ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
مثل قطاری از رو پل
مثل یه مادر از خودش
مثل هر آدمی که از این زندگی خسته شدش
مثل یه سوز یخ زده تو سرمای زمستونی
مثل شبایی که همش حس میکنی تو زندونی
مثل مثل زمین خوردن رو سنگ فرش زندگی
مثل عذاب کشیدن از مورفین یک وابستگی
هر چی که هست
هرچی که هست یادت نره
هرچی که باشه میگذره
میگذره..
مثل همین نمایشی که زندگی شناختیمش
مثل یه سرزمینی که تو ماه بهمن باختیمش
مثل همه چیزای بد
فریب دروغ حیله کلک
تشری از معلم و صدایی از ضربه ی فلک
مثل همه چیزای خوب
مثل بهار مثل سفر
مثل همون آرامشو امنیت بعد از خطر
مثل به داد رسیدن اشکای یار بغض رفیق
مثل شنیدن فروغ ساده ترین ساده ترین شکل عمیق
چه خوب چه بد یادت نره
هرچی که باشه میگذره
یادت نره..
میگذره..
میگذره…
رها اعتمادی
کفش، ابتکار پرسه های من بود !
و چتر، ابداع بی سامانی هایم !
هندسه، شطرنج سکوت من بود!
و رنگ، تعبیر دل تنگی هایم !
حسین پناهی
باید میرفتم از یادت باید میموندی در یادم
تا شاید تا شاید باورم میشد تو زندونه تو آزادم
تا شاید با حضور تو از این غصه کمی کم شه
مروره خاطره هامون شبی با گریه مرهم شه
باید میرفتم از یادت باید میرفتم از یادت تا توو زندونه تو جا شم
نمیخوام عاشقم باشی نمیخوام عاشقم باشی فقط فرصت بده باشم
همین نزدیکیایه تو با ماه و آه و تنهایی
با دلداریه من از من که دور نیستی همینجایی
باید میرفتم از یادت باید میرفتم از یادت تا پروازتو میدیدم
واسه آزادی این عشق وجودم رو میبخشیدم
باید میرفتم از یادت تا شاید روزی برگردم
تا شاید روزی برگردم به اون مردی که میدونم تو آغوشه تو گم کردم
باید میرفتم از یادت باید میموندی میموندی در یادم
باید میرفتم از یادت باید میموندی در یادم
تا شاید باورم میشد توو زندونه تو آزادم
رها اعتمادی
مرا
تو
بیسببی
نیستی.
بهراستی
صلتِ کدام قصیدهای
ای غزل؟
ستارهبارانِ جوابِ کدام سلامی
به آفتاب
از دریچهی تاریک؟
کلام از نگاهِ تو شکل میبندد.
خوشا نظربازیا که تو آغاز میکنی!
پسِ پُشتِ مردمکانت
فریادِ کدام زندانیست
که آزادی را
به لبانِ برآماسیده
گُلِ سرخی پرتاب میکند؟ ــ
ورنه
این ستارهبازی
حاشا
چیزی بدهکارِ آفتاب نیست.
نگاه از صدای تو ایمن میشود.
چه مؤمنانه نامِ مرا آواز میکنی!
و دلت
کبوترِ آشتیست،
در خون تپیده
به بامِ تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز میکنی!
فروردینِ ۱۳۵۱
احمد شاملو
زادگاهِ رستم و شاهان ساسانی یکیست
شوکت شهنامه و فرهنگ ایرانی یکیست
ارزش خاک بخارا و سمرقندِ عزیز
نزد ما با گوهر و لعل بدخشانی یکیست
ما اگرچون شاخهها دوریم از هم عیب نیست
ریشۀ کولابی و بلخی و تهرانی یکیست
از درفش کاویان آواز دیگر میرسد:
بازوان کاوه و شمشیر سامانی یکیست
چیست فرق شعر حافظ، با سرود مولوی
مکتب هندی، عراقی و خراسانی یکیست
فرق شعر بیدل و اقبال و غالب در کجاست
رودکی و حضرت جامی و خاقانی یکیست
مرزها دیگر اساس دوریِ ما نیستند
ای برادر! اصل ما را نیک میدانی یکیست
«تاجیکی» یا «فارسی» یا خویش پنداری «دری»
این زبان پارسی را هرچه میخوانی، یکیست!
نجیب بارور
صدایم کن
اعجاز من همین است
نیلوفر را به مرداب می بخشم
باران را به چشم های مرد خسته
شب را به گیسوان سیاه سیاه خودم
و تنم را به نوازش دست های همیشه مهربان تو
صدایم کن
تا چند لحظه دیگر آفتاب می زند
و من هنوز در آغوش تو نخفته ام
نیکى فیروزکوهى
دیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جونور کامل کیه؟
واسطه نیار، به عزتت خمارم
حوصلهی هیچ کسی رو ندارم
کفر نمیگم، سوال دارم
یک تریلی محال دارم
تازه داره حالیم میشه چیکارهام
میچرخم و میچرخونم ٬ سیارهام !
تازه دیدم حرف حسابت منم
طلای نابت منم
تازه دیدم که دل دارم، بستمش !
راه دیدم نرفته بود ، رفتمش
جوونهی نشکفته رو ، رستمش
ویروس که بود حالیش نبود ، هستمش
جواب زنده بودنم مرگ نبود؛
جون شما بود؟
مردن من مردن یک برگ نبود؛
تو رو به خدا بود؟
اون همه افسانه و افسون ولش؟
این دل پر خون ولش؟
دلهرهی گم کردن گدار مارون ولش؟
تماشای پرندهها بالای کارون ولش؟
خیابونا، سوت زدنا، شپ شپ بارون ولش؟
دیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جونور کامل کیه؟
گفتی بیا زندگی خیلی زیباست؛
دویدم !
