ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
با هرچه عشق
نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود
راه تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست
که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو
می توان گشود
"محمدرضا عبدالملکیان"
و شایسته این نیست
که باران ببارد
و در پیشوازش دل من نباشد
و شایسته این نیست
که در کرت های محبت
دلم را به دامن نریزم
دلم را نپاشم
چرا خواب باشم
ببخشای بر من اگر بر فراز صنوبر
تقلای روشنگر ریشه ها را ندیدم
ببخشای بر من اگر زخم بال کبوتر
به کتفم نرویید
کجا بودم ای عشق؟
چرا چتر بر سر گرفتم؟
چرا ریشه های عطشناک احساس خود را
به باران نگفتم؟
چرا آسمان را ننوشیدم و تشنه ماندم؟
ببخشای ای عشق
ببخشای بر من اگر ارغوان را ندانسته چیدم
اگر روی لبخند یک بوته
آتش گشودم
اگر ماشه را دیدم اما
هراس نگاه نفس گیر آهو
به چشمم نیامد
ببخشای بر من که هرگز ندیدم
نگاه نسیمی مرا بشکفاند
و شعر شگرف شهابی به اوجم کشاند
و هرگز نرفتم که خود را به دریا بگویم
و از باور ریشه ی مهربانی برویم
کجا بودم ای عشق؟
چرا روشنی را ندیدم؟
چرا روشنی بود و من لال بودم؟
چرا تاول دست یک کودک روستایی
دلم را نلرزاند؟
چرا کوچه ی رنج سرشار یک شهر
در شعر من بی طرف ماند؟
چرا در شب یک جضور و حماسه
که مردی به اندازه ی آسمان گسترش یافت
دل کودکی را ندیدم که از شاخه افتاد؟
و چشم زنی را که در حجله ی هق هقی تلخ
جوشید و پیوست با خون خورشید؟
محمدرضا عبدالملکیان
رویا نیست
با چشمهای خودم دیدهام
نیما، نرودا، نزار
در همین کوچه با هم بودند
و با ناظم نان و نمک میخوردند
محمدرضا عبدالملکیان
جهان را به شاعران بسپارید
مطمئن باشید
کلمات را بیدار می کنند
و در کرت ها٬ گل و گندم می کارند
جهان را به شاعران بسپارید
بیابان و باران
هردو خوشحال می شوند
و هردو جوانه می زنند
از سرانگشت کودکان دبستانی
جهان را به شاعران بسپارید
مطمئن باشید سربازان ترانه می خوانند و
عاشق می شوند
و تفنگ ها سر بر قبضه می گذارند و
بیدار نمی شوند
جهان را به شاعران بسپارید
دیوارها فرو می ریزند و
مرزها رنگ می بازند
درختان به خیابان می آیند
در صف اتوبوس به شکوفه می نشینند
و پرندگان سوار می شوند و
به همه ی همشهریان
تخمه ی آفتابگردان تعارف می کنند
مگر همین را نمی خواستید؟
پس چرا بیهوده معطل مانده اید؟
از تامل و تردید دست بردارید
و جهان را به شاعران یسپارید
این قافیه های سرگردان
اگر سر از صندوق ها در نیاورند
پیر می شوند و پرنده نمی شوند
و جهان بی پرنده
جهنمی است که فقط شلیک می کند
محمدرضا عبدالملکیان
فایده ی این عکس ها چیست
اگر صدای در شنیده نشود
اگر تو کفش هایت را درنیاوری
اگر مادرم کنار سماور ننشیند
و اگر من نگویم اسمش فروغ است
فایده ی این عکس ها چیست
اگر پنجره و پرنده همقافیه نشوند
اگر سکوت، ساعت را نشکند
و اگر تو نگویی دیرم شد
و اگر من نگویم
این بار به جای روسری
برایت گوشواره می خرم
محمدرضا عبدالملکیان
رو به روی من فقط تو بوده ای
از همان نگاه اولین
از همان زمان که آفتاب
با تو آفتاب شد
از همان زمان که کوه استوار
آب شد
از همان زمان که جستجوی عاشقانه ی مرا
نگاه تو جواب شد
روبه روی من فقط تو بوده ای
از همان اشاره٬ از همان شروع
از همان بهانه ای که برگ
باغ شد
از همان جرقه ای که
چلچراغ شد
چارسوی من پر است از همان غروب
از همان غروب جاده
از همان طلوع
از همان حضور تا هنوز
روبه روی من فقط تو بوده ای
من درست رفته ام
در تمام طول راه
دره های سیب بود و
خستگی نبود
در تمام طول راه
یک پرنده پا به پای من
بال می گشود و اوج می گرفت
پونه غرق در پیام نورس بهار
چشمه غرق در ترانه های تازگی
فرصتی عجیب بود
شور بود و شبنم و اشاره های آسمان
رقص عاشقانه ی زمین
زادروز دل
ترانه
چشمک ستاره
پیچ و تاب رود
هرچه بود٬ بود
فرصت شکستگی نبود
در کنار من درخت
چشمه
چارسوی زندگی
روبه روی من ولی
در تمام طول راه
روبه روی من تو
روبه روی من فقط تو بوده ای
محمدرضا عبدالملکیان
شاعر نمیشوند کلمات
مگر آنکه پرتاب شوند
از پنجرهای
به کوچهای
محمدرضا عبدالملکیان
هر شب
شاباش ماه
یک مشت پولک نقرهای است
برای کودکان سر به هوای
همین کوچه
محمدرضا عبدالملکیان
چه بهانهای بهتر از همین کوچه
زنگ بزنی
در آیفون تصویری بنشینی
شعر صدایت را بشنود
محمدرضا عبدالملکیان
من دلم برای آن شب قشنگ
من دلم برای جاده ای که عاشقانه بود...
آن سیاهی و سکوت
چشمک ستاره های دور...
من دلم برای او گرفته است…
محمدرضا عبدالملکیان