ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
دلم را ندیده ای رفیق ؟! ...
امروزهم دلتنگ اقاقی و یاس و شب بو گذشت ...روزگار سختی است رفیق ...وقتی پنجره ات آسمان ندارد و دلت روزنه ای به نور ...ترانه هایم گرفتا ر بغض اند ،از من آواز بهاری نخواه که همرنگ برگ های خزان دیده ام .
تو که فهمیده ای من باز هوایی ام ...یک پنجره آواز می خواهم و یک سینه ترانه ...یک باغچه شمعدانی و یک حوض ماهی قرمز ...من دلم را جایی جا گذاشته ام ...در همان حیاط قدیمی ...نمی دانم بین پیچک ها ... لای شب بوها ...روی شاخه ی اقاقی ها ...نمی دانم ... نکند آن گربه ی سیاه بدجنس دل مرا با همان جوجه ی طلایی ام خورد ! یا شاید دلم به همراه آن کلاغ سیاه در آخرین قصه ی کودکی هایم گم شد و هنوز ...نمی دانم ...با خودم می گویم نکند دلم مرده باشد ... وقتی آخرین قلمه شمعدانی مادربزرگ نگرفت و زرد شد ...وقتی که کبوتر میهمان درخت شمشادمان جوجه هایش را رها کرد و رفت ...وقتی درخت گیلاس یرای دیدن شکوفه های سپیدش همیشه چشم براهم گذاشت و خشک شد .. . کاش می دانستی وقتی بی تاب یاس غروب های دلتنگی ام می شوم و نیست ...چه حال غمگینی است ... روزگارم پاییزی است ...آخر من به کاج تنهای باغچه قول داده بودم همیشه به پایش سبز بمانم !
تو که با آسمان بیدار می شوی و با آسمان به خواب می روی ...صدای ترانه های باد میان شاخ و برگ درختان موسیقی شباهنگت می شود و ترنم عاشقانه ی پرندگان نوای صبح گاهت ... حال مرا می دانی ؟! تو را هم به یاد دارم ، از من دل آزرده مباش ...تنها ، دلم را گم کر ده ام ! نیمی از دارایی ام را ...ناگفته هایم...دردها و ترانه ها و قصه هایم را ...دلم را پیدا کنم تو هم پیدا می شوی ...اصلا بگو تو کجایی ...شاید نشانی تو ... نشانه ای از دل مرا هم بدهد ...کاش نشانی ات نزدیک آسمان باشد، برنگ سحر ، حوالی یاس ها وگل های شمعدانی ...کاش در این روزها به یک شاخه اقاقی میهمانم کنی ... حیف که من دلم را جایی جا گذاشته ام و گر نه من هم در آن یک شاخه گل سرخ برایت پنهان کرده بودم ... دلم را ندیده ای رفیق ؟!
صبح بخیر گفتن ،
چه رسمِ شیرینیست ...
وقتی که هر روز بهانهام میشود ،
برای بوسیدنت ...!
علی سید صالحی
ﺳﯿﻨﻪ ﺍﻡ ﺩﮐﺎﻥ ﻋﻄﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭﺩﺕ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﺷﻨﺒﻠﯿﻠﻪ، ﺭﺍﺯﯾﺎﻧﻪ، ﺷﺎﻫﯽ ﻭ ﮔﺸﻨﯿﺰ
ﻫﻞ ﻭ ﺁﻭﯾﺸﻦ، ﻧﺒﯿﺬ ﺳﺮﺥ ﺷﻮﺭ ﺍﻧﮕﯿﺰ
ﺳﯿﻨﻪ ﺍﻡ ﺩﮐﺎﻥ ﻋﻄﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭﺩﺕ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﺗﻮ ﺍﮔﺮ ﺟﺴﻤﺖ ﺑﻬﺎﺭﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺟﺎﻥ ﺗﻮ ﭘﺎﯾﯿﺰ
ﻋﺎﺯﻡ ﻣﺴﺠﺪ ﺳﻠﯿﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﻟﯿﮑﻦ ﻣﯽ ﺭﺳﯽ ﺗﺒﺮﯾﺰ
ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺗﻮ
ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺗﻮ
ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺎﺷﻖِ ﺑﯽ ﮐﺲ
ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﯽ ﭼﯿﺰ
ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻦ
ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺗﺠﻮﯾﺰ ....
