ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
خانهها، خیابانها، درها، دیوارها،
اینجا هر صبح و هر غروب
فراموشکارانِ خستهی سر به زیر
میآیند و آهسته از مسیرِ مشترکِ ما میگذرند،
و باز از همان چیزهای مثلِ همیشه حرف میزنند،
حرف میزنند که بشنوند فقط چیزی،
حرف میزنند که باور کنند فقط چیزی.
من هم هستم
من هم با آنها هستم
من هم میانِ همین گمشدگانِ بیگور
هی میآیم صبحها و
هی میروم به وقتِ غروب،
من هم دارم تاوانِ ترانههای خودم را پس میدهم.
حالا هزارههاست
که سایههایی که از وَهمِ گریه میآیند
هر سپیدهدم بیدارم میکنند،
خانهها، خیابانها، درها و دیوارها را
نشانم میدهند
بعد دوباره چشمهایم را میبندند
دستم را میگیرند
میگویند تو حق نداری داستان به دریارفتگان را به یاد آوری،
تو حق نداری از رگبارِ آب و آوازهای آدمی سخن بگویی،
تو حق نداری ...!
نگاه میکنم آهسته
آهسته از درزِ تاریکِ چشمبندِ تیره نگاه میکنم،
سایهسار بعضی چیزها پیداست
بوی کاملِ سپیدهدم را میفهمم
سه تا ستارهی بامدادی
پُشتِ پیرترین درختِ پایینِ کوه
حوصلهی شبِ خسته را سَر بُردهاند،
هنوز حرف میزنند از تابیدنِ بیخیالِ ماه.
و بعد
اتفاقِ عجیبی میافتد.
من هم میدانم که اتفاق عجیبی افتاده است،
و یقین دارم که اتفاقِ عجیبی ...!
من هنوز پُشت به دیوارِ آجری
رُخ به رُخِ جوخهی جهان ایستادهام
من صدای رگبارِ آب و آوازهای آدمی را شنیدهام.
آیا ادامهی بیدلیلِ زندگی
دشوارتر از شنیدنِ دشنام نیست؟
من زندهام هنوز،
نگاه میکنم، میبینم، میشنوم، حس میکنم،
این باد است،
باد ... انبوه و بیقرار میوَزَد،
پُر از عطرِ آب و طعمِ پونهی تَر است.
از انتهایِ تنفسِ اتفاق
سوسویِ مخفیِ چیزی از جنسِ نور میتابد،
شبحی شناور
سراسرِ بیشه را در وَهمِ شب شُسته است.
کسانی از قفای من میآیند
لَمسِ فلز بر شقیقهام
پُر از هراسِ حادثه است،
هر لحظه ممکن است اتفاقی بیفتد.
حس میکنم عدهای انگار
با صدای سنج و تکبیر و همهمه
از مراثیِ ماهِ مِه گرفته برمیگردند.
اینجا کجاست، شما کیستید
مرا کجا میبرید؟
از خانهها دور افتادهام،
از خیابان، از در، از دیوارها ...!
سید علی صالحی