شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

بگذشت روزگاری و نیامدی کجائی - نزاری قهستانی


نه قرار داده بودی که شبی به خلوت آئی

بگذشت روزگاری و نیامدی کجائی


تو وصال وعده کردی و دلی که بود ما را

به امید در تو بستیم و دری نمیگشائی


وگرت ندیده بودم به صفت شنیده بودم

که دل من از تو میداد نشان آشنائی


به خرابه فقیران نفسی درآی روزی

بنشین حکایتی کن که حیات می فزائی


به خلاف دوستانی تو به کام دشمنانی

که به حسن بی نظیری که به عهد بی وفائی


کم از آنکه آشنائی به سلام ما فرستی

وگرت مجال آن نیست که خویشتن بیائی 



نزاری قهستانی



شمشیر خویش بر دیوار آویختن نمی خواهم - سیمین بهبهانی


شمشیر خویش بر دیوار آویختن نمی خواهم

با خواب ناز جز در گور آمیختن نمی خواهم

 

شمشیر من همین شعر است، پرکارتر ز هر شمشیر

با این سلاح شیرین کار خون ریختن نمی خواهم

 

جز حق نمی توانم گفت، گر سر بریدنم باید

سر پیش می نهم وز مرگ پرهیختن نمی خواهم

 

ای مرد من زنم انسان، بر تارکم به کین توزی

گر تاج خار نگذاری گل ریختن نمی خواهم

 

با هفت رنگ ابریشم از عشق شال می بافم

این رشته های رنگین را بگسیختن نمی خواهم

 

هرلحظه آتشی در شهر افروختن نمی یارم

هر روز فتنه ای در دهر انگیختن نمی خواهم

 

این قافیت سبک تر گیر، جنگ و جنون و جهلت بس

این جمله گر تو می خواهی ای مرد من نمی خواهم  

 

سیمین بهبهانی


آدما - عبدالجبار کاکایی


آدما دنیا رو دیوار می بینن

روزای آفتابی رو تار می بینن

 

دوس دارن یه روز بیاد رها بشن

مث شبنم از زمین جدا بشن

 

سایه هاشون روی دیواره ولی

پر و بالشون گرفتاره ولی

 

آدما آی آدمای رنگا رنگ

توی کوچه های این شهر فرنگ

 

میشه این دیوارو پشت سر گذاشت

می شه با فاصله ها کاری نداشت

 

می شه عاشق شد و پر کشید و رفت

اون سوی فاصله ها رو دید و رفت

 

دو نگاه وقتی که آفتابی می شن

می رسن به همدیگه آبی می شن

 

دو نگاه  دو آرزو   دو خاطره

مث گلدونای پشت پنجره

 

دنیا رو آبی آبی می بینن

شب و روزو آفتابی می بینن



عبدالجبار کاکایی




باغ باران - محمدرضا عبدالملکیان


و شایسته این نیست

که باران ببارد

و در پیشوازش دل من نباشد

و شایسته این نیست

که در کرت های محبت

دلم را به دامن نریزم

دلم را نپاشم

چرا خواب باشم

ببخشای بر من اگر بر فراز صنوبر

تقلای روشنگر ریشه ها را ندیدم

ببخشای بر من اگر زخم بال کبوتر

به کتفم نرویید

کجا بودم ای عشق؟

چرا چتر بر سر گرفتم؟

چرا ریشه های عطشناک احساس خود را

به باران نگفتم؟

چرا آسمان را ننوشیدم و تشنه ماندم؟

ببخشای ای عشق

ببخشای بر من اگر ارغوان را ندانسته چیدم

اگر روی لبخند یک بوته

آتش گشودم

اگر ماشه را دیدم اما

هراس نگاه نفس گیر آهو

به چشمم نیامد

ببخشای بر من که هرگز ندیدم

نگاه نسیمی مرا بشکفاند

و شعر شگرف شهابی به اوجم کشاند

و هرگز نرفتم که خود را به دریا بگویم

و از باور ریشه ی مهربانی برویم

کجا بودم ای عشق؟

چرا روشنی را ندیدم؟

چرا روشنی بود و من لال بودم؟

چرا تاول دست یک کودک روستایی

دلم را نلرزاند؟

چرا کوچه ی رنج سرشار یک شهر

در شعر من بی طرف ماند؟

چرا در شب یک جضور و حماسه

که مردی به اندازه ی آسمان گسترش یافت

دل کودکی را ندیدم که از شاخه افتاد؟

و چشم زنی را که در حجله ی هق هقی تلخ

جوشید و پیوست با خون خورشید؟



محمدرضا عبدالملکیان



گلنار - محمدحسین بهرامیان


گیرم اندوه تو خواب است و نگاه تو خیال

پس دلم منتظر کیست عزیز این همه سال؟

 

