شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

پدر - محمدرضا جعفری


از پله های سن بالا آمد، جایزه ی قلم طلایی ونیز را از هیئت داوران تحویل گرفت و برای سخنرانی پشت جایگاه ایستاد.

 کاملا میدانست که قرار است چه جملاتی را به زبان بیاورد. کلمه به کلمه ی جملاتش را بارها با خودش تکرار کرده بود.

 

گفت:«یه روز معلممون بهم گفت هدف اون چیزیه که اگه تلاش کنی بهش میرسی. آرزو اونه که اگه علاوه بر تلاش، کمی خوش شانس هم باشی بهش میرسی. ولی رویاها ساخته شدن واسه نرسیدن.» مکث کرد و دوباره ادامه داد:«بین تموم روزهای هفته همیشه جمعه هارو بیشتر دوست داشتم. جمعه ها پدرم استراحت میکرد، سر کار نمیرفت.

من کمتر عذاب وجدان سربار بودن داشتم.

 

 تو تموم اون روزایی که بابا هنوز آفتاب طلوع نکرده از خونه میزد بیرون، فقط یه رویا داشتم. اینکه یه روز از در خونه بیام تو، تو صورتش زل بزنم و بگم:

دیگه کار نکن،من به اندازه ی هممون پول در میارم، به اندازه ی خودم، مامان و تو. دیگه نیازی نیست بری سر کار.

دیگه میتونی صبح ها تا هروقت دلت میخواد بخوابی»

 

 بغضش را قورت داد و ادامه داد:«حق با معلممون بود. من تو همه ی این سالها تموم تلاشم رو کردم که ثابت کنم حق با  اون نیست، اما نشد. رویاها انگار واقعا ساخته شده بودن واسه نرسیدن.

پدرم هیچ وقت زیر دِین کسی نرفت.

 زیر دِین منم نرفت.

 خیلی زودتر ازاینکه اون روز برسه، خوابید. اینبار اما برای همیشه

 

بعد سرش را دور تا دور سالن چرخاند و گفت:«میدونم که اینجایی، میدونم که صدامو میشنوی. پولی که با بردن این جایزه بهم میرسه، از قیمت تموم میوه ها و غذاهایی که نخوردیم، از تموم قسط های ماشین و خونه، از هزینه ی تموم سفرهایی که با هم نرفتیم، بیشتره. اما نمیتونه منو به رویام برسونه. نه این، و نه حتی بیشتر از این. نویسنده خوبی شدن هدف من بود، بردن این جایزه آرزوی من، اما رویام هنوزم همون رویای بچگی هامه».

بعد پله های سن را به آرامی پایین آمد و از سالن خارج شد.

 

 

محمدرضا جعفری

دانلود دکلمه علی ایلکا


شش و بیست دقیقه صبح - علی ایلکا


به ساعت نگاه کردم،

شش و بیست دقیقه صبح بود.

دوباره خوابیدم.

بعد پاشدم.

به ساعت نگاه کردم.

شش و بیست دقیقه صبح بود.

فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه، حتماً دفعه ی اول اشتباه دیده ام.

خوابیدم وقتی پاشدم هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود.

سراسیمه پا شدم، باورم نمی شد که ساعت مرده باشد.

به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم.

آدم ها هم مثل ساعت ها هستند.

بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت، مرتب، همیشگی. آنقدر صبور

دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی.

بودنشان برایت بی اهمیت می شود، همینطور بی ادعا می چرخند، بی

آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود بعد یکهو روشنی روز خبر

می دهد که او دیگر نیست.

قدر این آدم ها را باید بدانیم

 

قبل از شش و بیست دقیقه...!

 

 

دانلود دکلمه علی ایلکا


هر فرد بخشی از خودش را پنهان میکند - پونه مقیمی


هر فرد بخشی از خودش را پنهان میکند.

ما آدمها در صداقتِ مطلق نمیتوانیم دوام بیاوریم.

