ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
عشق
عشق عشق می آفریند
عشق زندگی می بخشد
زندگی رنج به همراه دارد
رنج دلشوره می آفریند
دلشوره جرات می بخشد
جرات اعتماد به همراه دارد
اعتماد امید می آفریند
امید زندگی می بجشد و زندگی عشق می آفریند
عشق عشق می آفریند
احمد شاملو
در سکوتِ تَنِ این خانه، تو را می خواهَم!
رویِ آرامشِ یک شانه، تو را می خواهَم!
شعرم از جِنسِ غروب است و پُر از تَنهایی،
کُنجِ آن کُلبه ی ویرانه، تو را می خواهَم!
سوختَم، آب شدَم، ریختَم از داغِ خودم!
مِثلِ رَقصیدنِ پَروانه، تو را میخواهَم!
تویِ این شَهر، اگَر مَست نَباشم چه کُنم؟!
مِثلِ هَر عاشقِ دیوانه، تو را میخواهَم!
غَم به رویِ سَرِ من، سایه کِشیده ست ولی!
دام بَردار، که بی دانه تو را می خواهَم،،
روز و شَب، در تَنِ تَنهایی خود می رَقصَم،
تویِ این شَهر، غَریبانه تو را می خواهَم!
از من خسته گریزان شده حتی دل من
با "پرستش" شده
بیگانه تو را می خواهم
پرستش مددی
دوست داشتم
زندگی را بدون گفتن کلمه ای بگذرانم
یا تنها کلماتی را بر زبان آورم که هنگام عشق و روشنایی به آن احتیاج داریم .
کلماتی بسیار اندک ،
در حقیقت بی نهایت کمتر از برگ ها بر شاخسار درخت !
کریستین بوبن
من همان نایم که گر خوش بشنوی شرح دردم با تو گوید مثنوی
یک نفس دردم ، هزار آواز بین ! روح را شیدایی پرواز بین
من همان جامم که گفت آن غمگسار با دل خونین ، لب خندان بیار
من خمش کردم خروش چنگ را گر چه صد زخم است این دلتنگ را
من همان عشقم که در فرهاد بود او نمی دانست و خود را می ستود
من همی کندم - نه تیشه ! - کوه را عشق ، شیدا می کند اندوه را
در رخ لیلی نمودم خویش را سوختم مجنون خود اندیش را
می گِرِستم در دلش با درد دوست او گمان می کرد اشک ِ چشم ِ اوست !
هوشنگ ابتهاج
حالا که هستی... در کنارت اشک می ریزم
آغوش وا کن در حصارت اشک می ریزم
بر شانه هایت ریختی موهای لختت را
دارم به روی آبشارت اشک میریزم
بار سفر بستی و من تنهاتر از هر وقت...
تو میروی... پشت قطارت اشک میریزم
در ایستگاه خالی از تو می نشینم باز
دارم به دور از سایه سارت اشک می ریزم
آهسته می خشکد گل لبخندهای من
در حسرت عطر بهارت اشک می ریزم
خورشید من هر جا که باشی با تو دلگرمم
هر جا که باشم در مدارت اشک می ریزم
خانه که هیچ این شهر بی تو مثل زندان است
آزادم اما در اسارت اشک می ریزم
عکس تو را آهسته برمیدارم از دیوار
حالا به روی یادگارت اشک می ریزم
سیامک نوری
Christian Bobin is a French author and poet. Bobin received the 1993 Prix des Deux Magots for the book Le Très-Bas.
Born: April 24, 1951 (age 66), Le Creusot, France
کریستین بوبن، نویسنده فرانسوی زاده ۲۴ آوریل ۱۹۵۱ است. او پس از تحصیل در رشته فلسفه به نویسندگی روی آورد و تا کنون بیش از ۳۰ اثر از او منتشر شدهاست. کودکی، عشق و تنهایی دستمایه خلق آثار اوست. آثار بوبن مانند زنجیر به هم پیوستهاند، هر یک تصویر دیگری را روشن ساخته ودر کنار هم، تابلوی زندگی و افکار نویسنده را شکل میدهند. برای او تجربههای ساده زندگی ـ کودکی، عشق، تنهایی ـ دستمایه خلق آثاری عاشقانهاست. بوبن بیش از آن که به مضامین و کلمات اهمیت دهد، به آوا و لحن کلام میپردازد؛ با این حال نوشتههای او سرشار از اندیشهاند. اندیشهای که از زندگی عاشقانه اش و از عشقش به زندگی سرچشمه میگیرد. برای بوبن نوشتن، سراییدنِ آواهاست.