پس دلم منتظر کیست که من بی خبرم؟

که من از آتش اندوه خودم شعله ورم؟

 

ماه یک پنجره وا شد به خیالم که تویی

همه جا شور به پا شد به خیالم که تویی

 

باز هم دختر همسایه همانی که تو نیست

باز هم چشم من و او که نمی دانم کیست

 

باز هم چلچله آغاز شد از سمت بهار

کوچه یک عالمه آواز شد از سمت بهار

 

پیرهن پاره گل جمله تبسم شده است

یوسف کیست که در خنده ی او گم شده است؟

 

این چه رازی است که در چشم تو باید گم شد

باید انگشت نمای تو و این مردم شد

 

به گمانم دل من باز شقایق شده ای

کار از کار گذشته است تو عاشق شده ای

 

یال کوب عطش است این که کنون می آید

این که با هیمنه از سمت جنون می آید

 

بی تو، بی تو، چه زمستانی ام ایلاتی من!

چِقَدَر سردم و بارانی ام ایلاتی من!

 

تو کجایی و منِ ساده ی درویش کجا؟

تو کجایی و منِ بی خبر از خویش کجا؟

 

دل خزانسوز بهاری است، بهاری است که نیست

روز و شب منتظر اسب و سواری است که نیست

 

در دلم این عطش کیست خدا می داند

عاشقم دست خودم نیست خدا می داند

 

عاشق چشم تو هستیم و ز ما بی خبری

خوش به حالت که هنوز از همه جا بی خبری

 

***

 

باز شب ماند و من این عطش خانگی ام

باز هم یاد تو ماند ومن ودیوانگی ام

 

اشک در دامنم آویخت که دریا باشم

مثل چشم تو پر از شوق تماشا باشم

 

خواب دیدم که تو می آمدی و دل می رفت

محرم چشم ترم می شدی و دل می رفت:

 

یک نفر مثل پری یک دو نظر آمد و رفت

با نگاهی به دل خسته ام آتش زد و رفت

 

خنده زد کوچه به دنبال تبسم افتاد

باز دنبال جگر گوشه ی مردم افتاد

 

"آخرش هم دل دیوانه نفهمید چه شد

یک شبه یک شبه دیوانه چشمان که شد"

 

تا غزل هست دل غمزده ات مال من است

من به دنبال تو چشم تو به دنبال من است

 

"آی تو! تو که فریب من و چشمان منی!

تو که گندم! تو که حوا! تو که شیطان منی!

 

تو که ویرانِ منِ بی خبر از خود شده ای!

تو که دیوانه ی دیوانه تر از خود شده ای!"

 

در نگاه تو که پیوند زد اندوه مرا ؟

چه کسی گل شد و لبخند زد اندوه مرا ؟

 

ای دلت پولک گلنار! سپیدار قدت !

چه کسی اشک مرا دوخته بر چار قدت؟

 

چند روزی شده ام محرمت ایلاتی من!

آخرش سهم دلم شد غمت ایلاتی من!

 

تو کجایی و منِ ساده ی درویش کجا

تو کجایی و منِ بی خبر از خویش کجا


 

محمدحسین بهرامیان



آغوشت قبیله‌ای‌‌ وحشی - نیکی‌ فیروزکوهی


آغوشت قبیله‌ای‌‌ وحشی

با آتشی برای پایکوبی 

با جادویی برای فریب

دستانت

گمشدگانِ بی‌ شتابِ ریزشِ آبشارِ گیسوانِ من

و چشم‌هایت

ویرانگرانِ خاموشِ غرورِ هزار ساله‌ام

من دلباخته‌ای عصیانی

آشوب گری پر تمنا

از عالم گریخته‌ای پر تردید

آمیخته با طبیعتِ پیکرت

آمیخته با عطرِ خوبِ خوبِ بودنت

سر بر بالینت گذاردم

با تو زیستم

با تو گریستم

عشق ورزیدم

عشق ورزیدم

عشق ورزیدم

و از آرزوهای بی‌ شمار

تنها و تنها تو را خواستم

خواستنی با شکوه

رویایی

 و محال ... و محال! 


