ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
فرقی میان کافر و گبر و مسلمان نیست
این مرزها، جز بر مراد مرزبانان نیست
گیرم که هندو یا مسلمان یا یهود استی
بیارزشی گر باورت بر اصل انسان نیست
قابیل بعد از کشتن هابیل میدانست
مسوول هرکاری که خود کردیم شیطان نیست
حالا عبث دانی مرا، یا مرتدم خوانی
اما خدا از خلقتم دانم پشیمان نیست
کوهِ خطا در پیش عفوش کمتر از کاه است
ای شیخ این سهو و خطای بنده عصیان نیست
ای بسته در زنجیر نام و ننگِ بیبنیاد
انسانیّت وابستهی القاب و عنوان نیست
تنها تفاوت بین انسان مرد و نامرد است
هر سنگ سرخ همارزش لعل بدخشان نیست
نجیب بارور
زادگاهِ رستم و شاهان ساسانی یکیست
شوکت شهنامه و فرهنگ ایرانی یکیست
ارزش خاک بخارا و سمرقندِ عزیز
نزد ما با گوهر و لعل بدخشانی یکیست
ما اگرچون شاخهها دوریم از هم عیب نیست
ریشۀ کولابی و بلخی و تهرانی یکیست
از درفش کاویان آواز دیگر میرسد:
بازوان کاوه و شمشیر سامانی یکیست
چیست فرق شعر حافظ، با سرود مولوی
مکتب هندی، عراقی و خراسانی یکیست
فرق شعر بیدل و اقبال و غالب در کجاست
رودکی و حضرت جامی و خاقانی یکیست
مرزها دیگر اساس دوریِ ما نیستند
ای برادر! اصل ما را نیک میدانی یکیست
«تاجیکی» یا «فارسی» یا خویش پنداری «دری»
این زبان پارسی را هرچه میخوانی، یکیست!
نجیب بارور
کفتر آزادگیِ من کلاغی بیش نیست
آنکه میپنداشتم شهباز، زاغی بیش نیست
از سمند سرکش افسانهها دیگر مگو
قهرمان داستان ما الاغی بیش نیست
پشت آن جنت که مثل کودکان دلدادهایم
آه میبینی تو هم یکروز باغی بیش نیست
راه تاریک است و مقصد نا هویدا، پای لنگ
بر خداگمکردگان منزل سراغی بیش نیست
آمدیم و مثل ما رفتند، آیند و روند
خون ما در چهره تاریخ داغی بیش نیست
تازه فهمیدم که فانوس بزرگ ذهن ما
در کف دست زمان شیطانچراغی بیش نیست
نجیب بارور
لهجهام -درّ دری- اما زبانم پارسیست
روح من شهنامه است و جسم و جانم پارسیست
از تبار رستم و از زادگاهِ آرشام
تیرهایم واژگان است و کمانم پارسیست
این زبان واحد، این پهنای فرهنگ سترگ
این جنون عشق در خون رگانم، پارسیست
این زبان رودکی و مولوی و حافظ است
گنگ اگر من خواب دیدم، ترجمانم پارسیست
دوست دارم مولویوار این زبان شمس را
این زبان شعر و منطق در دهانم پارسیست
هر کجا در من نهال دوستی بنشاندهاند
باغ صلح و آشتیام، باغبانم پارسیست
میروم از فرش تا عرش خدا بیواسطه
راهپیمای سلوکم، نردبانم پارسیست
از «اهورا» مانده این آواز در گوش زمان:
من خدای مهرم و پیغمبرانم پارسیست!
شوق پرواز است در من بیکران در بیکران
کفتر آزادگیام، آسمانم پارسیست
.
نجیب بارور
غزل شدم که تو در بیت های من باشی
تو جای قافیه در هر کجای من باشی
شروع شعر تو باشی،ردیف آمدنت
تو واژه واژه بیایی، هوای من باشی
ترا کجا بگذارم، به چشم ها در دل
تو انتخاب نما، در کجای من باشی
به چشم های خودت عاشقانه می میری
اگر به وقت تماشا به جای من باشی
ترا ز شعر تراشیده ام، بت غزلم
که سر به پای تو مانم، خدای من باشی
خوش است آیینه بودن برای من، حتا
اگر تو با دل سنگت فضای من باشی
ترا خریدنی ام گران تر از گوهر
اگر به قیمت خود، در ازای من باشی
به جای مطلع و مقطع ترا گذاشته ام
که ابتدای من و انتهای من باشی
نجیب بارور
از بخارایم اصیلاً تاجیکستانیستم
شهروند مشهد و شیرازم، ایرانیستم
رستم و سهراب و فردوسی، منم کاخ بلند
رودکیام، جامیام، اشعار خاقانیستم
مادر بومسلم و زایندۀ کاووس و کَی
مخفیام، فرزانه و سیمین، کاشانیستم
مرز را بردار آقا، آشنای سابقم!
«بوی جوی مولیانم» صلح و پیمانیستم
دردهایت دردهایم، رنجهایت رنجهام
سرختر از خون تو، لعل بدخشانیستم
خانهام تقسیم در جغرافیای پارسیست
کابل و کولاب و تهرانم، خراسانیستم
*** انتحاری، انفجاری، انزجاری نیستم
ناخلف باشم اگر گویم که «افغانی»ستم.
نجیب بارور