ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
"دردم شبیه دردهای پیش از اینم نیست"
گاهی فقط یک ابر میفهمد هوایم را
یک روح سرگردان، سرای ناکجایم را
یک باغبان در خشکسالیهای پیدرپی
یک گوش کر، فریادهای بیصدایم را
دردم شبیه دردهای پیش از اینم نیست
گم کردهام انگار در قلبم خدایم را
میترسم ازتصویر آیینه که در چشمش
دیوانهای دیگر بگیرد باز جایم را
مثل خوره این زخمها بر روحم افتاده*
درهم تنیده تار رخوت انزوایم را
من گرم رویای خودم بودم نمیدیدم
کابوسهای منتظر در خوابهایم را
رفتم به سمت آرزوهای مهآلودم
آنقدر که دیگر ندیدم ردپایم را...
پوریا شیرانی
من کجا، باران کجا و راه بى پایان کجا
آه این دل دل زدن تا منزل جانان کجا
هرچه کویت دورتر، دل تنگتر، مشتاقتر
در طریق عشقبازان مشکلِ آسان کجا
پوریا سوری
گمان مبر که همیشه صبور و خونـسردم
همیشه ســـخت و مقاوم شبیه یک مردم
من از تفــاهم پائیـــز و مـرگ مـی آیم
وَ سردمست وَ سردم وَ سَ سَ سَ سردم
گمــان مبر که همیشه ، بتم ... نه ابراهیم
قـسـم بــه ذات تـبـر پیش تو کـم آوردم
به بـرکه بـرکه چشمت قسم شبی آخر
درون آبـی ایــن چـشـمه غرق می گردم
فقط برای من اینجا صـدای تو خوبـسـت
و قــرص صـورت ماهت مـسـکن دردم
قــسـم و اَشـهــدُ اَن لا اِلــه اِلا ... تــو
قـسـم و اَشهدُ ... دلرا به نام تو کـردم
بـه زیـر چـهـره سردم گدازه عشقست
اگر چه باز به ظاهر صـبور و خونسـردم
پوریا سوری
تن نزن
که تنهاتر شدن
همان تنهایی است
که سایه سایه از وجودت کم میشود
.
کنار تیر برق ایستادهای
مردی هستی مثل تمام مردها
که تیر برقها به یاد دارند
حالا شانههایت کمی افتادهتر
چند تاری مو سپیدتر
.
آه در انحنای گلویت نشسته
آن آه
آه کشیدهایست
آه کشیدهتریست از
ارتفاع تیرهای برق و امتداد سیمها...
همین است که
سرگردانیات را در این جای پا
شناسنامهدار کرده است
.
مادر، کوچه است
امروز مُهر تو بر سینهاش نشسته
فردا امضای دیگری.
کدام تن که تو از آن هی سر میزنی
میداند فردای کوچه خاکی است یا آسفالت!
.
شناسنامه کوچه است
هر صبح، هر ظهر، هر غروب، شبها هم
که دیوار و کوچه پیوند دارند
کوچه میداند که کدام سو
به خواب خورشید نزدیکتر است
برج دیدهبانیاش
ـ تیرهای برق ـ
آخرین
نگاههای دودوزن را که بازمیگشتی و
به عقب نگاه میکردی
مخابره نکرده است
کوچه است فقط میداند
سایهای از تو
در سیاهی شب جا مانده
که سپیدهی سرد صبح
به تنش بنشیند
سنگریزهای میشود
که نخستین گروه پسربچهها
که راهی دبستان شوند
یکیشان آن را سمت پنجرهای شوت خواهد کرد
.
صدای شکستن سایه
لابهلای خرده شیشهها
به زمین میریزد.
پوریا سوری