا حتما باران خواهد آمد
میروی ، برمیگردی ، قدم میزنی
میگویی آب در اجاقِ روشن بریزیم
آب در اجاقِ روشن میریزیم
میگویی دیدنِ روشنایی خوب نیست
شنیدنِ رویا بد است
و باران به خاطر شماست که نمیبارد
ما میترسیم
خاموشیم
نگاهت میکنیم
و دیگر کسی از میانِ ما
به سنگچینِ روشنِ رویا نمیاندیشد
به کبوتر و کبریت
به ارغوان و آینه نمیاندیشد
برمیخیزیم ، میرویم ، برمیگردیم
و باز بعد از هزار سالِ تمام
ترا و دریا را میشناسیم
برایت بوسه و باران آوردهایم
نترس عزیزم ، نترس
سید علی صالحی
ما را میگردند
میگویند همراه خود چه دارید ؟
ما فقط
رویاهایمان را با خود آوردهایم
پنهان نمیکنیم
چمدانهای ما سنگین است
اما فقط
رویاهایمان را با خود آوردهایم .
سید علی صالحی
سکوت، روشنایی، رضایت.
اوایلِ عطرِ چیزیست
شاید اوایلِ آسانِ چیزی ...!
همین ... ایستاده مقابلم
اما یادم نمیآید.
اوایلِ عزیزِ ... اسمش چه بود؟
و سایهروشنِ دامنهای در مِه
و سکوت
و روشنایی
و رضایت.
دو صندلیِ خالی،
فاختهای در خواب،
و عطر چیزی عجیب
در ایوانی از نی و ناروَن.
همه رفتهاند
و هر آن ممکن است
ماه بالا بیاید
ممکن است مسلمان شوم
ممکن است بروم گیتارِ خستهام را بردارم
با باد بروم بردارم بیاورم،
و یک اسم:
سکوت، روشنایی، رضایت.
و چیز ...!
حالا یکی از شما
به این زنِ رو به مغرب نشسته ... بگوید:
اینجا چه میکند؟
ماه، مزار، دی، دنیا
و یک چیزِ دیگر...!
من ساکتام، روشنام، راضیام
شما هم بروید
بروید زندگی کنید!
سید علی صالحی
شبِ اول:
عروسکش را هم با خودش بُرده بود،
دخترِ کمسن و سالِ حجلهی مجبور.
شب دوم:
بیوهی بازمانده از هجرتِ هفتم
درگاهِ خانه را محکم
کلون میکند،
وقتِ غروب
رَدِ پایِ مردی بر برف دیده بود.
شب سوم:
سه ماه و دو روز است
نوهی کوچکش را ندیده است مادربزرگ،
دوباره به حضرتِ حافظ نگاه میکند،
راهِ خراسان خیلی دور است.
سید علی صالحی
آمده از جایی دور،
اما زاده زمین ام.
امانت دار آب و گیاه،
آورنده آرامش و
اعتبار امیدم.
من به نام اهل زمین است
که زنده ام.
زمین
با سنگ ها و سایه هایش،
من
با واژه ها و ترانه هایم،
هر دو
زیستن در باران را
از نخستین لذت بوسه آموخته ایم.
زمین
در تعلق خاطر من و
من در تعلق خاطر تو
کامل ام.
ما
همه
اگرچه زاده سرزمین تخیل و ترانه ایم،
اما سرانجام
به آغوش و بوسه های مگوی باز خواهیم گشت.