نیکی‌ فیروزکوهی




زندگینامه - مسعود فردمنش




مسعود فردمنش (زادهٔ ۱ اسفند ۱۳۲۸ در سرچشمه تهران)، ترانه سرای، خواننده و آهنگساز ایرانی مقیم لس آنجلس است. بیشتر شهرت وی به سبب ترانه‌های او است.

او از دوران کودکی به شعر و ادبیات فارسی علاقه داشت و با وجود رشته دبیرستانی که ریاضی بود، به دنبال ادبیات رفت و به سرودن شعر و ترانه مشغول شد. نخستین شعری که از مسعود فردمنش معروف شد شعری است به نام «عروس نازت می‌شم» که با صدای نسرین منتشر گردید.

مسعود فردمنش در سال ۱۹۸۵ (میلادی) به لس آنجلس مهاجرت کرد و در آنجا مشغول به کار شد. فردمنش با کمک آهنگساز سرشناس صادق نوجوکی کارهای پرشمار و ماندگاری مانند آلبوم «خاطره شماره ۷» را تولید کرد.

مسعود فردمنش با هنرمندانی نظیر معین، ستار، مارتیک، حبیب، شهرام شب پره، شهره صولتی، شاهرخ شاهید، سیاوش قمیشی، ابی و... همکاری داشته است.

 

 

 

مسعود فردمنش



این کوزه چو من عاشق زاری بوده است - خیام


این کوزه چو من عاشق زاری بوده است

در بند سر زلف نگاری بوده‌ست

این دسته که بر گردن او می‌بینی

دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست

 

خیام

 

رویا نیست - محمدرضا عبدالملکیان


رویا نیست
با چشم‌های خودم دیده‌ام
نیما، نرودا، نزار
در همین کوچه با هم بودند
و با ناظم نان و نمک می‌خوردند



محمدرضا عبدالملکیان



بی‌تو اندیشیده‌ام کمتر به خیلی چیزها - نجمه زارع


بی‌تو اندیشیده‌ام کمتر به خیلی چیزها

می‌شوم بـی‌اعتنا دیگر به خیلی چیزها

 

تا چـه پیش آید برای من! نمی‌دانم هنوز...

دوری از تو می‌شود منجر به خیلی چیزها

 

غیرمعمولی‌ست رفتار من و شک کرده است

ـ چند روزی می‌شود ـ مادر بــه خیلـی چیزها

 

نامـــه‌هایت، عکس‌هــایت، خاطرات کهنه‌ات

می‌زنند این‌جا به روحم ضربه، خیلی چیزها

 

هیچ حرفی نیست، دارم کم‌کم عادت می‌کنم

من بـــه این افکار زجرآور... بـــه خیلـی چیزها

 

می‌روم هرچند بعد از تو برایم هیچ‌چیز...

بعدِ من اما تـــو راحت‌ تر به خیلی چیزها

 

نجمه زارع



رفیق اهل دل و یار محرمی دارم - سیمین بهبهانی


 رفیق اهل دل و یار محرمی دارم

بساط باده و عیش فراهمی دارم

 

کنار جو، چمن شسته را نمی خواهم

که جوی اشکی و مژگان پُر نَمی دارم

 

گذشتم از سر عالم، کسی چه می داند

که من به گوشهء خلوت، چه عالمی دارم

 

تو دل نداری و غم هم نداری اما من

خوشم از این که دلی دارم و غمی دارم

 

 چو حلقه بازوی من، تنگ، گِرد پیکر توست

حسود جان بسپارد که خاتمی دارم

 

به سربلندیِ خود واقفم، ز پستی نیست

به پشت خویش اگر چون فلک خمی دارم

 

 ز سیل کینهء دشمن چه غم خورم سیمین؟

که همچو کوهم و بنیان محکمی دارم

 

سیمین بهبهانی


امروز نه آغاز و نه انجام جهان است - هوشنگ ابتهاج


امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

 ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

 

 گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

 دانی که رسیدن هنر گام زمان است

 

 تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی

 بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است

 

 آبی که بر آسود زمینش بخورد زود

 دریا شود آن رود که پیوسته روان است

 

 باشد که یکی هم به نشانی بنشیند

 بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است

 

 از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

 این دیده از آن روست که خونابه فشان است

 

دردا و دریغا که در این بازی خونین

 بازیچه ی ایام دل آدمیان است

 

 دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت

 این دشت که پامال سواران خزان است

 

 روزی که بجنبد نفس باد بهاری

 بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

 

 ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی

 دردی ست درین سینه که همزاد جهان است

 

 از داد و داد آن همه گفتند و نکردند

 یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است

 