ﻣﺤﻤﺪ ﺻﺎﻟﺢ ﻋﻼ
چقدر صدای آمدنِ پاییز
شبیه صدای قدم های تو بود
ملتهب، مرموز، دوست داشتنی...
چقدر هوای پاییز شبیه دست های توست
نه گرم، نه سرد، همیشه بلاتکلیف...
چقدر صدای خش خش برگ ها
شبیه صدای قلب من است
که خواست، افتاد، شکست...
چقدر این پیاده رو ها پر از آرزوهای من است
نارنجیِ یکدست، پُر از آدم های دست در دست، مست...
چقدر پاییز شبیه دلتنگی ست
شبیه کسی که بود، رفت
کسی که دیگر نیست
پریسا زابلی پور
از کتاب : او همچنان غایب
برای دوست داشتن آدمها باید ذاتِ دوست داشتنی آنها را از رفتارهایشان جدا کرد و اگر فکر میکنید این کار ساده ای ست سخت در اشتباهید.
برای دوست داشتن ادمها با تمام تفاوتهایشان بعضی وقتها باید با قسمتِ تیره ی درونی تان به شدت مبارزه کنید.
قسمتی که مدام در گوش شما زمزمه میکند که قضاوت کن. نامهربانی هایشان را ببین و واکنش نشان بده. شبیه خود آنها رفتار کن وقتی بی تفاوتی هایشان را، سرد شدنهایشان را، کنار گذاشتن هایشان را، طعنه ها و کنایه هایشان را میبینی.
اما زمانی که با آن قسمت تاریکتان رو به رو شوید، میبینید که" ترس "عامل اصلی به وجود آورنده ی آن همه تاریکی ست.
ترس از طرد شدن!!! ما میترسیم که آدمها طردمان کنند و برای همین دوست داشتن هایمان را محدود به آنهایی میکنیم که دوستمان دارند و تا ادمهای اطرافمان شروع به تغییر میکنند و تهدیدی برای ما محسوب میشوند، احساس دوست داشتنمان هم تغییر میکند.
یک "دوست داشتن " وابسته به شرایط!!! جهانِ درونی ادمها بسیار پیچیده تر از برداشتهای شما از آن است.
تغییر رفتار ادمها اجتناب ناپذیر است. از دست رفتن صمیمیت ها گریز ناپذیر است بعضی مواقع. اگر دوست داشتنتان وابسته به شرایط باشد، قسمتی از عمیق ترین لذتهای دنیا را نچشیده اید هنوز: " اینکه میشود آدمها را دوست داشت حتی اگر طردمان کنند، بروند، دیگر دوستمان نداشته باشند و تغییر کنند "
میشود آنها را دوست داشت چون "انسان" هستند.
میشود ادمها را دوست داشت بدون اینکه دست و پا بزنیم برای داشتنتان. میشود دوستشان داشت و از گذشته های زیبایی که با آنها داشته ایم با نفرت و خشم رد نشویم.
میشود دوستشان داشت و اجازه داد این دوست داشتنِ بدون وابستگی به شرایط و رفتارِ آدمها آنقدر در درون ما رشد کند که ما را به "انسانیت " نزدیک تر کند.
پ.ن: دوست داشتن یک جریان گرم کننده و آرامش بخش است و اصلا به معنای محبت زیادی و یا اصرار برای داشتن کسی و یا تلاش زیادی در رابطه نیست.
پ.ن: برای من دوست داشتن آدمها ، شبیه تصویر یک دریاچه ی زیبای آرامش بخش است. هر از گاهی از قسمت های تاریکم دور میشوم به این دریاچه پناه میآورم و به خودم میگویم: "نترس، هیچ طرد شدنی واقعی نیست. آنچه از آدمها و خاطراتشان باقی میماند بازی ذهن تو از برداشتهای سوگیرانه تو است. هیچ چیز این واقعیت را نمیتواند تحریف کند پونه. ادمها جدا از رفتارهای پر ضد و نقیضشان، بی شک دوست داشتنی اند."
پونه مقیمی
بیرحمی آن است که هر شخصی که از زندگی ما بیرون میرود، چیزی از صدایش، از لحن صحبتش، از نگاه و حرکاتش را جا میگذارد.
و دلتنگی، مرورِ جزیئاتِ باقی ماندهی آنها در ذهن ماست.