بخشی از دنیا همیشه شبیه به رازی بر ما پنهان است و دانشمندان همیشه در حال جستجو و کشفِ بخش‌های پنهانِ جهانند. دانشمندان جستجوگرند.

پنهان بودن بخشی از زندگی‌ست اما یادمان باشد ما در رابطه‌هایمان با آدمها، اصلا نباید "دانشمند" باشیم.

قرار است در هر شرایطی و در هر رابطه‌ای خودمان را کشف کنیم نه دیگران را.

هر چقدر بیشتر در رابطه‌هایمان دانشمند باشیم بیشتر از قلب آدم‌ها دور میشویم. و جستجو و فشار آوردن به هر نحوی، آدم رو به رویمان را مضطرب میکند و صمیمیت را کم میکند. درست است گاهی ما متوجه میشویم که یارمان یا دوستمان چیزی را پنهان میکند اما این دانستن اصلا به این معنا نیست که باید به رویشان بیاوریم و آنها را تحت فشار قرار دهیم که متوجه این رفتارشان شوند. رابطه‌ها محلِ جستجو ، آموزش و تذکر نیست. رابطه‌ها محل پذیرش و به وجود آوردن امنیت است. ما وارد رابطه‌ها میشویم که از فشار‌های زندگی‌مان کم شود و دردهایمان را راحت‌تر تحمل کنیم نه اینکه تحت فشار قرار بگیریم یا تحت بازپرسی و جستجوی روان و تحلیل‌های عمیق قرار بگیریم. 

به آدمها اجازه ندهیم ما را تحلیل کنند و خودمان هم هیچ‌کس را مورد جستجو قرار ندهیم. آدمها قرار نیست در رابطه‌هایشان دانشمند، فیلسوف و تحلیل‌گر باشند. آنچه ما باید به خودمان یاد آوری کنیم این است که آدمها برای امنیت و دوست‌داشتنی بودن و درک شدن وارد رابطه با ما میشوند. حقیقت آن است که بیشتر آنچه که در مورد آدمها میخواهیم تحلیل کنیم به احتمال زیاد مربوط به بخش‌های پنهان، احساسات، اضطرابها و امیال  خودمان است؛ پس ممکن است آنچه که حس میکنیم و یا میدانیم هیچ ربطی به آدم مقابل نداشته باشد.

قرار است بدانیم در رابطه‌های صمیمانه، برابری قدرت است نه داناتر بودن و تحلیل‌گر بودن. رابطه‌های صمیمانه را قلب‌ها جلو میبرند نه افکار و ذهن‌.

ما هم بخش هایی از خودمان را در مقابل دیگران پنهان میکنیم و دیگران هم این حق را دارند؛ وقتی رابطه صمیمانه و عمیق جلو برود، صمیمیت کار خودش را انجام میدهد؛ آنچه که لازم است بیان میشود و آنچه که لازم نیست ممکن است پنهان بماند. آدمها را تحت فشار و بازپرسی و تحلیل قرار ندهید که با شما صادق باشند. در عمیق‌شدن صمیمیت تلاش کنید؛ صداقت خود به خود شفافیت ایجاد می کند.


پونه مقیمی



زمانی به کم راضی شدم که فهمیدم هیچ زیادی راضی‌ام نمیکند - پونه مقیمی


زمانی به کم راضی شدم که فهمیدم هیچ زیادی راضی‌ام نمیکند.

هیچ تلاشی هیچوقت برایم کافی نیست

و هیچ به دست آوردنی آرامم نمیکند.

آن وقت راضی شدم که هیچ وقت راضی نباشم.

و درست در همان لحظه به کم راضی شدم.

به هر چقدر که هستم و هر آنچه در همین لحظه دارم.

.

.

.

.


پ.ن:


بی شک به دست آوردن و تلاش کردن ارزشمند است اما زمانی که رضایت ما تنها در گروی به دست آوردن است، خودِ رضایت را از دست میدهیم. و آن روز ، روزِ شروعِ اضطرابی عمیق و طولانی‌ست که مدام به ما یادآوری میکند برای دست‌آورد بعدی کی و چطور برنامه ریزی کنیم . و در نهایت نتیجه‌ی این رقابتِ ذهنی چیزی جز این نیست که احساس ارزشمند بودنمان شرطی میشود. یعنی زمان‌هایی احساس میکنیم آدم ارزشمندی هستیم که چیزی را به دست آورده‌ایم و در رقابت ذهنی‌مان با خودمان یا دیگران مدالِ طلا دریافت کرده‌ایم.