خون می چکد از دیده در این کنج صبوری

 این صبر که من می کنم افشردن جان است

 

 از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود

گنجی ست که اندر قدم راهروان است

 

هوشنگ ابتهاج



پشت این خانه - منوچهر آتشی


پشت این خانه حکایت جاریست 
نیست بی رهگذری ، کوچه خمار 
هرزه مستی است برون رفته ز خویش
می کشاند تن خود بر دیوار 
آنچنانست که گویی بر دوش 
سایه اش می برد او را هر سو 
نه تلاشی است به سنگین قدمش تا جایی
نه صدایی است از او 
در خیالش که ندانم به کدامین قریه است 
خانه ها سوخته اینک شاید 
قصر ها ریخته شاید در شب 
شاید از اوج یکی کوه بلند 
بیرقش بال برابر گذران می ساید 
دودش انگیخته می گردد با ریزش شب 
دره می سازد هولش در پیش
مست و بیزار و خموش
می رود کفر اندیش
در کف پنجره ای نیست چراغ 
که جهد در رگ گرمش هوسی
یا بخندد به فریبی موهوم
یا بخواند به تمنای کسی
می برد هر طرف این گمشده را 
کوچه ی خالی و خاموش و سیاه 
وای از این گردش بیهوده چو باد
آه از این کستی بی عربده آه 
شهر خاموشان یغما زده است 
کوچه ها را نچرد چشمی از پنجره ای 
نامه ای را ندهد دستی پنهان به کسی
ساز شعری نگشاید گره از حنجره ای 
یک دریچه نگشوده است به شب 
تا اتاقی نفسی تازه کشد 
تا نسیمی چو رسد از ره دشت 
در ، ز خوابی خوش ، خمیازه کشد 
پشت در پشت هم انداخته اند 
خانه ها با هم قهرند افسوس 
شب فروپاشد خاکستر صبح 
بادها زنده ی شهرند افسوس 
مست آواره به ویرانه ی صبح 
پای دیواری افتاده به خواب 
خون خشکیده به پیشانی اوست 
با لبش مانده است اندیشه ی آب



منوچهر آتشی



آرش کمانگیر - سیاوش کسرایی


برف می بارد؛
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ.
کوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ؛
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ ...
 
بر نمی شد گر ز بام خانه ها دودی،
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد،
رد پاها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان،
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته ی دم سرد؟
آنک، آنک کلبه ای روشن،
روی تپه، رو به روی من ...
 
در گشودندم.
مهربانی ها نمودندم.
زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز،
در کنار شعله ی آتش،
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز:
 
«... گفته بودم زندگی زیباست.
گفته و نا گفته، ای بس نکته ها کاینجاست.
آسمان باز؛
آفتاب زر؛
باغ های گل؛
دشت های بی در و پیکر؛
 
سر برون آوردن گل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی عطر خاک باران خورده در کهسار؛
خواب گندم زارها در چشمه ی مهتاب؛
آمدن، رفتن، دویدن؛
عشق ورزیدن؛
در غم انسان نشستن؛
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن؛
 
کار کردن، کار کردن؛
آرمیدن؛
چشم انداز بیابان های خشک و تشنه را دیدن؛
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن؛
 
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛
هم نفس با بلبلان کوهی آواره خواندن؛
در تله افتاده آهو بچگان را شیر دادن؛
نیم روزخستگی را در پناه دره ماندن؛
 
گاه گاهی،
زیر سقف این سفالین بام های مه گرفته،
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران ها شنیدن؛
بی تکان گهواره ی رنگین کمان را
در کنار بام دیدن؛
 
یا، شب برفی،
پیش آتش ها نشستن،
دل به رویاهای دامن گیر و گرم شعله بستن...
 
آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتش گهی دیرنده پابرجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.»
 
پیرمرد، آرام و با لبخند،
کنده ای در کوره ی افسرده جان افکند.
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد؛
زیر لب آهسته با خود گفت و گو می کرد:
 
«زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعله ها را هیمه سوزنده.
 
جنگل هستی تو، ای انسان!
 
جنگل، ای روییده ی آزاد،
بی دریغ افکنده روی کوه ها دامان،
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید،
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمتگر آتش ...
سر بلند و سبز باش، ای جنگل انسان!
 
«زندگانی شعله می خواهد»، صدا سر داد عمو نوروز،
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز.
کودکانم، داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود.
 