گاهی مرورِ جزییاتِ دوست داشتنیِ افرادی که دیگر حضور ندارند و یا بسیار دور هستند و یا رابطهشان با ما تغییر کرده است به ما کمک میکند که عشق را حس کنیم و راحت تر با نبودنشان کنار بیاییم.
در بیشتر مواقع ما میخواهیم با بی تفاوت نشان دادنِ خودمان و یا با خشم و تنفر از رابطههای گذشته مان رد شویم اما واقعا اگر آن آدمها روزی، بخشی از زندگی ما بوده اند پس حتما بخشی از ما آنها را دوست داشته است.
زندگی به اندازه ی کافی سخت میگیرد، و به اندازهی کافی تمام شدنِ رابطهها دردناک هست. لازم نیست این پروسه را سخت تر کنیم. مبارزه با مرورِ خاطراتِ دوست داشتنی خودش میتواند تبدیل به رنجی عمیق شود.
بی رحمیِ زندگی آن است که جزئیاتی دوست داشتنی همیشه در خاطرمان میمانند و بی رحمیِ ما نسبت به خودمان این است که وقتی رابطهای تمام میشود خودمان را مجبور میکنیم هیچ خاطرهی خوشآیندی را مرور نکند. حتی به سمتش هم نرود.
گاهی رابطهها دوباره شروع میشوند چون نتوانستیم بالغانه هم احساس خوشآیندمان و هم احساس ناخوشآیندمان را تجربه کنیم و این فرار ما را دوباره به سمت رابطهای میبرد که میدانیم تمام شدنش بهتر از بقای آن است.
چطور ممکن است مرور خاطرات خوشایند، ما را از شروعِ دوبارهی یک رابطهی اشتباه منع کند؟
مگر دلتنگی، ما را به سمتِ شروعِ دوباره نمیکشاند؟
وقتی ما به بخشی در درونمان که شخصی را دوست داشته است و بعد از اتمام رابطه گاهی دلتنگش میشود اجازه دهیم غمِ نبودنش و دلتنگیاش را حس کند (که به علت آن است که شخص را دوست دارد)، خشم و ناراحتی که از آن شخص هم وجود دارد تعدیل میشود.
حس کردن عشق باعث تعدیل شدنِ خشم، و حس کردنِ خشم باعث تعدیل شدنِ عشق ورزیدنِ زیاد میشود. در هر حالت تعدیل باعث بلوغِ درونی میشود و شخص میتواند بر اساس شواهدی که دارد آگاهانه تصمیم بگیرد که چطور رفتار کند. در نهایت هم خشم و تنفر زیاد و هم عشق و مهرورزی زیاد میتواند باعث شروعِ دوبارهی رابطهای شود که آسیبش بیشتر از امنیتش است.
پونه مقیمی
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میروید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیشبینی نمیکرد
و خاصیت عشق این است
حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از گونههایی که من خواب بودم، و تر شد
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند
در آن گیروداری که چرخ زرهپوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید
و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش “استوا” گرم
تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید
سهراب سپهری
شنیده ام چشم به راه باران پاییزی
کنار پنجره اتاقت می نشینی و بوسه بر سیگار می زنی
خوش به حال سیگارها
شنیده ام تنهایی به کافه می روی
خیابان ها را متر می کنی
بی دلیل می خندی
شنیده ام خواب هایت زمستانی شده اند
روزهایت کوتاه، موهایت کوتاه...
راستی،
کنار همیشگی هایت، شب های تنهایی، دلتنگ من هم می شوی؟
روزبه معین
ســــر درون ســـــینه بـــــردم تـــا بـبینـــــم خویــــــش را
طـعــــــــمه دنـــدان گـــــــرگ آز دیـــــــدم میــــــش را
هرکـــه از این خوان هستی جرعه نوش غفلت است
آخـــرش چـــون مــــن بجـــــان باید خریدن نیش را
پــــرتـــــوی در راهـــــم افکــــن، ای چراغ عافیت
تـــــا بجویــــــــم مقصـــــد افتـاده اندر پیش را
عمر سودا نیست، ای سوداگران خود پرست
بیشـتر جــــــو، بیشتــــر دارد زیـــان بیـــــش را
جــــان بـــــدر بـــرد آنکه سودای جهانداری نداشت
ای جـــــوان کـــــن گــــوش پنــــــد پیر خیر اندیش را
گـــــر ســــری آزاده میــــخواهـــی رهــــا کــــن زور و زر
ایــن تعلقهـــاست کــــافزون مــــی کــــند تشــــویش را...
