شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

وقتی حصار غربت من تنگ می شود - محمدعلی بهمنی

وقتی حصار غربت من تنگ می شود

هر لحظه بین عقل و دلم جنگ می شود

 

از بس فرار کرده ام از خویش خویشتن

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود

 

گاهی به ترکتازی شعرم خوشم ولی

گاهی کمیت شاعری ام لنگ می شود

 

هرچند می شکیبیم بر عشق باز هم

گاهی دلم اسیر دل سنگ می شود

 

گر یک نظر بر روی شما کرد یار ما

دنیای عشق با تو هماهنگ می شود

 

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود

یا لحظه به نای غمش چنگ می شود

 

گاهی زمین به تمامی فراخی اش

در پیش کلبه کوچک ما, تنگ می شود

 

گاهی لطافت سحری ام به وقت ذکر

با باده سحری اش جنگ می شود

 

گاهی به محتسب برسد عقل و دین من

گاهی ز مستی ام همه جان سنگ می شود

 

گاهی فغان نمی رسد به هر کسی

گاهی دلم به نای نی اش رنگ می شود

 

گر شعر گفتم به هوای رخ عزیز

این شعر هم به هوایش ننگ می شود

 

"محمدعلی بهمنی"

از زندگی از این همه تکرار خسته ام - محمد علی بهمنی


از زندگی از این همه تکرار خسته ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

 

دلگیرِ آسمانم و آزرده ی زمین

امشب برای هرچه و هر کار خسته ام

 

دل خسته سویِ خانه تنِ خسته می کشم

وایا... از این حصارِ دل آزار خسته ام

 

بیزارم از خموشیِ تقویمِ روی میز

از دنگ دنگِ ساعتِ دیوار خسته ام

 

از او که گفت: «یارِ تو هستم» ولی نبود

از خود که زخم خورده ام از یار خسته ام

 

با خویش در ستیزم و از دوست در گریز

از حالِ من مپرس که بسیار خسته ام

 

 

 

I'm tired of all this repetition

I'm tired of the honey and the street

 

Sober and terrible earth

Tired of everything for tonight

 

Tired at the house, I get tired

Vaya ... I'm tired of this fence

 

I hate the curvature of the calendar on the table

I'm tired of dang dang wall clock

 

From him who said: "My friend," but he was not

I'm tired of my own sore

 

Confront yourself with your friend and get out of friends

I'm sorry to be very tired

 

محمد علی بهمنی


مرا به جرم همین شعر متهم کردند - محمد علی بهمنی


مرا به جرم همین شعر متهم کردند

و... در توهم‌شان، فتح بر قلم کردند

 

سپیده، باز قلم‌ها نوشت از راهی

که پای هم‌قدمی را در آن قلم کردند

 

مُمیزان، نه فقط بر من و غزل‌هایم

به ذوق بیش و کم خویش هم ستم کردند

 

دو استکان بنشین، رفع خستگی خوب است

دوباره در دلم، انگار چای دم کردند

 

تعارفیت به قلیان نمی‌کنم، دودی‌ست

که روشن‌اش به یقین با ذغال غم کردند

 

دلم گرفته به خود قول داده‌ام اما

برایتان ننویسم چه با دلم کردند

 

مرا به جرم همین شعر اگرچه قیچی‌ها

به خشم، هفت‌خط از این خطوط کم کردند...

 

محمد علی بهمنی

 


‍ یخ کرده ام! اما نه از سوز زمستان ! - محمد علی بهمنی


یخ کرده ام! اما نه از سوز زمستان !

اما نه از شب پرسه های زیر باران

 

یخ کرده ام  یخ کردنی در تب ، تبی که

جسمم نه ، دارد باورم می سوزد از آن

 

یخ کرده ام اما تو ای دست نوازش

روح یخی را با چنین شولا مپوشان

 

گرمم نخواهی کرد و فرقی هم ندارد

یخ بسته ای ، پوشیده باشد یا که عریان

 

یخ کرده ام چون قطب  آری این چنین است

وقتی نمی تابی تو ای خورشید پنهان

 

یخ کرده ام ! یخ کرده ام ! ها جان پناهم !