روزگاری بود؛
روزگار تلخ و تاری بود.
بخت ما چون روی بد خواهان ما تیره.
دشمنان بر جان ما چیره.
شهر سیلی خورده هذیان داشت؛
بر زبان بس داستان های پریشان داشت.
زندگی سرد و سیه چون سنگ؛
روز بد نامی،
روزگار ننگ.
 
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان؛
عشق در بیماری دل مردگی بیجان.
 
فصل ها فصل زمستان شد،
صحنه ی گلگشت ها گم شد، نشستن در شبستان شد.
در شبستان های خاموشی،
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی.
 
ترس بود و بال های مرگ؛
کس نمی جنبید، چون بر شاخه برگ از برگ.
سنگر آزادگان خاموش؛
خیمه گاه دشمنان پر جوش.
 
مرزهای ملک،
همچو سر حدات دامن گستر اندیشه، بی سامان.
برج های شهر،
همچو بارو های دل، بشکسته و ویران.
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو ...
 
هیچ سینه کینه ای در بر نمی اندوخت.
هیچ دل مهری نمی ورزید.
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد.
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید.
 
باغ های آرزو بی برگ؛
آسمان اشک ها پر بار.
گرم رو آزادگان در بند؛
روسپی نا مردمان در کار...
 
انجمن ها کرد دشمن،
رایزن ها گرد هم آورد دشمن؛
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند،
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند.
نازک اندیشانشان، بی شرم، -
که مباداشان دگر روز بهی در چشم،-
یافتند آخر فسونی را که می جستند...
 
چشم ها با وحشتی در چشم خانه
هر طرف را جست و جو می کرد؛
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد.
 
آخرین فرمان، آخرین تحقیر...
مرز را پرواز تیری می دهد سامان!
گر به نزدیکی فرود آید،
خانه هامان تنگ،
آرزومان کور...
تا کجا؟...تا چند؟...
آه!... کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ی ایمان؟»
 
هر دهانی این خبر را بازگو می کرد؛
چشم ها، بی گفت و گویی، هرطرف را جستجو می کرد.»
 
پیرمرد، اندوهگین، دستی به دیگر دست می سایید.
از میان دره های دور، گرگی خسته می نالید.
برف روی برف می بارید.
باد بالش را به پشت شیشه می مالید.
 
«صبح می آمد – پیرمرد آرام کرد آغاز، -
پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست؛
دشت نه، دریایی از سرباز...
 
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست.
بی نفس می شد سیاهی در دهان صبح؛
باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز.
 
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور،
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر؛
کودکان بر بام،
دختران بنشسته بر روزن،
مادران غمگین کنار در.
 
کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته.
خلق، چون بحری برآشفته،
به خروش آمد؛
خروشان شد؛
به موج افتاد؛
برش بگرفت و مردی چون صدف
از سینه بیرون داد.
 
«منم آرش، -
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن؛ -
منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده.
 
مجوییدم نسب، -
فرزند رنج و کار؛
گریزان چون شهاب از شب،
چو صبح آماده ی دیدار.
 
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش.
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد!
 
دلم را در میان دست می گیرم
و می افشارمش در چنگ، -
دل، این جام پر از کین پر از خون را؛
دل، این بی تاب خشم آهنگ ...
 
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم؛
که جام کینه از سنگ است.
به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.
 
در این پیکار،
در این کار،
دل خلقی ست در مشتم؛
امید مردمی خاموش هم پشتم.
 
کمان کهکشان در دست،
کمانداری کمانگیرم.
شهاب تیزرو تیرم؛
ستیغ سربلند کوه مآوایم؛
 
به چشم آفتاب تاره رس جایم.
مرا تیر است آتش پر؛
مرا باد است فرمان بر.
 
ولیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست.
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.
در این میدان،
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز،
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.»
 
پس آن گه سر به سوی آسمان بر کرد،
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:
 
“درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود.
به صبح راستین سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند!
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد،
پس آن گه بی درنگی خواهدش افکند.
 
زمین می داند این را، آسمان ها نیز،
که تن بی عیب و جان پاک است.
نه نیرنگی به کار من، نه افسونی؛
نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.»
 
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش.
نفس در سینه ها بی تاب می زد جوش.
 
«ز پیشم مرگ،
نقابی سهمگین بر چهره، می آید.
به هر گام هراس افکن،
مرا با دیده ی خون بار می پاید.
به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد،
به راهم می نشیند، راه می بندد؛
به رویم سرد می خندد؛
به کوه و دره می ریزد طنین زهر خندش را،
و بازش باز می گیرد.
 