معینی کرمانشاهی
به این باور رسیدهام که چیزی را نمیتوانی جبران کنی و دوباره درست بگذاری سرجایش. حفرههای زندگیات همیشگی هستند. تو باید در اطرافش رشد کنی؛ مثل ریشههای درخت که از اطراف سیمان بیرون میزنند؛ باید خودت را از لابهلای شیارها بیرون بکشی.
دختری در قطار
پائولا هاوکینز
تا بی کران خویشم گامی دگر نمانده است
آغوش مهر بگشا ای راز روزگاران
خسته است شبرو ماه ای ابر همرهی کن
تا تر کند گلویی از جام چشمه ساران
ای شب چه می فشانی در خاک و خون شفق را؟
فردا دوباره آیند از راه نیزه داران
روز وداع یاران ما را امان ندادند
دردا که تا بگیرییم چون ابر در بهاران
روزی که با تو بودم در زیر چتر باران
گفتی خوش است بودن، گفتم کنار یاران!
معینی کرمانشاهی
تک به تک
تکرار می کنم
حروف نامت را
خط به خط
خطوط چهره ات
بند به بند
بند بند انگشتانت
صفحه صفحه
با پلک های تو ورق می خورم
تا سطر سطر صورتت را به خاطر بسپارم
رود با نخستین موج زلفت به جریان می افتد
مکث می کند
به تماشای آخرین خم گیسوت
باید گیسوانت را
مو به مو به حافظه بسپارم.
ساغر شفیعی
زیر چتر سبز باران
برگ لرزان درختان
آید به یادم دوباره
کوچه باغ پرسه هامان
می تراوید از نگاهت
شور و شرم کودکانه
می سرودم زیر باران
از نگاه تو ترانه
اگر از آنهمه شوق و آرزو
مانده در قلب تو هم بگو بگو
زمزمه کن همه را به گوش من
تا بگیرم بوی باران
گل همیشه بهار من بیا
با گل خنده کنار من بیا
تا همه هستیم از حضور تو
گل کند همچون بهاران
دم به دم افسانه می خواند
در کنار گوشمان باد
نغمه های عاشقی را
باد و باران یاد مان داد
می توانستم چو لبخند
بر لبانت جان بگیرم
یا بلغزم همچو اشکی
کنج لبهایت بمیرم
اگر از آن همه...
ساغر شفیعی
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد.
در رگ ها نور خواهم ریخت.
و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب!
سیب آوردم، سیب سرخ خورشید.
خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد.
زن زیبای جذامی را، گوشواری دیگر خواهم بخشید.
کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!
دوره گردی خواهم شد، کوچه ها را خواهم گشت.
جار خواهم زد: آی شبنم، شبنم، شبنم!
رهگذاری خواهد گفت: راستی را شب تاریکی است.
کهکشانی خواهم دادش.
روی پل دخترکی بی پاست، دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت.
هر چه دشنام از لب ها خواهم برچید.
هر چه دیوار، از جا خواهم بر کند.
رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند!
ابر را، پاره خواهم کرد.
من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید
دل ها را با عشق، سایه ها را با آب، شاخه ها را با باد.
و به هم خواهم پیوست، خواب کودک را با زمزمه ی زنجره ها.
بادبادک ها، به هوا خواهم برد.
گلدان ها آب خواهم داد.
خواهم آمد، پیش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش خواهم ریخت.
مادیانی تشنه، سطل شبنم را خواهم آورد.
خواهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت.
پای هر پنجره ای، شعری خواهم خواند.
هر کلاغی را، کاجی خواهم داد.
مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک!
آشتی خواهم داد.
آشنا خواهم کرد.
راه خواهم رفت.
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت!
سهراب سپهری
میگویم به خاطر من
کلاف ابرها را باز می کنی
باورم نمی شود
می گویم ماه را دوباره به پیشانی آسمان می چسبانی
تردید می کنم
دستی که به سویت آورده ام بگیر
یا یکه می خورم از سردی وعده هات
یا دلم را گرم میکنم
که یکه نیستم در این تاریکی
آن وقت شاید
من ابرها را بتارانم
تو آسمان را بیارایی
ساغر شفیعی