مگذار فریادت کنم در کوهساران

 

محمد علی بهمنی


غزل در نزد من هر چند جان شعر ایرانی ست - محمد علی بهمنی


غزل در نزد من هر چند جان شعر ایرانی ست

تغزل در چنین ایام اما راوی ما نیست

 

تغزل لهجه‌ی عشق است‌و با هرگویشی زیباست

بدا ، در باورم ، اینک ، صدای عشق زیبا نیست

 

ندیدی ، یا نه ؟ بر تصویر ها دیدی ، مباد اما

ببینی او که روزی هم خروش ات بود حالا نیست

 

ببینی رو برویت ایستاده با نگاهی گنگ

و در پشت نقابش هیچ ازآن ایام پیدا نیست

 

وَ تو شک کرده‌ای بر دیده‌ات در خویش می‌گویی

زبانم لال ، آیا اوست ؟ آیا هست ؟ آیا نیست ؟

 

و شاید او هم از خود پرسش بی پاسخی دارد

برایش فرصت تحلیل این ناگفتنی ها نیست

 

مبادا ، یا نه هر چه بادا باد ، فرقش چیست ؟

زمان شرمساری ، چشم ها وقتی که بینا نیست

 

غزل می ماند و وقت تغزل می رسد ، حیفا

نگاهی که برایش فرصت دیدار فردا نیست

 

محمد علی بهمنی



امشب غزل! مرا به هوایی دگر ببر - محمدعلی بهمنی


امشب غزل! مرا به هوایی دگر ببر

تا هر کجا که می بردت بال و پر ببر

 

تا ناکجا ببر که هنوزم نبرده ای

این بارم از زمین و زمان دورتر ببر

 

اینجا برای گم شدن از خویش کوچک است

جایی که گم شوم دگر از هر نظر ببر

 

آرامشی دوباره مرا رنج می دهد

مگذار در عذابم و سوی خطر ببر

 

دارد دهان زخم دلم بسته میشود

بازش به میهمانی آن نیشتر ببر

 

خود را غزل، به بال تو دیگر سپرده ام

هرجا که دوست داری ام امشب ببر ببر   

 


محمدعلی بهمنی  


بهار بهار - محمدعلی بهمنی


بهار بهار

صدا همون صدا بود

صدای شاخه ها و ریشه ها بود

بهار بهار

چه اسم آشنایی ؟

صدات میاد ... اما خودت کجایی

وابکنیم پنجره ها رو یا نه ؟

تازه کنیم خاطره ها رو یا نه ؟

بهار اومد لباس نو تنم کرد

تازه تر از قصل شکفتنم کرد

بهار اومد با یه بغل جوونه

عید آورد از تو کوچه تو خونه

حیاط ما یه غربیل

باغچه ما یه گلدون

خونه ما همیشه

منتظر یه مهمون

بهار اومد لباس نو تنم کرد

تازه تر از فصل شکفتنم کرد

بهار بهار یه مهمون قدیمی

یه آشنای ساده و صمیمی

یه آشنا که مثل قصه ها بود

خواب و خیال همه بچه ها بود

آخ ... که چه زود قلک عیدیامون

وقتی شکست باهاش شکست دلامون

بهار اومد برفارو نقطه چین کرد

خنده به دلمردگی زمین کرد

چقد دلم فصل بهار و دوست داشت

واشدن پنجره ها رو دوست داشت

بهار اومد پنجره ها رو وا کرد

من و با حسی دیگه آشنا کرد

یه حرف یه حرف حرفای من کتاب شد

حیف که همش سوال بی جواب شد

دروغ نگم هنوز دلم جوون بود

که صب تا شب دنبال آب و نون بود



محمدعلی بهمنی

 

ماجرای من و تو، باور باورها نیست - محمدعلی بهمنی


ماجرای من و تو، باور باورها نیست

ماجرایی است که در حافظه ی دنیا نیست 

 

نه دروغیم نه رویا نه خیالیم نه وهم

ذات عشقیم که در آینه ها پیدا نیست

 

تو گمی درمن و من درتو گمم - باورکن

جز در این شعر نشان و اثری از ما نیست

 

شب که آرام تر از پلک تو را می بندم

بادلم طاقت دیدار تو - تافردا نیست

 

من و تو ساحل و دریای همیم - اما نه!

ساحل این قدر که در فاصله با دریا نیست

 

 

محمدعلی بهمنی


با ساعت دلم - محمدعلی بهمنی


با ساعت دلم

وقت دقیق آمدن تُوست

من ایستاده ام

مانند تک درخت سر کوچه

با شاخه هایی از آغوش

با برگ های از بوسه

با ساعت غرورم اما

من ایستاده ام

با شاخه هایی از تابستان

با برگ هایی از پاییز

هنگام شعله ور شدن من

هنگام شعله ور شدن تُوست

ها . . . چشم ها را می بندم

ها . . . گوش ها را می گیرم

با ساعت مشامم

اینک

وقت عبور عطر تن تُوست

 


محمدعلی بهمنی

 

من از چه چیز تو ای زندگی کنم پرهیز - محمدعلی بهمنی


من از چه چیز تو ای زندگی کنم پرهیز

که انعطاف تو، یکسان نشسته در هر چیز

 

تفاهمی است میان من و تو و گل سرخ

رفاقتی است میان من و تو و پاییز

 

