شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

دشت چشمت پُرِ آواز بهار - علی ایلکا

دشت چشمت پُرِ آواز بهار

غزلی از لب ایوان خیال

 

تو غزل واره ی احساسی و من

کودکِ لالِ پریشان احوال

 

 

علی ایلکا

ساقی سلیمانی

امشب برای ماندنِ من دست و پا بزن

امشب مرا بغل کن و هِی التماس کن

آنسوی حس و حال خودت را نشان بده

من را از این تلاشِ مضاعف خلاص کن

 

امشب کنارِ خلوتِ بی های و هوی ِ خود

هم بغضِ ساز و زخمه ی این پیرِ چنگی ام

آنقدر در سکوتِ خودم غوطه ور شدم

انگار بر مزارِ خودم شیرِ سنگی ام

 

من چشم های منتظرش را شناختم

می خواستم به روی خودم هم نیاورم

فریاد می زدم به خدا , آسمان , که های

من با کدام اخترِ نحست برابرم ؟

 

جوری که هیچ قصه به پایان نمی رسد

باید زِ دورِ باطلِ هر قصه یاد کرد

تسلیمِ این مثلثِ ناحق نمی شوم

دیگر نمی شود به کسی اعتماد کرد

 

وقتی که نیستی و دلم شور می زند

دشتی ترین ترانه که الهام می شود

چشمِ تو در تلاقیِ چشمانِ دیگریست

اینجا کسی به عشقِ تو بدنام , می شود

 

آنقدر خسته ام که اگر دستِ سرنوشت

اینبار هم , تمامِ مرا زیر و رو کند

باید کسی به جای من این خاطرات را

با شعر های تلخِ خودش بازگو کند

 

لعنت به لحظه ای که پدر با دو دستِ خویش

یک دست نان و دستِ چپم یک مداد, داد

بابا ببین مدادِ تو با من چه کار کرد

بابا ببین که دخترکت را , به باد داد

 

حالا دوباره نوبتِ تنبیهِ من شده

من را به حس و حالِ سکوتت دچار کن

بعدا نگو که : شعر سرم را به باد داد

حالا بیا و درد و دلم را مهار کن

 

ما عاشقانه های سیاسی نوشته ایم

جایی که زخم پشتِ سرِ زخم می شکفت

این داستانِ واقعی ِ نسلِ ما دو تاست

وارطان سکوت کرد , و نازلی سخن نگفت *

 

ساقی سلیمانی

منم یا رب در این دولت که روی یار می‌بینم - سعدی

منم یا رب در این دولت که روی یار می‌بینم

فراز سرو سیمینش گلی بر بار می‌بینم

 

مگر طوبی برآمد در سرابستان جان من

که بر هر شعبه‌ای مرغی شکرگفتار می‌بینم

 

مگر دنیا سر آمد کاین چنین آزاد در جنت

می بی درد می‌نوشم گل بی خار می‌بینم

 

عجب دارم ز بخت خویش و هر دم در گمان افتم

که مستم یا به خوابم یا جمال یار می‌بینم

 

زمین بوسیده‌ام بسیار و خدمت کرده تا اکنون

لب معشوق می‌بوسم رخ دلدار می‌بینم

 

چه طاعت کرده‌ام گویی که این پاداش می‌یابم

چه فرمان برده‌ام گویی که این مقدار می‌بینم

 

تویی یارا که خواب آلود بر من تاختن کردی

منم یا رب که بخت خود چنین بیدار می‌بینم

 

چو خلوت با میان آمد نخواهم شمع کاشانه

تمنای بهشتم نیست چون دیدار می‌بینم

 

کدام آلاله می‌بویم که مغزم عنبرآگین شد

چه ریحان دسته بندم چون جهان گلزار می‌بینم

 

ز گردون نعره می‌آید که اینت بوالعجب کاری

که سعدی را ز روی دوست برخوردار می‌بینم

 

سعدی

 

 

به هر دل بسـتنم عمری پشیمانی بدهکارم - فاضل نظری


به هر دل بسـتنم عمری پشیمانی بدهکارم

نباید دل به هرکس بسـت، اما دوستت دارم

 

پر از شور و شعف با سر به سـویت می‌دوم چون رود

تو دریا باش تا خـود را به آغوش تو بسپارم

 

دل‌آزار اسـت یا دلخواه مایـیم و همـین یک دل

ببر یا بازگردان من به هر صـورت زیان‌کارم

 

ملامت می‌کـنندم دوسـتان در عشـق و حق دارند

تو بیزار از منی اما مگـر من دسـت بردارم!

 

تو خواب روزهای روشـن خود را ببـین ای دوست

شبـت خوش گرچه امشـب نیز من تا صبح بـیدارم

 

فاضل نظری

عجیب است که گاهی - علیرضا اسفندیاری

عجیب است

که گاهی

رفتن یک نفر را

برای چند لحظه تماشا می کنی

و بعد از آن

یک عمر

از تمام آمدن ها بیزار می شوی!

انگار بعضی ها

آنقدر قدرت دارند که

می توانند با یک بار رفتنشان

تمام دنیا را

در چمدانی با خودشان ببرند..

 

 "علیرضا اسفندیاری"

رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد - حامد عسکری


رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد

دلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شد

 

در اوّل آسایش مان سقف فرو ریخت

هنگام ثمر دادن مان بود خزان شد

 

زخمی به گل کهنه ی ما کاشت خداوند

اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد

 

آنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک،

شد قلّه ی یک آه، مسیر فوران شد

 

با ما که نمک گیر غزل بود چنین کرد

با خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شد

 

ما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیم

یعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شد

 

جان را به تمنّای لبش بردم و نگرفت

گفتم بستان بوسه بده، گفت گران شد

 

یک عمر به سودای لبش سوختم و آه

روزی که لب آورد ببوسم رمضان شد

 

یک حافظ کهنه، دو سه تا عطر، گل سر

رفت و همه ی دلخوشی ام یک چمدان شد

 

با هر که نوشتیم چه ها کرد به ما گفت

مصداق همان وای به حال دگران شد

 

حامد عسکری

میان خاک، سر از آسمان درآوردیم - سعید بیابانکی

میان خاک، سر از آسمان درآوردیم

چقدر قمری بی آشیان درآوردیم

 

وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم

چقدر خاطره ی نیمه جان درآوردیم

 

چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر

چقدر آینه و شمعدان درآوردیم

 

لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک

درست موسم خرماپزان در آوردیم

 

به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم

عجیب بود که آتشفشان درآوردیم

 

به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت

چقدر از دل سنگت جوان درآوردیم

 

چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم

ز خاک تیره ولی استخوان درآوردیم

 

برای آنکه بگوییم با شما بودیم

چقدر از خودمان داستان درآوردیم*

 

شما حماسه سرودید و ما به نام شما

فقط ترانه سرودیم، نان درآوردیم

 

به بازی اش نگرفتند و ما چه بازی ها

برای این سر بی خانمان درآوردیم

 

و آب های جهان تا از آسیاب افتاد

قلم به دست شدیم و زبان درآوردیم

 

سعید بیابانکی