شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

بگذشت روزگاری و نیامدی کجائی - نزاری قهستانی


نه قرار داده بودی که شبی به خلوت آئی

بگذشت روزگاری و نیامدی کجائی


تو وصال وعده کردی و دلی که بود ما را

به امید در تو بستیم و دری نمیگشائی


وگرت ندیده بودم به صفت شنیده بودم

که دل من از تو میداد نشان آشنائی


به خرابه فقیران نفسی درآی روزی

بنشین حکایتی کن که حیات می فزائی


به خلاف دوستانی تو به کام دشمنانی

که به حسن بی نظیری که به عهد بی وفائی


کم از آنکه آشنائی به سلام ما فرستی

وگرت مجال آن نیست که خویشتن بیائی 



نزاری قهستانی