کرستین بوبن نویسندهٔ فرانسوی در تاریخ ۲۴ آوریل ۱۹۵۱ در "Saone-et-Loire" به دنیا آمد، "Le Creusot" شهری که او هیچ وقت ترک نکرد (او در یک خانه ساده که در آن زمان در یک آتشنشانی واقع شده بود زندگی میکند)
پدر او طراح کارخانه اشنایدر میباشد و کار مادر او خواندن است، او پس از تحصیل در رشته فلسفه در جاهای زیادی شروع به کار کرد، یک کتابخانه شهری در آتن، یک موزه در "Le Creusot" و سرانجام وارد محیط روزنامهنگاری شد که این روزنامه کار خود را در سال ۱۹۸۹ پایان داد.
اولین نوشته او در اوایل سال ۱۹۸۰ به نشر درآمد که مورد توجه افراد زیادی قرار نگرفت.
موفقیت او بعدها به لطف کتاب بسیار فروتن (The Very Low) در سال ۱۹۹۲ حاصل شد.
کتاب فراتر از بودن او ادای احترام به یکی از دوستان مؤنث خود میباشد که بر اثر پارگی آنورسیم در سن ۴۴ سالگی درگذشت.
کریستین در سال ۱۹۹۷ پس از ۲۰ سال سبیلهای خود را تراشید.
کریستین بوبن
آشفتگی من به شما ربط ندارد
یعنی به شما یخ زده ها ربط ندارد
هرچیز دلم خواست مجازم که بگویم
فریاد حماقت به صدا ربط ندارد
درمذهب عاشق خبراز ضابطه ای نیست
لامذهبیش هم به خدا ربط ندارد
آواز سکوت است دلم، ترجمه اش کن
ناز نفسی که به هوا ربط ندارد
گفتند که گل کردنتان زینت این جا است
گفتیم که این باغ به ما ربط ندارد
بدبختی هر جامعه از رأس امور است
تنها به گروه ضعفا ربط ندارد
ترمز بزن ای لوده که بیچارگی ما
اصلاْ به توی بی سر و پا ربط ندارد!
علی اکبر یاغی تبار
کاش دلتنگی نام کوچکی می داشت
نام کوچکی تا به مهر آوازش می دادی
همچون مرگ که نام کوچک زندگیست ....!
و بر سکوب وداعش به زبان می آوری
هنگامی که قطاربان سوت آخر را بدمد
و فانوس سبز از حرکت باز ایستد...
احمد شاملو
Sylvia Plath was an American poet, novelist, and short-story writer. Born in Boston, she studied at Smith College and Newnham College at the University of Cambridge before receiving acclaim as a poet and writer.
Born: October 27, 1932, Jamaica Plain, Boston, Massachusetts, United States
Died: February 11, 1963, Primrose Hill, London, United Kingdom
Poems: Daddy, Lady Lazarus, Mad Girl's Love Song, Tulips, Ariel, MORE
Movies: The Bell Jar
سیلویا پلات (به انگلیسی : Sylvia Plath) (زاده ۲۷ اکتبر ۱۹۳۲ - درگذشته ۱۱ فوریه ۱۹۶۳)، شاعر، رماننویس، نویسندهٔ داستانهای کوتاه، و مقالهنویس آمریکایی است.
وی بیشتر شهرت خویش را وامدار اشعارش است. علاوه بر اشعار، کتاب حباب شیشه که اثری شبه زندگینامهای است که بر مبنای حیات خودش و کشمکشهایش با بیماری افسردگی، نوشته شده است نیز کتابی مشهور است.