دلم از مرگ بی زار است؛
که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است.
ولی، آن دم که زاندوهان روان زندگی تار است؛
ولی، آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکار است؛
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است.
همان بایسته ی آزادگی این است.
 
هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیک امید خویش می داند.
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم، گه پیش می راند.
 
پیش می آیم.
دل و جان را به زیورهای انسانی می آرایم.
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند،
نقاب از چهره ی ترس آفرین مرگ خواهم کند.»
 
نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد.
به سوی قله ها دستان زهم بگشاد:
“بر آ، ای آفتاب، ای توشه ی امید!
بر آ، ای خوشه ی خورشید!
تو جوشان چشمه ای، من تشنه ای بی تاب.
برآ، سر ریز کن، تا جان شود سیراب.
 
چو پا در کام مرگی تند خو دارم،
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جودارم،
به موج روشنایی شست و شو خواهم؛
ز گلبرگ تو، ای زرینه گل، من رنگ و بو خواهم.
 
شما، ای قله های سرکش خاموش،
که پیشانی به تندهای سهم انگیز می سایید،
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی،
که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید،
که ابر آتشین را در پناه خویش می گیرید؛
غرور و سربلندی هم شما را باد!
امیدم را برافرازید،
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید.
غرورم را نگه دارید،
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.»
 
زمین خاموش بود و آسمان خاموش.
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش.
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه ی خورشید.
هزاران نیزه ی زرین به چشم آسمان پاشید.
 
نظر افکند آرش سوی شهر، آرام.
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگین کنار در؛
مردها در راه.
سرود بی کلامی، با غمی جان کاه،
ز چشمان بر همی شد با نسیم صبح دم هم راه.
کدامین نغمه می ریزد،
کدام آهنگ آیا می تواند ساخت،
طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند؟
طنین گام هایی را که آگاهانه می رفتند؟
 
دشمنانش، در سکوتی ریش خند آمیز،
راه وا کردند.
کودکان از بام ها او را صدا کردند.
مادران او را دعا کردند.
پیرمردان چشم گرداندند.
دختران، بفشرده گردن بند ها در مشت،
هم او قدرت عشق و وفا کردند.
 
آرش، اما همچنان خاموش،
از شکاف دامن البرز بالا رفت.
وز پی او،
پرده های اشک پی درپی فرود آمد.»
 
بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رویا.
کودکان، با دیدگان خسته و پی جو،
در شگفت از پهلوانی ها.
شعله های کوره در پرواز،
باد در غوغا.
 
“شام گاهان،
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها، پی گیر،
باز گردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر.
 
آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.
کار صدها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش.
 
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون،
به دیگر نیم روزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایران شهر و توران باز نامیدند.
 
آفتاب،
در گریز بی شتاب خویش،
سال ها بر بام دنیا پا کشان سر زد.
 
ماهتاب،
بی نصیب از شبروی هایش، همه خاموش،
در دل هر کوی و هر برزن،
سر به هر ایوان و هر در زد.
 
آفتاب و ماه را در گشت
سال ها بگذشت.
سال ها و باز،
در تمام پهنه ی البرز،
وین سراسر قله ی مغموم و خاموشی که می بینید،
وندرون دره های برف آلودی که می دانید،
رهگذر هایی که شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند،
و نیاز خویش می خواهند.
 
با دهان سنگ های کوه آرش می دهد پاسخ.
می کندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه؛
می دهد امید،
می نماید راه.»
 
 در برون کلبه می بارد.
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ.
کوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ.
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ ...
 
کودکان دیری ست در خوابند،
در خواب است عمو نوروز.
می گذارم کنده ای هیزم در آتش دان.
شعله بالا می رود پر سوز ...





با خیال تو در این پیراهن هم آغوشم! - حامد نیازی


با خیال تو در این پیراهن هم آغوشم!

به خدا نوشتم ...

نسیم نوزد!

ماه تاب‌ نتابد!

ستاره ها ندرخشند!

مرغ سحر نخواند!

چشمه نجوشد!

و یاس های باغچه عطر نیفشانند!

به خدا نوشتم...

صدای پایش در کوچه نپیچد!

خورشید راه فردا را‌ گم ‌کند!

و جهان بایستد از حرکت!

خدا پاسخ داد

تو پنجره را برایم باز بگذار

تا خلقت عشق را تماشا‌ کنم...

باقی اش با من!

امشب با خیال تو ...

در این ‌پیراهن عشق را خلق میکنم!

باقی اش با خدا!

 

حامد نیازی