ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
همه ی ما سر خانه تکانی
با دیدن یک عکس
می نشینیم
تلخ یا شیرین
می خندیم و هنوز گم خاطرات نگشته
زود
یک نفر می پرسد
بیخود این همه وسیله نگه داشته ای که چه؟
این را می خواهی؟
کدام؟
این
نه
این یکی چه؟
نه
بریزم دور؟
برخاسته
و آن عکس دوباره نیست می شود
مثل آهی که یک مرتبه در سال
به گلو سری می زند و زود
خدانگهدار.
آری
وقت خانه تکانی
یک عکس می آید و مهربان می گوید
بنشین کمی استراحت کن
عکسی که دل ما و خانه را
هر سال
یک بار و یک جا
می تکاند.
رسول ادهمی
مرا زخاطرِ تو هیچکس جدا نکند
که دشمنم به دلم این جفا روا نکند
برای حالِ کسی چون من از گذشته مگو
که دردِ خاطره را خاطره دوا نکند
به این منِ همه بی دل فقط مگو مجنون
که حقِ مطلبِ ما را جنون ادا نکند
خدا مرا ز خیال تو در امان دارد
به این خدا نشناسد مگو خدا نکند
روزبه بمانی
دیگر نه دلی مانده برایم نه دلیلی
من سرخی جا مانده ام از خوردن سیلی .
من ماهی افتاده به دامان کویرم
در آب نیندازم و بگذار بمیرم .
من شاخه گل سرخم و هر کس بغلم کرد
تیغم که فرو در بدنش رفت ولم کرد... .
هر شادی ناگاه دلم راه به غم داشت
از باقی دل ها دل من آه... چه کم داشت؟
هشدار! اگر عشق تو هم عشق پلنگ است .
من ماهم و دیدار من از دور قشنگ است...
مه زاد رازی
هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ مینگری
درختها و چمنها و شمعدانیها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب مینگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفتهاند
ترا به نام صدا میکنند
The window is still open;
You are from the height of the porch to the garden
Trees and lawns and geranium
Smell it sweet smell
Look at that glimmer of sunshine,
All the spitters
Which is in your absence
They blamed me,
They call you Terra. . .
Fereidoun Mashiri
فریدون مشیری
با من بی کس تنها شده یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدارا توبمان
من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش به خون شسته نگارا توبمان
زین بیابان گذری نیست سواران را لیک
دل ما خوش به فریبی است، غبارا تو بمان
هردم از حلقه ی عشاق پریشانی رفت
به سر زلف بتان سلسله دارا توبمان
شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدارا، یارا، اندوه گسارا تو بمان
"سایه" در پای تو چون موج دمی زار گریست
که سر سبز تو خوش باد کنارا توبمان
هوشنگ ابتهاج
مُردم از درد و به گوش تو فغانم نرسید
جان زکف رفت و به لب راز نهانم نرسید
گرچه افروختم و سوختم و دود شدم
شِکوه از دست تو هرگز به زبانم نرسید
به امید تو چو آیینه نشستم همه عمر
گرد راه تو به چشم نگرانم نرسید
غنچهای بودم و پرپر شدم از باد بهار
شادم از بخت که فرصت به خزانم نرسید
منِ از پای در افتاده به وصلت چه رسم
که به دامان تو این اشک روانم نرسید
آه ! آن روز که دادم به تو آیینه دل
از تو این سنگدلیها به گمانم نرسید
عشق پاک من و تو قصهی خورشید و گل است
که به گلبرگ تو ای غنچه لبانم نرسید...
شفیعی کدکنی
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظهها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشهها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ مینگری
درختها و چمنها و شمعدانیها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب مینگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفتهاند
ترا به نام صدا میکنند
هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درختها لب حوض
درون آینهی پاک آب مینگرند
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو نگاه تو در ترانهی من
تو نیستی که ببینی چگونه میگردد
نسیم روح تو در باغ بیجوانهی من
چه نیمه شبها کز پارههای ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنانکه دلم خواسته است ساختهام
چه نیمه شبها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه میکند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت ترا شناختهام
به خواب میماند
تنها به خواب میماند
چراغ، آینه، دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو میگویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب میشنوم
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه دراین خانه ست
غبار سربی اندوه، بال گسترده است
تو نیستی که ببینی دل رمیدهی من
بهجز تو یاد همه چیز را رها کرده است
غروبهای غریب
در این رواق نیاز
پرندهی ساکت و غمگین
ستارهی بیمار است
دو چشم خستهی من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی …
فریدون مشیری
بی هیچ یادی از خاطر تو سر بر میارم می گریم
فرشتگان خاموش
بامن راه میسپارند
اشیاء
نفس ندارند
و هر صدایی به سنگ بدل شده است
سکوت آسمانهای فراموش
نخستین آفریده تو
نمی داند
اما رنج میبرد
سالواتوره کوازیمودو
تا توطئهای دیگر، ای دوست خداحافظ
تا ضربهی کاریتر، ای دوست خداحافظ
مِیلی به سلامت نیست، هر بار دروغی تو
یکبار به خود بنگر، ای دوست خداحافظ
این حقِ من از ما نیست، تعبیرِ تو از حق است
من میگذرم، بگذر، ای دوست خداحافظ
میبخشمت امّا تو، هستی که بمانی با
این کینهی شرمآور، ای دوست خداحافظ
بفروش رفاقت را، من از تو نمیرنجم
بس نیست همین کیفر؟ ای دوست خداحافظ
افشین یداللهی
همین ساعت چشمهایتان را ببندید. تصور کنید در یک قطار سریع السیر، در یک صندلی راحت نشسته اید و از پنجره قطار بیرون را نگاه میکنید. قطار به آهستگی از محلههای شلوغ و کثیف و پر سر و صدا عبور میکند. هیچ چیز شما را به آرامش دعوت نمیکند. نه خانههای به هم چسبیده در کوچههای تنگ و باریک و نه آدمهای خسته که حتی وقت ندارند برای شما دستی تکان دهند. قطارِ شما پس از دقایقی به دشتهای باز میرسد. به کوههای پر ابهتِ ، به درختهای سبز ، به روستاییانی که با لبخندی ساده برای شما دست تکان میدهند. شما نفسی عمیق میکشید، در صندلی خود فرو میروید و حس میکنید زندگی چقدر میتواند ساده و زیبا باشد.
حالا برگردید به واقعیّت. همین ساعت سوارِ این قطار افسانهای شوید. اتفاقاتِ ناگوار و حرفهای نا خوش آیند و هر آنچه را که خاطرِ عزیز تان را آزرده و باعثِ رنجشِ شما شده را در همان محله ی شلوغ بگذارید و رّد شوید. از آدمهای خسته که آنقدر شما را دوست نداشته اند که مراقبِ قلب و احساسِ شما باشند خداحافظی کنید. از پشتِ پنجره قطار برای آنها دست تکان دهید و با قدرت و جسارت نشان دهید که برای شما تمام شده اند. اجازه دهید قطارِ زندگی تان در آرامش دشتهای زیبا را طی کند، از میان کوههای پر ابهت بگذرد به سرزمینهای سبز برسد. برسد به آدمهای سادهای که شما را از صمیمِ قلب دوست دارند. آدمهایی که با تمام گرفتاریها هر چند وقت کمر راست میکنند و برای شما دست تکان میدهند.
نیکی فیروزکوهی