زندگینامه
سیلویا پلات در ۲۷ اکتبر ۱۹۳۲ در بیمارستان رابینسون مموریال شهر بوستون ایالت ماساچوست به دنیا آمد. او اولین فرزند اوتو پلات و ارلیا پلات بود. پدرش در پانزده سالگی از قسمت شرقی آلمان که به راهروی لهستانی مشهور بود به آمریکا آمده بود و کرسی استادی زیستشناسی را در دانشگاه بوستون در اختیار داشت. مادرش از پدر و مادری اتریشی در بوستون زاده شد و هنگامی که دانشجوی فوق لیسانس ادبیات انگلیسی و آلمانی بود با اتو پلات آشنا شد و باهم ازدواج کردند. سیلویا پلات هشت ساله بود که پدرش - که بسیار ستایشاش میکرد - را از دست داد. او در کالج اسمیت به تحصیل پرداخت و با نمراتی درخشان از آنجا فارغالتحصیل شد.
او در سال (۱۹۵۳) وقتی مادرش به او اطلاع داد که در کلاس نویسندگی فرانک اوکانر پذیرفته نشده به شدت افسرده شد. در ماه اوت همان سال با بلعیدن ۵۰ قرص خواب برای اولین بار اقدام به خودکشی میکند ولی برادرش از آن اطلاع پیدا میکند و او را به بیمارستان منتقل میکند. در آنجا چند ماه تحت درمان و روانکاوی قرار داشت و تحت مداوا با شوک الکتریکی قرار گرفت. شرح وقایع این روزهای او بعدها دست مایهٔ تنها رمان او یعنی حباب شیشه قرار گرفتند.
در سالهای بعد، او با استفاده از یک بورس تحصیلی به بریتانیا رفت. در دانشگاه کمبریج با تد هیوز شاعر بلندپایهٔ انگلیسی آشنا شد. ایشان در ژوئن سال (۱۹۵۶) ازدواج کردند.
اولین فرزند این زوج «فریدا»، در آوریل (۱۹۶۰) و دومین فرزندشان «نیکلاس»، در ژانویه (۱۹۶۲) به دنیا آمدند. در این دوران پلات تفاوت میان روشنفکر بودن، همسر بودن، و مادر بودن را درک میکند. وی در پاییز ۱۹۶۲ از تد هیوز جدا میشود.
سیلویا پلات سرانجام در فوریه ۱۹۶۳ با گاز خودکشی کرد. بسیاری از علاقهمندان سیلویا پلات، بیبندوباری تد هیوز را عامل از هم پاشیدگی روانی وی و خودکشی او میدانند و بارها عنوان هیوز را از روی سنگ قبر او کندهاند. ارلیا پلات مینویسد که او در ژوئن ۱۹۶۲ به دیدار سیلویا رفته است اما دریافته که کشمکش شدیدی میان دخترش و تد هیوز وجود دارد. او و دیگران این را به رابطه تد هیوز با زنی دیگر و ناتوانی سیلویا در خو گرفتن به این وضع نسبت میدادند.
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیدهی شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست.
فروغ فرخزاد
به چه مهر ورزیدن مشکل بنیادی ماست و اگر ما راه حل آن را بیابیم –که به هر چه ممکن است ،مهر بورزیم -در می یابیم که حقیقت این گونه عشق ورزیدن را دوست دارد و هیچ عشق دیگری،پایدارتر،وجود ندارد....
جبران خلیل جبران
پیامبر و دیوانه
قاصدک هان چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی اما اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری، نه ز دیّار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب !
قاصدک
هان … ولی … آخر … ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام آی کجا رفتی ؟ آی !
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم
خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک
ابر های همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
مهدی اخوان ثالث
زنِ ستاره شناسِ فضانوردِ جوان! کنار خستگیِ این شهابِ سرد بمان
بتاب پرتوِ جادوییِ نگاهت را، مرا ستاره کن و دور من بگرد...بمان!
مرا مذاب کن و از تنم ستاره بساز، دو تکه ام کن و یک جفت گوشواره بساز
دلت نخواست اگر ذوب کن دوباره بساز، مرا به هیئتِ مردی فضانورد...بمان!