غافل از اینکه نه تنها این مدال‌ها ما را راضی نمیکند بلکه ما را حریص‌تر میکند برای شروعِ یک مسابقه و دست‌آورد دیگر. 


پونه مقیمی



اعتماد - پونه مقیمی


حسِ آدمهایی که به ما اعتماد میکنند شبیه پرنده ای زیباست که روزی تصمیم میگیرد ما را امتحان کند. 

او قمار میکند و بر شانه مان مینشیند. 

او به دستان ما پناه میآورد تا ببیند آیا متعلق به ما هست یا نه!

در گیر و دارِ این امتحان کردن ممکن است نابود شود، چون زندگی اش در دستان ماست! 

پرنده ای که ریسک میکند و به ما اجازه میدهد زندگی اش را در دست بگیریم. .

.


پ.ن: آدمها اعتماد میکنند چون احتمالاً ما را دوست دارند. اعتماد کردن کار سختی ست و سخت تر از همه داشتنِ جانِ پرنده ای در دست است.

مواظب پرنده هایی که ما را انتخاب کرده اند باشیم، قمار کرده اند. 


پونه مقیمی 


انتظار - پونه مقیمی


"انتظار" برای داشتنِ هر چیز بهتری شما را از درون فرسوده میکند! شما را ناراضی و آشفته میکند.

وقتی در ذهن شما "انتظار" شروع شود، لذت و دیدنِ لحظه ها کم می شود. 

این لحظه و هر چه که دارید و هستید،  کافی ست. 

اگر این الگوی "همیشه به دنبال بهتری بودن" وارد رابطه های صمیمانه مان بشود، فرسایش درونی بسیار زیاد خواهد بود.

برای رابطه هایتان تلاش کنید، آدمها همه پر از تعارض و نقص هستند. وقتی به آنها نزدیک شوید و  با آنها صمیمی شوید این چاله های احساسی را در آنها خواهید دید. درست در همین لحظه آزمایش های ما شروع میشود. 

آزمایشِ دیدن و تلاش برای درک کردنِ زخمها، رفتارها و نقص ها. 

وقتی رابطه شروع میشود، سختی ها هم شروع میشود. این قسمتی از رابطه است! چه تصویر و رویایی از رابطه دارید؟ چه رویایی از آدمها دارید؟ ما همه برای بودن در کنار هم باید تلاش کنیم!  باید فرصت بدهیم و فرصت بگیریم برای شناخت خودمان و طرف مقابلمان.

انتظار برای داشتنِ رابطه ی بهتر اگر تبدیل به یک عادت شود، عادت خفه کننده ای است. اینکه هر بار با کسی وارد رابطه شوید بخشی از شما میگوید شخصِ بهتری هم هست، برو نفر بعدی! 

احتمالا آدمهای بهتری هم هستند، شاید تا اخر دنیا آدم هایی باشند که حاضر باشند با ما وارد رابطه شوند و یا ما بخواهیم آنها را تجربه کنیم، اما اگر این وسوسه همیشه در درون ماست باید از خودمان بپرسیم چرا؟ چه چیزی ما را راضی نمیکند؟  چه انتظاری از آدمها و روابط داریم؟ عشق را چگونه تجربه میکنیم؟ و چرا در رابطه هایمان اینگونه سردرگم میشویم؟

چیزی بیرون از ما و رابطه خودمان با خودمان برای کشف کردن وجود ندارد. 

همه ی جواب ها در خود ماست.

اینکه ما خودمان را دوست نداشته باشیم و برای خودمان ارزش قائل نشویم تبعاتی به دنبال دارد که یکی از آنها، راضی نبودنِ مدام از آدمها و رابطه هایمان با آنهاست. 