چشم فرستادی برام تا ببینم؛
که دیدم !
پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه؟
کنار این جوب روون معناش چیه؟
این همه راز، این همه رمز
این همه سر و اسرار معماست؟
آوردی حیرونم کنی که چی بشه؟
نه والله!
مات و پریشونم کنی که چی بشه؟
نه بالله!
پریشونت نبودم؟
من ، حیرونت نبودم؟
تازه داشتم میفهمیدم که فهم من چقدر کمه
اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه
گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه
انجیر میخواد دنیا بیاد،
آهن و فسفرش کمه
چشمای من آهن انجیر شدن
حلقهای از حلقهی زنجیر شدن . . .
عمو زنجیر باف ، زنجیرتو بنازم
چشم من و انجیرتو بنازم
چشم من و انجیرتو بنازم . . .
حسین پناهی
سلام
خداحافظ!
چیز تازه ای اگر یافتید،
بر این دو اضافه کنید
تا بل باز شود این در گم شده بر دیوار.
حسین پناهی
من نمى دانم این بى راهه
سرانجام
کجا خواهد رسید،
اما مردم
بعضى مى گویند:
هر کسى تحملِ این تاریکى را ندارد
مجبور نیست
آخرین کبریتِ خود را روشن کند.
پیشگوىِ پیادگانِ خسته آیا
شب هاى طولانى دیگرى
پیش بینى نکرده است...!؟
سید علی صالحی
که ایستاده به درگاه ...؟
آن شال سبز را ز ِ شانه ی خود بردار
بر گونه های تو آیا شیارها
زخم سیاه زمستان است ... ؟
در ریزش مداوم این برف
هرگز ندیدمت
زخم سیاه گونه ی تو
از چیست ؟
آن شال سبز را ز شانه ی خود بردار ،
در چشم من ،
همیشه زمستان است ...
خسرو گلسرخی
ﺯ ﺣﺪ ﺑﮕﺬﺷﺖ ﻣﺸﺘﺎﻗﯽ ﻭ ﺻﺒﺮ ﺍندﺭﻏﻤﺖ ﯾﺎﺭﺍ
ﺑﻪ ﻭﺻﻞ ﺧﻮﺩ ﺩﻭﺍﯾﯽ ﮐﻦ ﺩﻝ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪٔ ﻣﺎ ﺭﺍ
ﻋﻼﺝ ﺩﺭﺩ ﻣﺸﺘﺎﻗﺎﻥ ﻃﺒﯿﺐ ﻋﺎﻡ ﻧﺸﻨﺎﺳﺪ
ﻣﮕﺮ ﻟﯿﻠﯽ ﮐﻨﺪ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﻏﻢ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺷﯿﺪﺍ ﺭﺍ
ﮔﺮﺕ ﭘﺮﻭﺍﯼ ﻏﻤﮕﯿﻨﺎﻥ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺴﮑﯿﻨﺎﻥ
ﻧﺒﺎﯾﺴﺘﯽ ﻧﻤﻮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺁﻥ ﺭﻭﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ
سعدی
دلم کَپَک زده، آه
که سطری بنویسم از تنگیِ دل،
هم چو مهتاب زدهای از قبیلهی آرش بر چَکادِ صخرهای
زِهِ جان کشیده تا بُنِ گوش
به رها کردنِ فریادِ آخرین.
کاش دل تنگی نیز نامِ کوچکی می داشت
تا به جانش می خواندی:
نامِ کوچکی
تا به مهر آوازش می دادی،
هم چون مرگ
که نامِ کوچکِ زندگی ست...!
احمد شاملو
دیر است گالیا!
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامهٔ رهایی لبها و دست هاست
عصیان زندگی است
در روی من مخند!
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد
بر من حرام باد از این پس شراب و عشق
بر من حرام باد تپشهای قلب شاد
یاران من به بند،
در دخمه های تیره و نمناک باغشاه
در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک
در هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه
زود است گالیا
در گوش من فسانهٔ دلدادگی مخوان
اکنون ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!
زود است گالیا! نرسیدست کاروان
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پردهٔ تاریک شب شکافت،
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت،
روزی که گونه و لب یاران همنبرد
رنگ نشاط و خندهٔ گمگشته بازیافت،
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانهها و غزلها و بوسه ها
سوی بهارهای دل انگیز گل فشان
سوی تو،
عشق من !
هوشنگ ابتهاج
به دیدارم بیا هر شب،
در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کردهام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا،
ای همگناه،
ای مهربان با من
که اینان زود میپوشند رو در خوابهای بی گناهیها
و من میمانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که میترسم ترا خورشید پندارند
و میترسم همه از خواب برخیزند
و میترسم همه از خواب برخیزند
و میترسم که چشم از خواب بردارند
نمیخواهم ببیند هیچ کس ما را
نمیخواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر میکشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهیها که با آن رقص غوغایی
نمیخواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!
مهدی اخوان ثالث
رنگ چشمان تو
اگر حتی به رنگ ماه نبودند
اگر حتی چونان بادی موافق
در هفته کهربایی ام وجود نمی داشتی
در این لحظه زرد
که خزان از میان تن تاک ها بالا می رود
من نیز
چون تاکی
تکیده بودم
آه! ای عزیز ترین!
وقتی تو هستی
همه چیز هست - همه چیز!
از ماسه ها تا زمان
از درخت تا باران
تا تو هستی
همه چیز هست
تا
من باشم.
پابلو نرودا