ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
همین ساعت چشمهایتان را ببندید. تصور کنید در یک قطار سریع السیر، در یک صندلی راحت نشسته اید و از پنجره قطار بیرون را نگاه میکنید. قطار به آهستگی از محلههای شلوغ و کثیف و پر سر و صدا عبور میکند. هیچ چیز شما را به آرامش دعوت نمیکند. نه خانههای به هم چسبیده در کوچههای تنگ و باریک و نه آدمهای خسته که حتی وقت ندارند برای شما دستی تکان دهند. قطارِ شما پس از دقایقی به دشتهای باز میرسد. به کوههای پر ابهتِ ، به درختهای سبز ، به روستاییانی که با لبخندی ساده برای شما دست تکان میدهند. شما نفسی عمیق میکشید، در صندلی خود فرو میروید و حس میکنید زندگی چقدر میتواند ساده و زیبا باشد.
حالا برگردید به واقعیّت. همین ساعت سوارِ این قطار افسانهای شوید. اتفاقاتِ ناگوار و حرفهای نا خوش آیند و هر آنچه را که خاطرِ عزیز تان را آزرده و باعثِ رنجشِ شما شده را در همان محله ی شلوغ بگذارید و رّد شوید. از آدمهای خسته که آنقدر شما را دوست نداشته اند که مراقبِ قلب و احساسِ شما باشند خداحافظی کنید. از پشتِ پنجره قطار برای آنها دست تکان دهید و با قدرت و جسارت نشان دهید که برای شما تمام شده اند. اجازه دهید قطارِ زندگی تان در آرامش دشتهای زیبا را طی کند، از میان کوههای پر ابهت بگذرد به سرزمینهای سبز برسد. برسد به آدمهای سادهای که شما را از صمیمِ قلب دوست دارند. آدمهایی که با تمام گرفتاریها هر چند وقت کمر راست میکنند و برای شما دست تکان میدهند.
نیکی فیروزکوهی