اگر بدانیم آدم درونی مان چقدر دوست داشتنی و خاص است، هیچگاه اینگونه او را با رابطه های متفاوت تنبیه نمیکنیم. در نهایت او لایق بودن در رابطه ای بادوام و پایدار است. تصویر های افسانه ای از عشق ها و دوست داشتن های بی نقص را از ذهنتان بیرون کنید و اجازه دهید آدم درونی تان آرامش را حس کند.

 اگر با همینی که هستیم رضایت را تجربه نکنیم، هیچ بهتر بودنی برای ما کافی نخواهد بود. هیچ بهتر بودنی.


پ.ن: احساس کفایت به معنای عدم تلاش برای بهتر شدن نیست، بلکه به معنای پذیرفتن و دوست داشتن خود همانگونه که هستیم، میباشد. تنها در این صورت است که میتوانید به جلو بروید اما حسرت و نگرانی بهتر بودن یا بهتر داشتن را نداشته باشید.


پونه مقیمی


بزرگ شدن -پونه مقیمی


بزرگ شدن از اتفاقاتِ غیرقابل پیش بینی شروع میشود. از اتفاقاتی که رخ میدهند و ما آماده‌اش نبوده ایم. بزرگ شدن، از آماده نبودن شروع میشود. 

از اینکه نمیدانستیم چطور آن لحظه را طاقت بیاوریم. بزرگ‌شدن‌ از همان لحظه‌ای شروع شد که نمیدانستیم با درد چه کنیم، چطور پاسخ دهیم. 

هر بار بزرگ‌تر شدن دقیقا همان لحظه‌ای شروع میشود که عمیق‌ترین درد‌ را تجربه میکنیم. همان لحظه‌ای که میفهمیم نمیتوانیم اعتماد کنیم یا همان لحظه ای که پشتمان خالی شد و ترسیدیم! ترسیدیم از تفاوت تصویرشان با تصویری که قرار بود باشند! 

عمیق‌ترین دردها، بزرگترین‌ فرصت‌های رشد را فراهم میکند و یکی از بزرگترین درس‌هایی که ما از آدمها میگیریم "توقع نداشتن" و کنار آمدن با تغییراتِ تصویر‌هاست. 

بزرگ‌شدن دقیقا زمانی رخ میدهد که ما فکر میکنیم "نمیتوانیم" گذر کنیم، نمیتوانیم طاقت بیاوریم. 

و فردایش که چشم‌هایمان را باز میکنیم، میبینیم یک روز تمام شد و ما تمام نشدیم.

و آنگاه متوجه میشویم این روزها میتواند تبدیل به هفته شود، هفته‌ها تبدیل به ماهها و ما‌ه‌ها میتوانند تبدیل به سال‌ها شوند. 

ما بزرگ میشویم زمانی که حواسمان نیست. 

ما بزرگ میشویم در اتفاقات و در غیرقابل پیش بینی ترینِ تجربه ها.

ما بزرگ میشویم زمانی که از دست میدهیم.

زمانی که متوجه تفاوت تصویر‌ها میشویم.

زمانی که آمادگی نداریم. 

زمانی که نمیدانیم چطور رفتار کنیم.

ما بزرگ میشویم، زمانی که حواسمان نیست. 

پ.ن: سعی کنیم با هشیاری از ناکامی‌ها و بحران‌هایی که اکنون همه‌مان تجربه‌اش میکنیم، عبور کنیم و بدانیم که در هر چالشی بخشی از ما میتواند بزرگتر و قوی‌تر شود و در نهایت آگاه باشیم که جریانِ زندگی در هر شرایطی جلو میرود؛ چه حواسمان باشد چه نباشد.



پونه مقیمی




روابط صمیمانه - پونه مقیمی


همه ی ما آدمهایی را در اطرافمان داریم که دوستشان داریم اما نمیتوانیم به آنها نزدیک شویم. آدمهایی که انگار دیواری نامرئی دارند و به ما اجازه نمیدهند به آنها ابراز علاقه کنیم و خودشان هم با صمیمت و ابراز علاقه شان به ما 

مشکل دارند.