به آتشم زده ای آفتابِ روشن من! لباسِ سوخته را در بیاور از تن من
به سطح شعلهورت چشمهای مذابم کن، به رنگ سبز،طلایی،بنفش،زرد، بمان!
هنوز هم ردِ پاهای توست روی تنم، کویر سوخته ای بی تو ماند از بدنم
به انفجار رسیده ست مرزِ سوختنم، هوای من پرِ خاکستر است و گرد، بمان
همیشه هالهی ماهت چراغ راهم شد، مرا به جاذبه خود کشاند و ماهم شد
بمان به خاطر من با تو سبز خواهم شد، نگو شعاع تو در من اثر نکرد بمان
گذشتم از چمنِ لاله های صورتی ات، پی ستاره و دنباله های صورتی ات
چگونه بگذرم از هاله های صورتی ات؟ عروس ماهیِ سیّالِ خوابگرد! بمان!
بیا تمام کن این جنگِ نابرابر را، بیا و جمع کن این کهکشانِ پرپر را
که منفجر کنی این مردِ رو به آخر را، مقاومت کن و تا آخرِ نبرد بمان
در این خلاء که صدا نیست، بعدِ من شاید، جهان ستاره عاشقتری نمی زاید
تو ترک می کنی آخر مرا ولی باید کمک کنی که بمیرم بدون درد .. بمان
تو ای نهایتِ تقویمِ سالِ نوریِ من! بگو تمام شود سالهای دوری من
چرا رها شدی ای نیمه ی ضروری من؟ ستاره نورِبی آغاز بازگرد .. بمان
من آخرین سفرِ روحِ عشق در خاکم، هزارساله ام اما هنوز هم پاکم
ستاره ی سحرم! خسته ام عطشناکم، کنار غربتِ این بی ستاره مرد بمان
محمد سعید میرزائی
واژه ها از لب گیرات شنیدن دارد
سرنوشت گل سرخ است که چیدن دارد
رود بین من و تو خط تر فاصله هاست
پل اگر نیست دلم قصد پریدن دارد
برج زیبا و بلندیست ولی بی تردید
سروِ نازِ قدِ رعنایِ تو دیدن دارد
این غزلها همه تقدیمی چشمت بودند
طعم لبهات در این ورطه چشیدن دارد
به توو عشق تو نزدیک شدن ممنوع است
وهمین فعل ، تداوم ، به اکیداً دارد
مخمل نازِشبی ، ملتهب و بارانی
با تو بی چتر در این کوچه دویدن دارد
در همان کوچه که لبخند مرا دزدیدند
وهمان جا که در آن ناز خریدن دارد
خواب دیدم که خدا داشت مرا می سوزاند
تو اگر جرم منی درد کشیدن دارد
جواد نعمتی
دکلمه علی ایلکا
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت، سرها در گریبان است.
کسی سربرنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.
نگه جز پیش پا را دید نتواند،
که ره تاریک و لغزان است.
وگر دست محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
که سرما سخت سوزان است.
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک.
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.
نفی کاینست، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من ای پیر پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است....آی.....
دمت گرم و سرت خوش باد !
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای !
منم من میهمان هر شبت، لولی وَش مغموم.
منم من سنگ تیپا خورده ی رنجور.
منم دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بی رنگ بی رنگم.
بیا بگشای در، بگشای دلتنگم.
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد.
تگرگی نیست، مرگی نیست.
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان ست.
من امشب آمدستم وام بگذارم.
حسابت را کنار جام بگذارم.
چه می گویی که بیگه شد، سحرشد، بامدادآمد؟
فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعداز سحرگه نیست.
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگارسیلی سرد زمستان ست.
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده،
به تابوتِ ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان ست.
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است.
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت.
هوا دلگیر، درها بسته ،سرها درگریبان، دستها پنهان؛
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،
درختان اسکلتهای بلور آجین،
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه،
غبار آلوده مهر و ماه،
زمستان ست.
مهدی اخوان ثالث