به فصل فصل تو معتادم ای مخدر من

به جوی تشنه ی رگ های من بریز بریز

 

نه آب و خاک، که آتش، که باد می داند

چه صادقانه تو با من نشسته ای-من نیز

 

اسیر سحر کلام توام، بگو بنشین

مطیع برق پیام توام، بگو برخیز

 

مرا به وسعت پروازت ای پرنده مخوان

که وا نمی شود این قفل با کلید گریز


 

محمدعلی بهمنی


با غروب این دل گرفته مرا- محمدعلی بهمنی


با غروب این دل گرفته مرا

می رساند به دامن دریا

می روم گوش می دهم به سکوت

چه شگفت است این همیشه صدا

لحظه هایی که در فلق گم شدم

با شفق باز می شود پیدا

چه غروری چه سرشکن سنگی

موجکوب است یا خیال شما

دل خورشید هم به حالم سوخت

سرخ تر از همیشه گفت : بیا

می شد اینجا نباشم اینک آه

بی تو موجم نمی برد زینجا

راستی گر شبی نباشم من

چه غریب است ساحل تنها

من و این مرغهای سرگردان

پرسه ها می زنیم تا فردا

تازه شعری سروده ام از تو

غزلی چون خود شما زیبا

تو که گوشت بر این دقایق نیست

باز هم ذوق گوش ماهی ها

  

  محمدعلی بهمنی


از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم - محمدعلی بهمنی


با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو

باشد که خستگی بشود شرمسار تو

 

در دفتر همیشه ی من ثبت می شود

 این لحظه ها عزیزترین یادگار تو

 

تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من

 می خواستم که گم بشوم در حسار تو

 

احساس می کنم که جدایم نموده اند

 همچون شهاب سوخته ای از مدار تو

 

آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام

خالی تر از همیشه و در انتظار تو

 

 این سوت آخر است و غریبانه می رود

 تنهاترین مسافر تو از دیار تو

 

هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تو

هشدار می دهد به خزانم بهار تو

 

اما در این زمانه عسرت مس مرا

ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو



محمدعلی بهمنی

 

با تو از خویش نخواندم – که مجابت نکنم - محمدعلی بهمنی


با تو از خویش نخواندم که مجابت نکنم

خواستم تشنه ی این کهنه شرابت نکنم

 

گوش کن از من و بر همچو منی گوش مکن

تا که ناخواسته مشتاق عذابت نکنم

 

دستی از دور به هُرم غزلم داشته باش

که در این کوره ی احساس مذابت نکنم

 

گاه باران همه ی دغدغه اش باغچه نیست

سیل بی گاهم و ناگاه خرابت نکنم

 

فصلها حوصله سوزند بپرهیز - که تا

فصل پر گریه ی این بسته کتابت نکنم

 

هر کسی خاطره ای داشت گرفت از من و رفت

تو بیندیش که تا بیهده قابت نکنم

 


  محمدعلی بهمنی


حال من خوب است حال روزگارم خوب نیست - محمدعلی بهمنی


حال من خوب است حال روزگارم خوب نیست

حال خوبم را خودم باور ندارم خوب نیست

 

آب و خاک و باد و آتش شرمسارم می کنند

این که از یاران خوبم شرمسارم خوب نیست

 

روز وشب را می شمارم ؛ کار آسانی ست ؛ حیف

روز و شب را هرچه آسان می شمارم خوب نیست

 

من که هست و نیستم خاک است ،خاکی مشربم

اینکه می خواهند برخی خاکسارم خوب نیست

 

ابرها در خشکسالی ها دعاگو داشتند

حیرتا! بارانم و بایدنبارم خوب نیست!

 

در مرورخود به درک بی حضوری می رسم

زنده ام ، اما خودم را سوگوارم خوب نیست

 

مرگ هم آرامش خوبیست می فهمم ولی

این که تا کی در صف این انتظارم خوب نیست ...



 محمدعلی بهمنی


می‌نوشمت که تشنگی‌ام بیشتر شود - محمدعلی بهمنی


می‌نوشمت که تشنگی‌ام بیشتر شود

آب از تماس با عطشم شعله‌ور شود

 

آنگاه بی‌مضایقه‌ تر نعره می‌کشم

تا آسمان ِ کر شده هم با خبر شود

 

آن‌قدرها سکوت تو را گوش می‌دهم

تا گوشم از شنیدن ِ بسیار کر شود

 

تو در منی و شعرم اگر «حافظانه» نیست

«عشقت نه سرسری ست که از سر به در شود»

 

آرامشم همیشه مرا رنج داده‌ است

شور خطر کجاست که رنجم به سر شود؟

 

مرهم به زخم ِ بسته که راهی نمی‌برد

کاشا که عشق مختصری نیشتر شود! 


  

  محمدعلی بهمنی