پیشنهاد میکنم که اگر این افرادِ به ظاهر سرد و دوری کننده پدر و مادرهایتان هستند، برای شکستن این دیوار تلاش کنید. چون احتمالا برای آنها بسیار سخت خواهد بود که مرزبندی ها و رفتارهای سرد کننده شان را ترک کنند اما برای شما به آن سختی نخواهد بود. آنها با این روش خودشان را از صمیمیت زیاد دور نگه داشته اند و آن هم احتمالا به تجربه های تلخ آنها از صمیمیت های قبلی شان برمیگردد.

من بسیار آدمهایی را دیده ام که دلشان پر میکشد که پدرشان را در آغوش بکشند و یا مادرشان را بی بهانه ببوسند اما چون والدین بسیار سرد و دفاعی برخورد کرده اند، آنها هم همانگونه بزرگ شده اند و درست شبیه پدر و مادر هایشان رفتار را تقلید کرده اند و آنها هم سعی نمیکنند دیوار را بشکنند.

اگر این ادمها را دوست دارید به آنها نزدیک شوید، احتمالا به خاطر دیوار دفاعیشان در طول زندگیتان به شدت از انها دلخور و شاید حتی سرخورده شده اید. اما شما رفتار آنها را تکرار نکنید. با دوست داشتن آدمها در قلبتان مبارزه نکنید. دوست داشتن احساسی است که به آغوش، صمیمیت و نوازش احتیاج دارد. میتوانید تلاش کنید تا دیوار را کوتاه تر کنید و به دنیای زخم خورده ی درونی آنها نزدیک تر شوید و یا میتوانید دقیقا شبیه آنها با دیگر افراد مهم زندگیتان برخورد کنید و خودتان را در مقابل صمیمیت حفظ کنید.


پ.ن: دوست داشتن احساسی ست که مبارزه با آن تبدیل به درد خواهد شد. خودتان را از دوست داشتن محروم نکنید. شاید تلاش کنید و آنها باز هم دوری کنند، اما حداقل در درون شما دیگر جنگی برای مخفی کردن دوست داشتنتان در جریان نیست و این خودش ارامش بخش است. 

پ.ن: آدمها  دیوارهای نامرئی را زمانی درست میکنند که به شدت زخمی شده اند.. اگر ارزشش را دارند و اگر دوستشان دارید تلاش کنید تا به آنها نشان دهید که شما قرار نیست به آنها ضربه بزنید.

.

.

پونه مقیمی


ماه دوست داشتنی من! - زهره غفاری


ماه دوست داشتنی من!

مدتی ست با شاعرانه ات خلوت کرده ام. دست در گردن واژه هایش انداخته ام و آن ها را عاشقانه می بوسم. واژه هایی که بوی انگشتان تو را می دهند. واژه هایی که تن پوششان علاقه ایست دردناک. نمی دانم چطور احساس این لحظه هایم را برایت بیان کنم. در میان چشمان بارانی ات که معصومانه برقامت تمام کلماتت پیچیده است تا شاعرانه ترین دلتنگی ها را برایم درد و دل کند از خجالت آب شدم.

ماه من! بعضی روزها دلم عجیب برای آسمان چشمانت تنگ می شود. بعضی روزها عجیب دلنوشته هایم برایت احساساتی می شوند. همان احساسی که چند وقتی است که پابند توست. همان احساسی که برای تو سر و دست می شکند. حتی در سکوت های شیرینت. حتی اگر حواست به من نباشد.  این روزها جای خالی ات درد پایان ناپذیری ست که از تو دور افتاده ام. این روزها احساسم دلش می خواهد دوره بیفتد و همه فاصله ها را از سر راه بردارد. ماه من! دلم بد قلق شده است از بس که دلتنگی به خوردش رفته است. باز بهانه عطر پیراهن سفیدت را می گیرد. ای کاش می دانستی که چقدر جای خالی احساست به چشم احساسم می آید.

 

زهره غفاری