سید علی صالحی
مدتی بود
که دست و دلم
به تدارک ترانه نمیرفت
کمکم این حکایت دیده و دل
که ورد زبان کوچهنشینان است
باورم شده بود
باورم شده بود
که دیگر صدای تو را
در سکوت تنهایی نخواهم شنید
راستی در این هفتههای بیترانه
کجا بودی؟
کجا بودی که صدای من
و این دفتر سفید
به گوشت نمیرسید؟
آخر این رسم و روال رفاقت است؟
که در نیمه راه رویا رهایم کنی؟
سید علی صالحی
در ازدحام این همه ظلمت بی عصا
چراغ را هم از من گرفته اند
اما من
دیوار به دیوار
از لمس معطر ماه
به سایه روشن خانه باز خواهم گشت
پس زنده باد امید
در تکلم کورباش کلمات
چشم های خسته مرا از من گرفته اند
اما من
اشاره به اشاره
از حیرت بی باور شب
به تشخیص روشن روز خواهم رسید
پس زنده باد امید
در تحمل بی تاب تشنگی
میل به طعم باران را از من گرفته اند
اما من
شبنم به شبنم
از دعای عجیب آب
به کشف بی پایان دریا رسیده ام
پس زنده باد امید
در چه کنم های بی رفتن سفر
صبوری سندباد را از من گرفته اند
اما من
گرداب به گرداب
از شوق رسیدن به کرانه موعود
توفان های هزار هیولا را طی خواهم کرد
پس زنده باد امید
چراغ ها ، چشم ها ، کلمات
باران و کرانه را از من گرفته اند
همه چیز
همه چیز را از من گرفته اند
حتی نومیدی را
پس زنده باد امید
سیدعلی صالحی
من
تو را لمس کرده ام
من که متبرک ام کرده اند از ترانه های شیراز
من که تمامی این سال ها
یکی لحظه حتی
خواب
به راهم نبرده است
من دست برداشته و
پا بریده توام
تو
ماه ابرینه پوش
من دست خط شفای سروش
هی دختر خواب های بی رخصت
بی تاب هرچه برهنگی
خوشه خزانی انگور
در این جهان
تنها یکی واژه کافی بود
تا آدمی از تماشای تو تمام
تو از دعای کدام حوای گندم پرست
به این پرده از عطر ملائک رسیده ای ؟
که رسولان هزاره زن
پا به رویای تو شاعر شدند ؟
هی دختر برف های هرچه بسیار تشنگی
در این دقیقه مکشوف
مسیر ماه
پر از مویه های مکرر من است
هنوز هم بر این باورم
که پسین یکی از روزهای دی
من تو را از تخیل خداوند ربوده ام
حالا هرچه پیش تر می آیم
باز تو دورتر
بر قوس مزار گاه ماه ایستاده ای
من در غیاب تو
با سنگ سخن گفته ام
من در غیاب تو
با صبح ، با ستاره ، با سلیمان سخن گفته ام
من در غیاب تو
زخم های بی شمار شب ایوب را شسته ام
من در غیاب تو
کلمات سربریده بسیاری را شفا داده ام
هنوز هم در غیاب تو
نماز ملائک قضا می شود
کبوتر از آرایش آسمان می ترسد
پروانه از روشنایی گل سرخ هراسان است
بگو کجا رفته ای
که بعد از تو
دیگر هیچ پیامبری از بیعت ستاره با نور
سخن نگفت
سید علی صالحی
این صبح ، این نسیم
این سفرهی مهیا شدهی سبز
این من و این تو ، همه شاهدند
که چگونه دست و دل به هم گره خوردند
یکی شدند و یگانه
تو از آن سو آمدی و او از سوی ما آمد ، آمدی و آمدیم
اول فقط یک دل بود
یک هوای نشستن و گفتن
یک بوی دلتنگ و سرشار از خواستن
یک هنوز با هم ساده
رفتیم و نشستیم ، خواندیم و گریستیم
بعد یکصدا شدیم
هم آواز و هم بغض و هم گریه
همنفس برای باز تا همیشه با هم بودن
برای یک قدمزدن رفیقانه
رای یک سلام نگفته ، برای یک خلوت دلخاص ، برای یک دلِ سیر گریه کردن
برای همسفر همیشهی عشق ، باران
باری ای عشق ، اکنون و اینجا ، هوای همیشهات را نمیخواهم
نشانی خانهات کجاست ؟
سیدعلی صالحی
کاری باید کرد
دیر میشود
کاری باید کرد
برف
راه را پوشانده است
باد مثل همیشه نیست
تا هوا روشن است
باید از این ظلمت بیهوده بگذریم
دارد دیر میشود
من خواب دیدهام
تعلل
سرآغاز تاریکی مطلق است
سیدعلی صالحی
حقیقت این است که من
هرگز
در زندگی
سد راه کسی نبوده ، نیستم ، نخواهم بود
من می دانم
دیر یا زود به ری را خواهم پیوست
چشم به راه من نباشید
با این حال
یقین دارم که بعد از مرگ
دوباره باز خواهم گشت
وصیت واژه های خود را
برای شما باز خواهم خواند
من این راه را هزاران بار
با باد رفته و با باران باز آمده ام
مسیری که به منزل سپیده دم می رسد
و شسته تر از شبنم فروردین است
برای ملاقات با محرمانه ترین ترانه های من
نیازی به جست و جوی هیچ جانبی از این جهان خسته نیست
کافی ست
فقط به خواب گل سرخ اشاره کنید
به رد پای پرنده
به بلوغ باد
به بوی باران
حتما به رگه های روشنی از اردی بهشت خواهید رسید
تا ابد
تا ابد
هر شهابی که از سینه آسمان می گذرد
باردار شعری ست
که من یادم رفته است شکارش کنم
سیدعلی صالحی